ایستاده منتظر نشسته ام... / دلنوشته مهدوی
ای رازهای نهان در نگاه تو پیدا
وی آشکارترین نجواها در تو پنهان
با تو می گویم سخن؛ مخاطب جانهای شیدا؛
زمستان طبیعت به پایان می رسد
خاتم سرمای جانها، پس می آیی!
بهار طبیعت پشت دیوار فردای اکنون است،
بی تو اینجا، سردم از هرچه سرما و گرما؛
بهار جانهای شیدا، کاش بیایی!
می دانی واژه های پلاسیده من در تک تک سطور این سراپرده،
ابهام خود را چگونه با من نجوا می کنند؟!
یعنی ورق هائی از درد سیاه گشت،
و امیدها به ناامیدی گروید،
و جوانه ها خشکیدند و او نیامد
چه جانفرساست نجوای جان و قلم!!!
چه تلخ است شیرین ترین رؤیاهای من که بی تو می گذرند!!!
اکنون سوا از من و ما؛ فقط از تو می گویم
اکنون آبی تر از جویباران و مشتاق تر از پروانه ها؛
فقط تو را می جویم
با من ای جان! غریبی دیگر معنی ندارد
گوش کن! صدای تپش هوشیاری به گوش می رسد
اکنون واژه های خسته ی من کم کم بوی باران می دهند
و لحظه لحظه سکوت هایم بغض اندود می شوند
دیگر طبیعت«من» با طبیعت «تن» همنوا گشته است؛
زیر باران، شبنم گریه هایم گم می شود...
من تو را به انتظار ننشسته ام؛
من تو را به انتظار ایستاده ام.
دیگر طعنه ها مرا دلسرد نخواهند کرد
دیگر ناامیدی ها مرا مأیوس و فسرده نخواهند کرد،
آنچه می بینم پر نقش تر از هر نقشی، نقش توست.
ای مأوای جان! بارها تو را در سفرها یافته ام
و صدای تو را با ساز جان بنواخته ام
و اکنون در ایستادن و تکاپو با حضورت آمیخته و ساخته ام
پس پرکن جام مرا از شوق،
پرکن از مهربانی،
پرکن از امیدواری،
پرکن از زندگانی،
قدح قدح می ناب از چشمان تو نوشیده ام
بیگانه نی ام، من سالهاست که تو را دیده ام
دیگر غریب است، آنچه سالها از تو بشنیده ام
بگذار فریادی برآرم
بگذار بگذرم از روزگار ناسازگارم
من خسته از خاموشی یاران نیستم،
من خسته از طعنه نامحرم بیماران نیستم،
من از این همه من؛ رسته و بگریخته ام
من خسته از ناامیدی امیدواران نیستم؛
من از تهی بودن جام اندیشه در یاران خسته ام
من با من در بی منی با تو پیوسته ام...
گرچه خسته ام ... ولی هنوز هم دلبسته ام
از خود بی خودی رسته ام
برگرد ای امید ناامیدان؛
من ایستاده منتظر نشسته ام...
جمعه 29/12/1393
افزودن دیدگاه جدید