اسوه های تشکیلاتی - شهید محمود کاوه
بسم الله الرحمن الرحیم
در خاطره ی کوه ها
گفتم: «آقا محمود! اگه مردم تو رو فراموش کنن، این کوه ها فراموشت نمی کنن.» گفت: «چطور مگه؟» گفتم: «به دستور تو، سربازهای امام، روی خیلی از قله های کردستان نماز خوندن؛ این تو بودی که کلمه ی اشهد ان لا اله الا الله و علی ولی الله رو در بیشتر این کوه ها طنین انداز کردی.» بچه ها مثل اینکه منتظر بودند کسی سر حرف را باز کند، همه شروع کردند به زدن حـرف هـایـی از همیـن دسـت.
چهـره اش نشـان می داد که از این حرف ها خوشش نیامده. گفت:«ما بدون امام چیزی نیستیم؛ امام همه چیز را از خدا میدونن.» کمی مکـث کـرد و گفـت: «از ایـن حــرف هـا هــم دیگـه کسـی نزنـه وگرنـه کلاهمون میره تو هم.»
رابطه با نیروها
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم. سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: «الآن است که یک برخورد ناجوری با من بکند.» چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون.
این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: «آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو.» همان طور که می خندید گفت: «مگه چی شده؟» گفتم: «من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده.» همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: «این جا کردستانه، از ایـن خـون هـا بـایـد ریختــه بشـه، ایــن کــه چیـزی نیست.» چنـان مـرا شیفتـه ی خودش کـرد که بعـدها اگـر می گفت بمیر؛ می مردم.
شجاعت فرمانده
بلندی های «سرا (از پایگاه های ضدانقلاب)» دست ضدانقلاب بود. از آن جا دید خوبی روی ما داشتند. آتش سنگینی طرفمان می ریختند، طوری که سرت را نمی توانستی بالا بگیری. همه خوابیده بودند روی زمین. برای این که نیروها را تحت کنترل داشته باشم به حالت نیم خیز بودم. ناگهان از پشت، دست سنگینی را بر شانه ام احساس کردم؛ برگشتم دیدم محمود است. جلوی آن همه تیر و گلوله، صاف ایستاده بود. آمدم بگـویم سرت را خم کن، دیدم دارد بدجوری نگاهم می کند. گفت: «داوودی! این چه وضعیه؟ خجالت بکش.» چشمانش از خشـم می درخشیـد. با صـدایـی که به فریاد می ماند، گفت: «فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری، نیروهات منطقه را خالی می کنن؟» بعد هم، بـدون توجـه به آن همـه تیـر و گلوله که به طرفش می آمد، به سمت جلو حرکت کرد.
عملیـات تمـام شـده بـود که دیـدمـش، دستـی به شانه ام زد و گفت: «ضدانقلاب ارزش این رو نداره که جلویش سرتو خم کنی.»
رد حکم فرماندهی
دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد. حکم فرماندهی سپاه سقز بود. فکر کردم مال خودش است. با خودم گفتم: «حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم.» حکم را داد دستم؛ دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده. نگاهش کردم. پرسیدم: «این حکم چیه؟» گفت: «حکم فرماندهی سپاه سقز؛ برای تو گرفتمش.» گفتم: «خودت چی؟» گفت: «از این به بعد من هم مسئول عملیاتم، اینم حکم.»
بی اختیار زدم زیر خنده؛ گفتم: «آقا محمود! تو هم چه کارهایی می کنی ها! اینجا همه میدونن که از تو شایسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه، کس دیگه ای نیست.»
تنها چیزی که نمی توانستم قبول کنم همین یک مورد بود که او بشود مسئول عملیات و من بشوم فرمانده. آنـقـدر اصـرار کـردم تـا مجبـور شـد حـکم ها را عوض کند.
نیرو سازی
آخرین بار که از گردان کمک خواستم، فرمانده گردان گفت: «بچه های سپاه سقز هر کجا که باشند باید الآن برسند.» تنگ غروب، یکهو آتش ریختن ضدانقلاب قطع شد. طولی نکشید که هرکدامشان به طـرفی فـرار کردند. طوری که بقیه را خبر کنند، داد می زدند: «چریک های کاوه! چریک های کاوه!» فرار ضدانقلاب باعث شده بود جان بگیریم و قد راست کنیم.
نگاه کردم دیدم یک گروه پانزده، بیست نفره روی ارتفاعات هستند؛ یک ماشین هم همراهشان بود که یک دوشیکا روی آن بسته بودند. به محض اینکه گفتم«رفتند طرف سنته»، رفتند تعقیب آن ها.
من هم دنبالشان رفتم. مسئول گروه به بزرگ روستا گفت: «آن ها آمدند توی روستای شما، اسرا را هم آوردند همین جا. برو بهشان بگو اگر گروگان ها همین امشب آزاد نشن، کاوه خودش میاد و آن وقت هرچه دیدند از چشم خودشان دیدند.» مأمور روستا و چندتا دیگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند: «ما خودمان میریم با آن ها صحبت می کنیم، فقط شما یک ساعت مهلت بدین.» ساعت هفت، هشت شب بود که ریش سفیدهای روستا، اسرا و آن هایی را که تسلیم شده بودند، آوردند و تحویلمان دادند.
ارزش نیروها
یک بار می خواستیم از جاده ای عبور کنیم. قبل از رسیدن ما، ضد انقلاب تو جاده مین گذاشته و فرار کرده بود. می بایست به سرعت تعقیبشان می کردیم. بهترین راه حل، راهی بود که کاوه پیشنهاد کرد. گفت: «برید از تو روستا تراکتور بیارید.» سریع رفتیم یک تراکتور را با راننده اش آوردیم. به اصرار محمود، راننده برخلاف میل از تراکتور پیاده شد. محمود یکی از سربازهای تیپ را که به رانندگی وارد بود، نشاند پشت فرمان. برای این که او دلگرم باشد و ترسش بریزد خودش هم نشست روی گلگیر. من و چندتا از بچه های تخریب رفتیم جلوی ماشین را سد کردیم و گفتیم: «خطـرناکـه آقـا محمـود!» لبخنــدی زد و گفـت: «نمی خواد حرص و جوش بخورید؛ برید کنار!» شروع کردیم به اصرار که اجازه بده ما کنار دست راننده بشینیم، شما پیاده شین. گفت: «اگه جون من برای شما ارزش داره، جون شما و این سربازها هم برای من ارزش داره.» بعد از یک درگیـری درست و حسـابــی، با گــــرفتن دو سـه اسیر و چند کشته، به مقرمان بازگشتیم.
رفتن بی بازگشت
چشمان محمود خیس اشک بود و داشت آهسته گریه می کرد. با تعجب پرسیدم: «چرا گریه می کنی؟» آقا محمود گفت: «حاج آقا! چطور راضی باشم که من فرمانده باشم، آن وقت نیروهایم بروند جلوی تیر و گلوله و من تو مشهد استراحت کنم؟» بی اختیار اشک تو چشمانم جمع شد.
طبق نظر قطعی دکترها، باید تا مدت زیادی استراحت می کرد. همه شان سفارش می کردند که باید مواظبش باشیم تحرک و فعالیتی نداشته باشد؛ اما احساس کردم که اگر باز مانع رفتنش بشوم، شاید مرتکب گناهی نابخشودنی شده باشم. حالا این من بودم که باید قید ماندن او را می زدم. بهش گفتم: «من دیگه مخالفتی ندارم که شما بری، اما به شرطی که قول بدی مواظب خودت باشی.» اشک هایش را پاک کرد و خنـدیــد.
آهستـه به بـرادرم احمــد گفتــم: «تـا مـی توانـی یواش بـران که محمـود به پـرواز نرسـد.» احمد نیم ساعت بعد ناراحت و دمغ گفت: «محمود رفتش.» باتعجب گفتم: «مگر یواش نرفتی؟» گفت: «یک ریز می گفت تندتر برو، تندتر برو.» وقتی جلوی منزلش رسیدیم، سریع ساکش رو آورد و با تحکم گفت: «بشین اون طرف خودم می خواهم رانندگی کنم.»
گفتم: «ولی آقا محمود! شما به حاج آقا گفتید رانندگی نمی کنید.» گفت: «اعتبار این حرف، از خانه ی حاج آقا تا این جا بود؛ حالا بشین اون طرف.» محمود با آخرین سرعت خودش را رساند به پای پرواز. بالاخـره او هـم رفتنـی شـد؛ رفتنـی که بی بازگشت بود.
----------------
بر گرفته شده از کتاب اسوه های تشکیلاتی
برگرفته از پایگاه مضمار؛ تشکیلات اسلامی
برگرفته از پایگاه مضمار؛ تشکیلات اسلامی
برگرفته از پایگاه مضمار؛ تشکیلات اسلامی
برگرفته از پایگاه مضمار؛ تشکیلات اسلامی
برگرفته از پایگاه مضمار؛ تشکیلات اسلامی
برگرفته از پایگاه مضمار؛ تشکیلات اسلامی
برگرفته از پایگاه مضمار؛ تشکیلات اسلامی
افزودن دیدگاه جدید