چه بگويم! خرمشهر يا خونين شهر!
چه بگويم! خرمشهر يا خونين شهر! شهري در آسمان، شهري سبز اما به قدمت سرخي خون بيگناهان،سرخ!
صورت خرمشهر هنوز از زخم هايي كه از جنگ برداشته بود، چاك چاك بود.
كم نيستند ساختمان هايي كه يك وجب از پيكره اش را پيدا نمي كني كه تركشي به آن اصابت نكرده باشد؛ به خصوص بعضي مناطق شهر كه هنوز بازسازي نشده و يا جزء آثار جنگ باقي مانده بودند.
منازل و ساختمان ها چون بدن شهداي خرمشهر زخمي و تكه پاره بود. در شهر كه حركت مي كني نگاهت ميدان ها و خيابان هاي كنوني را نمي بيند! آنچه بي اختيار مي بيند، چهره خونين شهري زخم خورده است كه هنوز از درد به خود مي پيچد.
در اينجا يكي از ميادين شهر، «مقاومت» نام گرفته است.
در اين باره مي گويند:
وقتي دژخيمان عراقي به چهره خرمشهر، ناجوانمردانه سيلي زدند و گام هاي منحوس خويش را بر سينه پاكش نهادند، عده اي از هموطنان خرمشهري در همين مكان در برابر آنها مردانه ايستادگي و جانفشاني كردند و امروز خون مطهر آن فرزندان ايران زمين، كه با خون دل خونين شهر و خاك پاكش يكي شده است، در وجود «ميدان مقاومت» به يادگار مانده است؛ پس اگر بگويم صورت خونين شهر را با خون شهيدان شسته اند، گزاف نگفته ام، و به همين خاطر است كه از وقتي پا به خاك خونين شهر مي گذاري، تا هر وقت كه ميهمانش باشي، دلت راضي نمي شود كه حتي لحظه اي هم بدون وضو به سر بري.
از نمايشگاه هشت سال دفاع مقدس هم ديدن كرديم؛ غبار اندوه دوران اسارت خرمشهر از عكس ها پيدا بود.
ايد باور كنيد كه در همان نيم روز اول بازديد، احساس كردم پر شده ام و ديگر ظرفيت ديدن بقيه آثار و توان شنيدن ديگر حماسه ها را ندارم؛ آخر، خونين شهر چيز ديگري است!
در ادامه سفر، توفيقي ديگر يارمان شد؛ برادري كه راوي دردهاي خونين شهر بود به اتوبوس ما آمد.
آه كه چه مي گفت، واي كه چگونه مي گفت! از عشق، از ايمان، از دفاع مقدس و از درد و عشق خودش! دردي كه درد بودن و عشقي كه عشق رفتن بود. او يادگاري بر جاي مانده از دوران عشق بازي عشاق در مناطق نبرد حق عليه باطل بود. همرزمانش مي گفتند: تركشي در سرش به يادگار مانده است؛ تركشي دوست داشتني! از روزهاي خوش شيدايي.
درد دلهايش چنان وجودم را به آتش مي كشيد كه با هر كلامش دلم بي اختيار به التهاب مي افتاد. مي گفت، خاك شلمچه شفا مي دهد و داده بود.
اصلاً نمي دانم چرا خاطره خرمشهر را اين طور روايت مي كنم! قلم پريشان و سرگردان است. هر كاري مي كنم كه به ترتيب وقوع حوادث بنگارم، نمي توانم! قلم، خود پيش مي رود و از هر چه كه وجودش را بيشتر بسوزاند مي نويسد.
«شلمچه» ديار از دنيا بريدگان و به يار پيوستگان، با مرزهاي آبي و خاكي با عراق. راوي كاروان مي گفت:
وقتي حزب بعث از اين مرزها به طرف شهر حمله ور شد، همه مردم از كوچك و بزرگ با چوب و بيل و هر چه كه در دسترس بود به مصاف دشمن رفتند و از غيرت و شرف خرمشهر دفاع كردند.
در آن نبرد نابرابر بيش از 200 نفر شهيد دادندو شب كه با بدن هاي خسته بازگشتند تا دمي در خرمشهر بياسايند، تازه نفرت و كينه خفته دشمن بيدار شد و شبانه مردم بي پناه را از دو مرز آبي و خاكي زير آتش سنگين گرفت.
صبح آنان كه از شعله آتش كين دشمن درامان مانده بودند، پاره هاي تن عزيزان خود را از پشت بام ها و كوچه و يابان جمع كردند.
رزمنده ديگري از خيانت هاي بني صدر ملعون كه به زخماب تن خرمشهر نمك پاشيده بود سخن گفت.
آري! آنان كه بوئي از انسانيت نبرده اند چه مي دانند كه اين وارثان خونين شهر چه مي گويند! .وقتي آن رزمنده حرف مي زد، داغي نفسش دلها را مي سوزاند. مي سوخت و مي گفت! مي گفت و مي سوزاند! او هم شهيدي است كه تنها جسمش در اين دنيا باقي مانده و روحش سالها بود كه پرواز كرده بود.
دلم به حالش مي سوخت كه مجبور بود در فراق ياران بسوزد و در جمع ما بي خبران بسازد. يادگار جنگ بود و گرنه برايش دعا مي كردم كه زودتر از اين دنياي خاكي برود. فقط او نبود كه چنين حال و روزي داشت. خودش مي گفت، چند نفري از بچه هاي مقاومت 45 روزه در خرمشهر باقي مانده اند كه آنها هم دلشان مي خواست مثل ديگر همسنگران كه در راه گشودن زنجير بازوان خرمشهر و يا در عملياتي ديگر به ابديت كوچ كرده بودند، بروند.
يسطرون هم رفت و مانون مانده ايم
بعد ليلي باز مجنون مانده ايم
فاتحان رفتند و پاي برجها
در تكاپوي شبيخون مانده ايم
بعد اتمام بيابان ها هنوز
ما بيابانگرد و مجنون مانده ايم
چقدر سخت است كه كسي از جا ماندن خودش غمگين باشد و هر روز ببيند كه هنوز نفس مي كشد. كسي كه در چنين ستيزي با خويشتن خويش دست و پنجه نرم مي كند، جاني ترين دشمن خود را نفس خويش مي بيند و اين جدال در فضاي بسته درون كشنده است، كشنده!
افزودن دیدگاه جدید