چه کسانی امام حسین (علیه السلام) را از حرکت به سمت کربلا، برحذر داشتند؟/بخش اول
شهادت امام حسین (علیه السلام) در کربلا، امری واضح برای بسیاری از یاران و اصحاب امام حسین (علیه السلام) بود و آنقدر رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و امیرالمؤمنین (علیه السلام) آن را در بین مردم بیان کرده بودند که بسیاری از مردم مکان و نحوه شهادت آن حضرت را می دانستند. از این رو از زمان خروج امام (علیه السلام) از مدینه تا رسیدن به کوفه، بسیاری از یاران آن حضرت نزد ایشان آمدند و ایشان را از حرکت به سمت کوفه برحذر داشتند. همچنین امام حسین (علیه السلام) در جواب بسیاری از آن ها، برخی از دلایل حرکت خود به سمت کربلا و شهادت را اعلام می کردند.
پس از مرگ معاویه و با سرکار آمدن یزید، داستان حرکت امام حسین (علیه السلام) شروع شد. زمانی که یزید فرمان به بیعت اجباری از امام (علیه السلام) داد، آن حضرت از مدینه خارج شد و به سمت مکه و پس از مدتی از مکه به سمت کربلا حرکت کرد.
اصحاب و یاران امام (علیه السلام) که بارها از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و امیرالمؤمنین (علیه السلام)، داستان شهادت امام حسین (علیه السلام) را شنیده بودند، نزد امام می آمدند و سعی داشتند ایشان را از حرکت باز دارند؛ ولی امام به هرکدام از آن ها دلیل از حرکت خویش بیان می نمودند.
در زیر صحبت های برخی از افرادی را که نزد امام آمدند و با آن حضرت صحبت کرده اند، بیان می کنیم:
الف. ملاقات های مدینه و حرکت به سمت مکه
مروان
محمد بن حنفیه
ملاقات با عمر بن علی بن ابی طالب
اظهار تأثر و اندوه زنان بنی عبدالمطلب
عبد اللّه بن مُطیع-۱
ملاقات با عبدالله بن مُطیع-۲
ب. ملاقات های مکه
گروهی از مردم و عبد اللّه بن زبیر
عبد اللّه بن عمر
یحیی بن سعید با جماعتی
جمعی از طرفداران یزید
ج. ملاقات های مسیر راه مکه تا کربلا
فرزدق شاعر
عبد اللّه بن جعفر
بشر بن غالب
ابو هره
چهار سوار
عبید اللّه بن حر
ملاقات با ام سلمه
ابوبکر حارث نواده عبدالمطلب
الف. ملاقات های مدینه و حرکت به سمت مکه
مروان
زمانی که امام حسین (علیه السلام) در راه مکه با مروان بن حکم ملاقات کرد. مروان گفت: من شما را نصیحت می کنم به شرطی که بپذیری! حضرت فرمود: نصیحت تو چیست؟ گفت: من شما را امر می کنم که با امیرالمؤمنین یزید بیعت کنی که این بیعت به نفع دین و دنیای شما است.
حضرت با ناراحتی فرمود: «اِنَاّ لِلَّهِ وَاِنَّا اِلَیهِ راجِعُون» و ادامه داد: «عَلَی الْاِسْلامِ السَّلامُ اِذْ بُلِیتِ الْاُمَّه بِراعٍ مِثْلَ یزِیدَ وَیحَک یا مَرْوانَ اَتَاْمُرُنِی بِبَیعَه یزِیدَ وَهُوَ رَجُلٌ فاسِقٌ؛ فاتحه اسلام را باید خواند آن زمانی که امت گرفتار امیری چون یزید گردد. وای بر تو ای مروان آیا مرا به بیعت یزید فرمان می دهی، در حالی که او مرد فاسقی است!»
سپس فرمود: این سخن ناروا و بیهوده را چرا می گویی؟ من تو را بر این گفتار ملامت نمی کنم؛ زیرا تو همان کسی هستی که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) تو را هنگامی که هنوز در صلب پدرت حکم بن العاص بودی لعنت کرد.
آنگاه فرمود: دور شو ای دشمن خدا! ما اهل بیت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستیم و حق با ما و در میان ما است و زبان ما جز به حق سخن نمی گوید. من خود از پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که می فرمود: «خلافت بر فرزندان ابوسفیان و فرزندزادگان آن ها حرام است.» و فرمود: «اگر معاویه را بر فراز منبر من دیدید، بی درنگ شکم او را پاره کنید.» به خدا سوگند که مردم مدینه او را بر فراز منبر جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) مشاهده کردند؛ ولی به آنچه مأمور شدند، عمل نکردند.»
امام به عمر بن علی بن ابی طالب: آیا گمان می کنی آنچه را که تو می دانی من اطلاع ندارم؟ من هرگز تن به پستی نمی دهم، و روزی که فاطمه (سلام الله علیها) پدرش را ملاقات می کند، شکایت آنچه را که فرزندانش از این امت تحمل کرده اند، به حضرتش خواهد کرد و هیچ کدام از کسانی که دل فاطمه (سلام الله علیها) را درباره فرزندانش آزرده اند، به بهشت داخل نمی شوند.
در این هنگام بود که مروان از روی خشم فریاد برآورد: «هرگز تو را رها نمی کنم، مگر این که با یزید بیعت کنی! شما فرزندان علی کینه آل ابوسفیان را در سینه دارید و جا دارد که با آن ها دشمنی کنید و آن ها (نیز) با شما دشمنی ورزند.»
امام حسین (علیه السلام) در جواب فرمود: «دور شو ای پلید که ما از اهل بیت طهارتیم (علیهم السلام) و خداوند درباره ما به پیامبرش وحی کرده است که «إِنَّمَا یرِیدُ اللَّهُ لِیذْهِبَ عَنکمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یطَهِّرَکمْ تَطْهِیرًا؛[۱] خداوند می خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت (علیهم السلام) دور کند و کاملا شما را پاک سازد.»
با این بیان، دیگر برای مروان قدرت سخن باقی نماند. امام افزود: «ای پسر زرقاء! به خاطر آن چه که از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) ناخشنودی، تو را بشارت می دهم به عذاب دردناک الهی روزی که نزد خدا خواهی رفت و جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) درباره من و یزید از تو پرسش خواهد کرد.»[۲]
در این ملاقات امام حسین (علیه السلام) حقیقت و پستی مروان و آل ابوسفیان را به او معرفی کرد و حقیقت و حقانیت خویش و اهل بیت را به اثبات رساند و با قاطعیت تمام با این مرد جسور برخورد نمود. در پی این ملاقات ها بود که یزید بلافاصله ولید را از فرمانداری مدینه عزل نمود و مروان بن حکم را به جای او برگزید.[۳]
محمد بن حنفیه[۴]
محمد بن حنفیه، قبل از حرکت امام حسین (علیه السلام) به ملاقات امام آمد و گفت: «ای برادر! تو محبوب ترین مردم نزد منی و من از هیچ کس نصیحتم را دریغ نمی دارم، تا چه رسد به شما... از بیعت با یزید کناره گیر و از سکونت در شهرها تا می توانی پرهیز کن. سپس نمایندگان خود را به سوی شهرها اعزام کن و به این وسیله آن ها را به سوی خودت دعوت کن؛ اگر تو را اجابت کردند و به بیعت با تو تن دادند، خدا را بر این نعمت شکر کن و اگر با دیگری بیعت کردند، این انتخاب بد به هیچ وجه مزیت و موقعیت تو را به دست فراموشی نخواهد سپرد...»
امام حسین (علیه السلام) فرمود: «برادر! به کجا روم؟» محمد گفت: «به سوی مکه حرکت کن. اگر آن شهر را مناسب اقامت دیدی، در آن جا بمان و اگر احساس کردی که مکه نیز جای امنی برای تو نیست، به بیابان ها و کوه ها رو کن و همیشه از نقطه ای به نقطه ای در حرکت باش تا آن که سرانجام کار را دریابی.»
امام حسین (علیه السلام) در پاسخ فرمود: «ای برادر! تو نصیحت ملاطفت آمیز خود را از من دریغ نداشتی. امیدوارم که پیشنهاد تو مقبول و پسندیده باشد.»[۵]
و اضافه فرمود: «یا اَخِی وَاللَّهِ لَوْلَمْ یکنْ مَلْجَاٌ وَلا مأوی لا بایعْتُ یزِیدَ بْنَ مُعاوِیه؛ ای برادر! به خدا قسم اگر (در دنیا) پناهگاه و محل سکونتی نداشته باشم، هرگز با یزید بن معاویه بیعت نخواهم کرد.» محمد گریست، امام از او تشکر کرد و فرمود: «ای برادر! خداوند تو را جزای خیر دهد که از سر خیر خواهی پیشنهاد کردی. من قصد عزیمت به مکه را دارم و خود و برادرانم و فرزندان آن ها و پیروان من نیز بر این رأی اند و اما تو ای برادر! پس می توانی در مدینه بمانی و گزارش های لازم را از اخباری که می شنوی برایم بفرستی و چیزی از نظر من پنهان نگاه نداری.»[۶]
محمد بن حنفیه ملاقاتی نیز در مکه با امام حسین (علیه السلام) دارد که در آن ملاقات چنین عرض می کند: «ای برادر! تو مردم کوفه را خوب می شناسی و می دانی که با پدر و برادرت چه کردند و من می ترسم که سرنوشت شما نیز همان سرنوشت گذشتگان بشود. اگر مصلحت بدانی، در مکه بمان که هم جانت سالم می ماند و هم عزت و احترامت محفوظ است.»
حضرت فرمود: «خوف این را دارم که یزید به طور ناگهانی مرا بکشد و من همان کسی باشم که با کشته شدنش حرمت حرم شکسته می شود.»[۷]
محمد گفت: «پس به اطراف یمن بروید که مناطق امنی است.» حضرت فرمود: «در گفته شما تأمل می کنم.» ولی فردای آن روز حضرت به سوی کوفه حرکت کرد. محمد گفت: «چه شد که در حرکت عجله می کنی؟»
حضرت فرمود: بعد از رفتن تو، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را در خواب دیدم که فرمود: «یا حُسَینُ اُخْرُجْ فَاِنَّ اللَّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یراک قَتِیلاً؛ ای حسین! بیرون برو که خداوند خواسته تو را کشته ببیند.» محمد کلمه استرجاع را بر زبان آورد و گفت: «اکنون که عازم هستی، پس چرا زنان را با خودت می بری؟»
فرمود: «اِنَّ اللَّهَ قَدْ شاءَ اَنْ یراهُنَّ سَبایا؛ خدا خواسته که آن ها را اسیر ببیند.»[۸]
[محمد حَنَفِیه، که برای حج به مکه آمده بود، شنید که برادر عزم سفر عراق دارد. به نزد آن حضرت شرفیاب شد و شروع به پند دادن و نصیحت گری کرد و گفت: «برادر، تو اهل کوفه را خوب می شناسی. آن ها به پدرت خیانت کردند، به برادرت خیانت کردند، از آن ترسم که با تو چنان کنند که با آن ها کردند. اگر در مکه بمانی، گرامی ترین مرد حَرَم و محفوظ ترین کس خواهی بود.»
امام حسین (علیه السلام) فرمود: «بیم آن است که یزید خون مرا در حرم بریزد و من کسی باشم که به وسیله من حرمت خانه خدا پامال گردد.»
محمد گفت: «اگر چنین است، برو به یمن یا سر به بیابان بگذار، که هیچ قدرتی نخواهد توانست بر تو پیروز گردد.»
ملاقات با عمر بن علی بن ابی طالب [۹]
به نقل سید بن طاووس، عمر نسابه در پایان کتاب خود «الشافی فی النسب» از جد خود محمد بن عمر بن علی بن ابی طالب چنین نقل کرده است: از پدرم عمر بن علی بن ابی طالب شنیدم که به فرزندان عقیل (دایی های من) می گفت: وقتی برادرم حسین (علیه السلام) از بیعت کردن با یزید امتناع کرد، من نزد او رفتم و دیدم که تنها نشسته است. به ایشان گفتم: فدایت شوم ای اباعبدالله، برادرت حسن بن علی (علیهما السلام) از پدرش علی (علیه السلام) حدیثی را برای من نقل کرد. تا این را گفتم، دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم و شروع به گریه کردم و صدای ناله ام بلند شد. حسین (علیه السلام) من را به سینه چسباند و گفت: او به تو حدیث کرد که من شهید می شوم؟ گفتم: خدا نکند ای پسر رسول خدا. گفت: تو را به حق پدرت سوگند می دهم که آیا از کشته شدن من خبر داد؟ گفتم: بلی، چه خوب بود که بیعت می کردی. گفت: پدرم برای من حدیث کرد که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به او خبر داد که پدرم و من کشته می شویم و قبر من، نزدیک قبر او خواهد بود.[۱۰] آیا گمان می کنی آنچه را که تو می دانی من اطلاع ندارم؟ من هرگز تن به پستی نمی دهم، و روزی که فاطمه (سلام الله علیها) پدرش را ملاقات می کند، شکایت آنچه را که فرزندانش از این امت تحمل کرده اند، به حضرتش خواهد کرد و هیچ کدام از کسانی که دل فاطمه (سلام الله علیها) را درباره فرزندانش آزرده اند، به بهشت داخل نمی شوند.[۱۱]
اظهار تأثر و اندوه زنان بنی عبدالمطلب
ابن قولویه از جابر نقل می کند که امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود: وقتی امام حسین (علیه السلام) قصد خروج از مدینه را داشت، عده ای از زنان بنی عبدالمطلب اجتماع کرده، مشغول عزاداری و نوحه خوانی شدند تا این که امام حسین (علیه السلام) نزد آنان رفت و فرمود: شما را به خدا قسم، مبادا اظهار این کار، موجب نافرمانی خدا و رسولش شود. زنان بنی عبدالمطلب گفتند: پس گریه ها و نوحه ها را برای چه کسی نگه داریم، در حالی که امروز برای ما مانند روزی است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) و رقیه و زینب و ام کلثوم (دختران پیامبر) از دنیا رفتند. ای محبوب نیکویانِ از دسته رفته؛ خدا ما را قربانی تو در برابر مرگ قرار دهد. تو را به خدا قسم می دهیم (خود را از مرگ دور گردان). یکی از عمه های امام نیز گریه کرد و به امام عرض کرد: ای حسین؛ من شنیدم که جنیان نیز بر تو نوحه می خواندند و می گفتند:
ای پسر زبیر! اگر در سرزمین فرات دفن شوم، برایم بهتر است از این که در آستانه کعبه به خاک سپرده شوم.
کشته سرزمین طف از آل هاشم موجب شد که قریش (به واسطه این عمل) ذلیل و خوار گردند.
محبوب رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) تبهکار نبود. مصیبت تو بزرگ بود و بینی ها را برید. [۱۲]
سپس (زن ها) اشعاری به این مضمون خواندند:
بر حسین (علیه السلام) می گریم که آقا و سرور است و در سوگ او موها سپید می گردد و در زمین زلزله می شود و ماه می گیرد.
و افق های آسمان در هنگام غروب و سحر سرخ گشته، خورشید شهرها غبار آلود می شود و همه جا تاریک می گردد.
او پسر فاطمه (سلام الله علیها) است که همه مخلوقات و بشریت در مرگ او مصیبت زده هستند و شهادت او موجب خواری ما و بریده شدن سر بینی ها و فریب خوردن ما می شود.
عبد اللّه بن مُطیع-۱
عبد اللّه بن مطیع، امام حسین (علیه السلام) را در بین راه مدینه به مکه ملاقات کرد و به ایشان عرض کرد: «جانم به فدای تو باد! عزم کجا داری؟» امام حسین (علیه السلام) فرمود: «در حال حاضر، قصد رفتن به مکه را دارم و از خدای متعال طلب خیر می کنم.»
عبد اللّه عرض کرد: «به فدایت گردم! از خدا برای شما طلب خیر می کنم، مبادا از مکه به سوی کوفه حرکت کنی؛ چرا که کوفه همان شهر بدخاطره ای است که پدرت را در آن جا کشتند و برادرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) را در چنگ دشمن رها کردند و خود نیز با او از در نیرنگ درآمدند و او را زخم کاری زدند که نزدیک بود او نیز کشته شود. در حرم و خانه خدا بمان؛ زیرا تو بزرگِ نژاد عربی و از مردم حجاز کسی نیست که با تو در رتبه و مقام برابر باشد. در آن جا بمان تا مردم از اطراف به گرد تو جمع گردند. به خدا سوگند که بعد از تو ما را به زنجیر بردگی می کشند.»[۱۳]
ملاقات با عبدالله بن مُطیع-۲ [۱۴]
امام حسین (علیه السلام) در راه مدینه به مکه با عبدالله بن مُطیع ملاقات کرد. او در این هنگام در ملک خود، سر راه مدینه و مکه مشغول کندن چاهی بود تا زمین خود را با آن آبیاری کند. وقتی امام (علیه السلام) به او رسید، وی از آن حضرت خواست از آب چاه او نوشیده، دعایی کند تا چاه، آبدار شود. امام نیز خواسته او را اجابت کرد.[۱۵] آنگاه عبدالله از امام پرسید: قصد کجا را دارید؟ امام فرمود: در حال حاضر به مکه می روم. عبدالله گفت: خداوند برایت خیر قرار دهد. اما من نیز رأی و نظری دارم که دلم می خواهد برای شما بازگو کنم. امام فرمود: نظر تو چیست؟ عبدالله گفت: پس از ورود به مکه وقتی خواستی از آن جا به شهر دیگری بروی، به کوفه نزدیک نشو؛ زیرا کوفه شهری شوم و محنت زاست.[۱۶] در کوفه پدرت کشته و برادرت تنها رها شد، و ضربه مهلکی بر او وارد شد. از مکه جدا نشو؛ زیرا شما سرور و آقای عرب هستی و به خدا قسم اگر کشته شوید، خاندان شما نیز هلاک می شوند.[۱۷]
هنگامی که امام به مکه رسید، این آیه را تلاوت کرد «وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْینَ قالَ عَسی رَبِّی أَنْ یهْدِینی سَواءَ السَّبیلِ؛[۱۸] و چون (موسی پس از خروج از مصر) رو به سوی مدین نهاد، گفت: باشد که پرروردگارم مرا به راه راست راهنمایی کند.»[۱۹]
منبع: پایگاه کرب و بلا
-----------------------------
پی نوشتها:
۱] احزاب/۳۳.
[۲] ر.ک: الفتوح، ابن اعثم، بیروت، دار الندوه، ج ۵، ص ۲۴؛ حیاه الامام الحسین (علیه السلام)، ج ۲، ص ۲۵۶؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۸۸.
[۳] مناقب ابن شهرآشوب، ج ۴، ص ۸۸.
[۴] حنفیه، لقب مادر او است. نام مادرش خوله بود و پدر بزرگوارش امیر مؤمنان علی (علیه السلام) است.
[۵] ر.ک: ارشاد شیخ مفید، ج ۲، ص ۳۴.
[۶] ر.ک: بحار الانوار، محمدباقر مجلسی، بیروت، مؤسسه الوفاء، ج ۴۴، ص ۳۲۹.
[۷] کلام امام (علیه السلام) اشاره به عبد اللّه بن زبیر دارد که با کشته شدنش، حرمت خامه خدا هتک شد.
[۸] ر.ک: لهوف، سید بن طاووس، قم، انتشارات داوری، ص ۲۷.
[۹] سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتْلَی الطُّفُوف، ص ۹۹-۱۰۰، پاورقی. عمر بن علی بن ابی طالب که به عمر الاطرف معروف بود، آخرین پسر حضرت علی (علیه السلام) بود. مادرش صهباء تغلبیه بود. عمر الاطرف با خواهرش رقیه دو قلو بودند. او فردی سخنور و فصیح و بخشنده بود (ابن عِنَبَه، عمده الطالب فی انساب آل ابی طالب، ص ۳۶۱). او کسی است که بعدها درباره صدقات پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی (علیه السلام)، با امام سجاد (علیه السلام) منازعه کرد و آن حضرت را اذیت نمود؛ با این وجود آن حضرت دختر خود خدیجه را به پسر او محمد بن عمر بن علی، تزویج کرد (ابن شهرآَشوب، مناقب آل ابی طالب، ج ۴، ص ۱۸۶). او در کربلا نبود؛ اما پس از سال ۶۶ ق که میان سپاهیان عبدالله بن زُبِیر و سپاه مختار جنگ درگرفت، به لشکر مُصْعَب بن زُبیر پیوست و در جنگی که بین او و مختار درگرفت، به قتل رسید. گفته شده که عمر الاطرف نزد مختار رفت. مختار از او پرسید: آیا نامه (وکالت) از محمد حنیفه داری؟ عمر گفت: نه. لذا مختار او را از خود طرد کرد و او نزد مُصْعَب بن زُبَیر رفت. مُصْعَب از او استقبال کرد و صد هزار درهم به او داد. او در کنار مُصْعَب ماند تا زمانی که در جنگ کشته شد (ابو حنیفه دِینَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۴۴۶-۴۴۷). برخی گفته اند: کسی که همراه مُصْعَب در جنگ با مختار کشته شد، عبیدالله بن علی بوده است، نه عمر بن علی (ابوالفرج اصفهانی، مَقاتل الطالبیین، ص ۱۲۵؛ ابن قُتَیبه دِینَوَری، المعارف، ص ۱۲۷). در بعضی منابع آمده است که عمر بن علی ۸۵ سال عمر کرد و نصف میراث علی (علیه السلام) را به دست آورد و در ینبع درگذشت (ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۴۴۰).
[۱۰] شاید اشاره دارد به نزدیک بودن نجف و کربلا نسبت به حجاز.
[۱۱] سید بن طاووس، اَلْمَلْهُوف علی قَتلَی الطُّفُوف، ص ۹۹-۱۰۰، پاورقی.
[۱۲] در قدیم مرسوم بوده که وقتی مصیبت بزرگی به مردم می رسید و عزادار می شدند، بعضی از آن ها نوک بینی خود را می بریدند. البته این عمل در اسلام تحریم شد.
[۱۳] ر.ک: کامل ابن اثیر، ج ۴، ص ۱۹. قابل یادآوری است که مورخان دیگر همچون شیخ مفید، زمان به وقوع پیوستن این ملاقات را هنگام آمدن از مکه به سوی عراق می دانند و برخی نیز احتمال داده اند که دو ملاقات با دو نفر متفاوت بوده است؛ هنگام رفتن به مکه با عبد اللّه بن مطیع و هنگام رفتن به عراق با عبد اللّه بن ابی مطیع. (ر.ک: الامام الحسین و اصحابه، فضلعلی قزوینی، قم، باقری، ص ۱۶۳.)
[۱۴] در فصل دوم از بخش اول این کتاب، در بحث «جایگاه و منزلت امام حسین (علیه السلام) نزد پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و مسلمانان»، مختصری از زندگانی عبدالله بن مطیع در پاورقی بیان شد.
[۱۵] ابن سعد، الطبقات الکبری، ج ۵، ص ۱۴۴-۱۴۵، ابن عساکر، ترجمه الامام الحسین من تاریخ مَدینه دِمَشق، ص ۱۵۵
[۱۶] ابو حنیفه دِینَوَری، الاخبار الطِوَال، ص ۳۳۸٫
[۱۷] همان؛ ابن اعثم، کتاب الفتوح، ج ۵، ص ۲۳؛ خوارزمی، مقتل الحسین، ج ۱، ص ۱۸۹٫ به نظر می رسد امام حسین (علیه السلام) دو ملاقات با عبدالله بن مُطیع داشته است؛ یکی هنگام رفتن از مدینه به مکه (که در متن آوردیم) و دیگری هنگام رفتن از مکه به سوی عراق که در هر دو ملاقات، عبدالله بن مطیع با آن حضرت گفت وگو کرده است؛ ولی تنها در گفت وگوی دوم، سخن از قصد امام برای رفتن به عراق مطرح شده است. ولی ابن عبدربّه و ابن عساکر این دو گفت وگو را با هم خلط کرده اند و گفت وگوی امام حسین (علیه السلام) با عبدالله بن مطیع در ملاقات دوم را در ملاقات اول ذکر کرده اند. (ابن عبدربّه، اَلْعِقْدُ الفَرید، ج ۴، ص ۳۵۲؛ ابن عساکر، ترجمه الامام الحسین من تاریخ مدینه دمشق، ص ۱۵۵، ح ۲۰۱). ابن عبدربّه می گوید: «حسین از جاده اصلی به سوی مکه متوجه شد… و در راه از کنار عبدالله بن مطیع که در ملک خود و کنار چاه آبش اقامت کرده بود، گذر کرد و در آن جا فرود آمد. عبدالله به حسین (علیه السلام) گفت: ای ابا عبدالله؛ خدا بعد از تو آب گوارایی را برای ما ننوشاند؛ به کجا می روی؟ حسین (علیه السلام) گفت: به سوی عراق. عبدالله گفت: سبحان الله! چرا؟ ایشان پاسخ داد: معاویه مرده و بیش از یک بار شتر، نامه از مردم عراق برای من آمده است. عبدالله گفت: یا ابا عبدالله! این کار را انجام نده. به خدا سوگند آنان (حرمت) پدرت را حفظ نکردند؛ در حالی که بهتر از تو بود؛ پس چگونه حرمت تو را حفظ خواهند کرد؟ به خدا سوگند اگر تو کشته شوی بعد از تو حرمتی باقی نخواهد ماند». باید توجه داشت که ممکن است امام دو بار با عبدالله بن مطیع دیدار کرده باشد اما چاه و مزرعه او طبعا در دو جا نبوده است؛ یا بین مکه و مدینه بوده و یا بین مکه و کوفه؛ در حالی که در هر دو دیدار، سخن از چاه آب نیز به میان آمده است. این امر نشان می دهد که گزارش دو دیدار با هم خلط شده است.
[۱۸] قصص (۲۸)، ۲۲٫ درباره این آیه و آیه قبل اندکی پیش توضیح داده شد.
[۱۹] شیخ مفید، الارشاد، ج ۲، ص ۳۵٫.
افزودن دیدگاه جدید