امام حسین (علیه السلام) انسان ضد غرور/بخش نهم
أعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم؛ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبّ الْعَلَمِین وَ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرین وَ لَعنَةُ اللهِ عَلی اَعدائِهِم اَجمَعین.
«الَّذینَ اتَّخَذُوا دینَهُمْ لَهْواً وَ لَعِباً وَ غَرَّتْهُمُ الْحَیاةُ الدُّنْیا».[1]
مروری بر مباحث گذشته
بحث ما راجع به قیام و حرکت امام حسین (علیه السلام) بود. عرض کردم این حرکت صحیفه ای از درس های گوناگون معنوی و معرفتی، فضیلتیِ انسانی، دنیوی و اُخروی، فردی و اجتماعی بود و امام حسین (علیه السلام) مُصلحی غیور و انسانی ضدّ غرور بود؛ یعنی در این حرکت و قیام نه خود مغرور بود و نه کسی را مغرور کرد، بلکه از این هم بالاتر بود؛ و آن اینکه می خواست مغرورین را آگاه کند. چون منشأ غرور جهل است. یعنی آنگاه انسان فریب می خورد که بی خبر باشد. اگر انسان خبردار شود، کلاه سرش نمی رود.
شیوه اصلاحی امام حسین (علیه السلام): اصلاحِ روش برای اصلاحِ بینش
تعبیری که در وصیّت نامه امام حسین (علیه السلام) بود که در مدینه به برادرش محمّد بن حنفیّه نوشت و حرکت کرد، این بود که: «وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِی أُمَّةِ جَدِّی».[2] جلسه گذشته عرض کردم که اصلاح دو گونه است؛ اصلاح ظاهری و اصلاح باطنی. امام حسین (علیه السلام) به هر دو نوع اصلاح نظر داشت. البته اصلاح ظاهری بر اصلاح باطنی مقدم است؛ به این معنا که اصلاً اصلاح ظاهری زمینه ساز اصلاح باطنی است. لذا حضرت بلافاصله بعد از آنکه فرمود می خواهم امّت را اصلاح کنم، اوّل مسأله امر به معروف و نهی از منکر را مطرح فرمود. چرا؟ چون امر به معروف و نهی از منکر اصلاح ظاهری است.
امام حسین به دنبال این بود که هم «روشِ رفتاری» به امّت اسلامی بدهد و هم «بینشِ درونی» برای تشخیص حق از باطل بدهد. اگر این بینشِ درونی بیاید، دیگر انسان مغرور نمی شود و فریب هم نمی خورد. امّا حضرت اوّل روشِ رفتاری را مطرح می کند. چون تا روشِ رفتاری نباشد، بینشِ درونی برای انسان حاصل نمی شود. جلسه گذشته کلمات استادم[3] ـ رضوان الله تعالی علیه ـ را هم نقل کردم که ایشان هم می فرماید تا انسان مؤدّب نشود به آداب شریعت، یعنی تا احکام ظاهری را عمل نکند، به آن بینش معنویِ درونی نخواهد رسید. اصلاً گام اوّل این است.
علّت تقدّم اصلاحِ روش بر اصلاحِ بینش
حالا دلیلش را می خواهم عرض کنم. انسان مجموعه ای از قُوا است؛ یعنی «عقل» دارد، «شهوت» دارد، «غضب» دارد، «وهم» دارد. اینها قُوای رئیسه ای است که در انسان هست. هر کدام از این قُوا کارکرد خاصّ خودشان را دارند. قوّه عقل باید حاکم بر مجموعه قُوای حیوانی باشد. چون اگر بنا باشد انسان از شهوت و غضب و وهم به طور گسترده و افسار گسیخته بهره گیری کند و اینها هیچ کدام مهاری نداشته باشند و مثل یک حیوان عمل کند و مانعی ارادی بر سر راه آنها نباشد، اینها بر سر راه عقل مانع می شوند و موجب می شوند انسان نتواند تعقّل صحیح داشته باشد. یعنی شهوت و غضب و وهم جلوی تعقّل صحیح انسان را می گیرند. ولی اگر اینها مثل حیواناتی که به آنها دهنه می زنند مهار شوند، اینجا است که آن راکب، یعنی آنکه روی این حیوان نشسته است، می تواند خوب تصمیم گیری کند.
مهارِ شرع بر حیوانِ نفس
مهاری که در اینجا مطرح است، مهار «شرع» است. یعنی همین آداب و احکام ظاهری است که این قُوای حیوانی را مهار می کند و به عقل کمک می کند که بر آنها مسلّط شود. عمل به این احکام شرعی جلوی شهوت افسار گسیخته و غضب افسار گسیخته را می گیرد و این حیوان را مؤدّب به آداب شرع می کند. اینکه استاد ما هم فرمود «ظاهر شریعت» مُرادشان همین است. تازه اینجا است سرِ عقل می آیی! تازه اینجا است که می توانی تفکّر صحیح داشته باشی. اینجا است که می توانی حق را از باطل تشخیص دهی. امیدوارام که این مقدّمه برای شما گویا بوده باشد.
سرگردانی روح بین عقل و هواهای نفسانی
روایتی از علی (علیه السلام) را می خوانم که حضرت فرمودند: «الْعَقْلُ صَاحِبُ جَیْشِ الرَّحْمَنِ»؛ عقل همراه لشکر الهی است. یعنی هم گام با آن بُعد معنوی انسان است. «وَ الْهَوَى قَائِدُ جَیْشِ الشَّیْطَانِ»؛ هوای نفس، یعنی همان شهوت و غضب و قُوای حیوانی، راهبر لشکر شیطان است. «وَ النَّفْسُ مُتَجَاذِبَةٌ بَیْنَهُمَا»؛ روح انسان هم هنگام تصمیم گیری بین این دو قرار گرفته است. «فَأَیُّهُمَا غَلَبَ کَانَتْ فِی حَیِّزِهِ».[4] یعنی هر یک از عقل و هوا که بر دیگری غلبه کند، روح تحت سلطه همان قرار می گیرد. اگر عقل بر هوا چیره شد، قهراً روح تحت سلطه او قرار می گیرد؛ امّا اگر شهوت و غضب بر عقل غلبه کرد، نفس انسان هم در اختیار قُوای حیوانی اش قرار می گیرد. اینجا راکب و مرکوب داریم؛ اگر راکب بتواند این مرکبِ نفس را مهار کند، او است که غلبه کرده و بر این حیوان سوار شده است؛ امّا اگر نتوانست، این حیوان نفس است که ؟بر عقل مسلّط می شود. یعنی ماجرا وارونه و سر و ته می شود!
«تقوا» ثمره عمل به آداب ظاهری شریعت؛ «بینش» ثمره تقوا
این مطلب را در قرآن هم داریم. وقتی انسان مؤدّب شد به آداب ظاهری شریعت، آنجا است که سرِ عقل می آید. کسانی که مؤدّب به آداب ظاهری شریعت هستند، یعنی حرام را ترک می کند و عمل به واجب می کنند، یکی از آثارش این است که «ملکه تقوا» در آنها حاصل می شود. تقوا یک ملکه است؛ من در گذشته به طور مفصّل درباره تقوا بحث کرده ام. تقوا ملکه حاصله از «ایمان مستمرّ» و «عمل مکرّر» است. وقتی به طور مکرّر واجبات را انجام می دهی و ترک محرمات می کنی، یک ملکه قُدسی درونی پیدا می شود که اسم آن را «تقوا» می گذارند. این ملکه قُدسی که حاصل شد، آن وقت می توانی بین حق و باطل فرق بگذاری. قرآن کریم می فرماید: «یَا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ یَجْعَلْ لَکُمْ فُرْقاناً».[5] ای کسانی که ایمان آورده اید، تقوای الهی پیشه کنید تا خدا به شما بینش و قدرت تشخیص حق از باطل عطا کند. پس چه کسی می تواند تمییز بین حق و باطل بگذارد؟ چه کسی می تواند بینش پیدا کند؟ آن کس که اهل تقوا باشد.
اصلاح ظاهری امّت، زمینه ساز اصلاح باطنی آن می شود
امام حسین (علیه السلام) خیلی دقیق دارد عمل می کند. می گوید من می خواهم امّت جدم را اصلاح کنم؛ هم از نظر ظاهر در سطح جامعه، هم از نظر باطن که بتوانند بین حق و باطل تمییز بدهند. امّا این اصلاح امّت یک روند خاص دارد. لذا بلافاصله بعد از این جمله که در وصیّت نامه اش نوشته بود: «وَ إِنَّمَا خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلَاحِ فِی أُمَّةِ جَدِّی» می فرماید: «أُرِیدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهَى عَنِ الْمُنْکَر». اوّل اصلاح ظاهری امّت در سطح جامعه را مطرح می فرماید. حضرت می خواهد اوّل جلوی این لااُبالی گری ها را بگیرد. می فرماید وقتی جلوی این لااُبالی گری ها را گرفتم و مهار شد، آنجا است که این امّت سرِ عقل می آیند و خودشان می توانند حق را از باطل تشخیص دهند.
لذا شما دقّت کنید در این خطبه ای که حضرت فرمود: «أَ لَا تَرَوْنَ إِلَى الْحَقِّ لَا یُعْمَلُ بِهِ وَ إِلَى الْبَاطِلِ لَا یُتَنَاهَى عَنْهُ».[6]وَ عَلَى الْإِسْلَامِ السَّلَامُ»؛[7] یعنی اگر یک چنین آدمی در رأس حکومت قرار بگیرد، فاتحه اسلام را باید خواند. حضرت دید با روی کار آمدنِ یزید کار به جایی می رسد که معروف و منکر جابه جا می شوند. یعنی در سطح جامعه معروف، منکر می شود و منکر، معروف می شود. امام حسین به این نکته توجه داشت که فرمود می خواهم امّت را اصلاح کنم. حضرت بحث حق و باطل را پیش می کشد. می فرماید آیا نمی بیند که به حق عمل نمی شود و از باطل نهی نمی شود؟ چرا حضرت چنین می فرماید؟ جهتش این بود که حضرت می دید آن قبلی ها ـ امثال معاویه ـ باز مقداری ملاحظه می کردند و ظواهر شریعت را رعایت می کردند؛ امّا این یزید که بر سرِ کار آمده، نه تنها اهل این نیست که جلوی لااُبالی گری را بگیرد، بلکه خودش رأس لااُبالی ها و سرآمد لاابالی ها است. لذا همان اوّل کار حضرت به مروان بن حکم چه گفت؟ فرمود: «
اصلاحِ فردی هم متوقّف بر عمل به ظواهر شرعی است
البته راجع به فرد هم همین است؛ هر کس بخواهد قوّه تمییز حق از باطل پیدا کند، راهی جز این ندارد. اوّل باید خودت را مؤدّب کنی به آداب اسلامی؛ یعنی واجبات را عمل کردن و ترک محرّمات کردن و مدّتی به این شیوه ادامه دادن تا آنجا که ملکه تقوا حاصل شود. وقتی ملکه قُدسی تقوا حاصل شد، نورانیّت درونی هم می آید و خدا هم دستت را می گیرد و حق را از باطل تمییز می دهی و به چه کنم، چه کنم هم نخواهی افتاد.
کارِ عملی بر کارِ فرهنگی مقدّم است
این را هم بدانید که اینهایی که می گویند ما بدون رعایت آداب ظاهری به حق می رسیم، اینها به تعبیر امام ـ رضوان الله تعالی علیه ـ آدم های جاهلی هستند. این حرف ها هم از روی جهل و نفهمی شان است. برای رسیدن به حقیقت راهی جز عمل به شریعت نیست؛ اصلاً و ابداً. این طور نیست که کسی بتواند بدون مؤدّب شدن به آداب ظاهری شرعی به این مقام برسد. این روشی است که در اسلام بوده و جزء معارف ما است. حالا اخیراً اسم آن جنبه بینشی را «کار فرهنگی» می گذارند؛ نخیر، کارِ عملی مقدّم بر کارِ فرهنگی است. اگر می خواهی کار فرهنگی اثر کند و جامعه بینش اسلامی پیدا کند، باید بروی سراغ اینکه روش رفتاری بدهی و کارِ عملی کنی. وگر نه فاتحه کار فرهنگی را باید بخوانی! چون بدون کارِ عملی و روش رفتاری دادن، یک گوش در است و دیگری دروازه! پس این حرف ها بگذارید کنار؛ امام ـ رضوان الله تعالی علیه ـ می گوید اینها حرف های جاهلانه است که بعضی می زنند.
علّت سکوت اهل بصیرت در مقابل باطل
مطلب دیگر اینکه همه افراد جامعه که این طور نیستند که لااُبالی باشند؛ در همان زمان امام حسین (علیه السلام) هم در بین مردم افرادی بودند که حق را می شناختند، ولی جرأت نمی کردند از حق دفاع کنند. بله عدّه ای بودند که اینها بر اثر همین لااُبالی گری ها و امثال اینها مغرور و فریب خورده بودند و قوه تمییز حق از باطل را نداشتند؛ امّا یک عده این طور نبودند. اینها حق را می شناختند، ولی جرأت نمی کردند در مقابل باطل بایستند. هنر و عظمتی که حسین (علیه السلام) داشت این بود که هم حق را تشخیص داد و هم پای حق ایستادگی کرد.
حالا من این را روایت از پیغمبر اکرم را می خوانم که فرمودند: «ألَا لَا یَمنَعَنَّ رَجُلاً مَهَابَةُ النَّاسِ أن یَتَکَلَّمَ بِالحَقِّ إذَا عَلِمَه ألَا إنَّ أفضَلَ الجِهَادِ کَلِمَةُ حَقٍّ عِندَ سُلطَانٍ جَائِرٍ».[8]مَهَابَ «مَهابت» یعنی ترس و بیم و وحشت. یعنی به جهت بیم از مردم حق را نمی گوید. بلافاصله حضرت می فرماید آگاه باشید که با فضیلت ترین جهاد گفتار حق است نزد حاکم ستمگر. هان آگاه باشید، ترس از مردم مانع نشود شخص را از اینکه حق را بگوید آنگاه که آن را تشخیص می دهد. حق را می داند، امّا می ترسد بگوید. از چه کسی می ترسد؟ از مردم؛ »
نقش خفقان حاکم بر جامعه در سکوت اهل بینش
حالا می رویم سراغ آن زمان و جوّ حاکم بر آن زمان؛ بنی امیّه آن چنان در اجتماع فضا سازی و جوسازی کرده بودند و یک حالت خفقان به وجود آورده بودند که بعضی از آنهایی که بینش هم داشتند و حق را می توانستند تشخیص دهند هم جرأت دفاع از حق نداشتند. تا زمان عمر بن عبدالعزیز بود که علی (علیه السلام) را در نماز جمعه ها سَبّ می کردند. حتی نقل روایاتی از پیغمبر را منع کردند و کاری کردند که هر کسی نتواند نقل حدیث کند. همه گونه در جامعه جوّ خفقانی درست کردند که آنهایی که حق را می دانستند هم جرأت نمی کردند که بگویند. یعنی این گونه جوسازی شده بود که از ترس مردم و از ترس اینکه آنها را «هو» کنند، جرأت نمی کردند حق را بگویند. یعنی آنها با آن ابزارهای شیطانی شان تطمیع و تهدید و تحمیق ، جامعه را چنان احاطه کرده بودند که آنکه حق را می داند جرأت گفتن حق را پیدا نکند.
نقش فضا شکنی امام حسین(علیه السلام) در اظهار حق
در چنین جوّ خفقان زده ای امام حسین (علیه السلام) چه کار کرد؟ حضرت فضاشکنی کرد. این خیلی مهم است. ایشان جَوشکنی کرد. یعنی آن فضا و آن خفقانی را که اینها درست کرده بودند که کسی جرأت نمی کرد حق را بگوید، حضرت آن جو را شکست. لذا بعد از امام حسین حرکت ها شروع شد. اگر آن جوشکنی نشده بود، این قیام ها و حرکت های بعدی هم پیش نمی آمد. این را هم بدانید که انسان اگر تحت تصرّف غضب یا شهوت قرار بگیرد، عقلش کار نمی کند؛ حتّی اگر قبلاً هم کار کرده بود و به حق رسیده بود و تشخیص داده بود، اگر عقلش تحت سیطره هواهای نفسانی باشد، جرأت نمی کند حق را بگوید. بنابر این، یک وقت هست می گویی فلانی بینش ندارد، امّا یک وقت می گویی بینش دارد، ولی جرأت ندارد بینشش را اظهار کند. اینها دو چیز است.
حق را بگو، هرچند تلخ باشد
یک روایت از سفارش های علی (علیه السلام) به امام حسین (علیه السلام) است که می فرماید: «یَا بُنَیَّ أُوصِیکَ بِتَقْوَى اللَّهِ فِی الْغِنَى وَ الْفَقْرِ وَ کَلِمَةِ الْحَقِّ فِی الرِّضَا وَ الْغَضَبِ».[9] پسرم، یک وقت نکند مسائل نفسانی بر تو چیره شود و مانع بیان حق شود. اگر تقوا داشته باشی، همیشه عقلت بر شهوت و غضبت غلبه دارد.
روایت دیگر از امام باقر (علیه السلام) است که می فرماید: «لَمَّا حَضَرَتْ أَبِی عَلِیَّ بْنَ الْحُسَیْنِ الْوَفَاةُ ضَمَّنِی إِلَى صَدْرِهِ ثُمَّ قَالَ أَیْ بُنَیَّ أُوصِیکَ بِمَا أَوْصَانِی أَبِی حِینَ حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ»؛ امام باقر (علیه السلام) می گوید وقتی هنگام وفات پدرم زین العابدین (علیه السلام) رسید، من را به سینه اش چسباند و به من فرمود پسرم، می خواهم به تو یک سفارش کنم. آن همان سفارشی است که پدرم حین وفاتش به من فرمود. یعنی حسین (علیه السلام) هم روز عاشورا در آخرین لحظات به زین العابدین همین سفارش را فرموده است. «وَ بِمَا ذَکَرَ أَنَّ أَبَاهُ أَوْصَاهُ بِهِ»؛ معلوم می شود که امام حسین هم این سفارش را از پدرش علی (علیه السلام) گرفته است. امّا آن وصیّت چه بود؟ فرمود: « أَیْ بُنَیَّ اصْبِرْ عَلَى الْحَقِّ وَ إِنْ کَانَ مُرّاً». [10] ای پسر من، پای حق بایست، گرچه تلخ باشد.
بینش فرمایشی و تحمیلی نیست
پس امام حسین (علیه السلام) به دنبال اصلاح امّت جدّش بود؛ اصلاح هم در دو بُعد ظاهری و باطنیِ امّت بود. اصلاحِ ظاهری هم مقدّمه اصلاحِ باطنی بود. یعنی حضرت هم می خواست روشِ رفتاری به جامعه بدهد و هم می خواست بعد از آنکه زمینه مُهیّا شد، بینش باطنی به آنها بدهد تا مردم خودشان حق را از باطل تمییز بدهند. این را بدانید که بینش فرمایشی و تحمیلی نیست. راه گم نکنید. اگر بدون روش رفتاری دادن بخواهی کار فرهنگی کنی و بینش بدهی، هر چه هم بگویی فایده هم ندارد. راه بینش دهی به جامعه همین است که عرض کردم و این جزء معارف ما است.
توسّل به باب الحوائج، حضرت ابوالفضل العبّاس (علیه السلام)
و اما می خواهم بروم سراغ توسّلم؛ من امشب که اینجا آمدم، خودم با حاجت آمدم. بعید می دانم در بین شما کسی باشد که حاجت نداشته باشد. می دانید که آن شخصیتی که در بین اولیای خدا باب الحوائج بودنش برجسته است و به تجربه رسیده است و شبهه ای در آن نیست، ابوالفضل (علیه السلام) است. همه حاجات فردی و اجتماعی، مادی و معنوی را در نظر بگیرید. آن قدر آقا است که هیچ را برنمی گرداند...
من جملات مقتل را می خوانم. مجلسی می نویسد: «أنَّ العَبَّاسَ لَمَّا رَأى وَحدَتَهُ أتَى أخَاهُ وَ قَالَ یَا أخِی هَل مِن رُخصَةٍ» ابوالفضل (علیه السلام) وقتی دید حسین (علیه السلام) تک و تنها مانده، آمد خدمت برادر و عرض کرد حالا اجازه می دهی من به میدان بروم؟ «فَبَکَى الحُسَینُ بُکَاءً شَدِیداً»؛ امام حسین (علیه السلام) سخت شروع کرد به گریه کردن؛ بعد به او گفت: «أَنْتَ صَاحِبُ لِوَائِی»؛ تو علمدار منی؛ کجا می خواهی بروی؟ عبّاس به برادر عرض کرد: «قَدْ ضَاقَ صَدْرِی وَ سَئِمْتُ مِنَ الْحَیَاةِ»؛ برادر، سینه ام تنگی می کند و از زندگی بیزارم. اجازه بده به میدان بروم. حسین (علیه السلام) فرمود: «فَاطْلُبْ لِهَؤُلَاءِ الْأَطْفَالِ قَلِیلًا مِنَ الْمَاءِ»؛ حالا که چنین است، پس برو یک مقدار آب برای بچه ها تهیه کن...
ابوالفضل آماده شد؛ مشک را برداشت و سوار مَرکب شد. می نویسند چهار هزار مأمور اطراف شریعه را گرفته بودند. امّا عبّاس هر طور بود خودش را رساند و وارد شریعه فرات شد. دست ها را زیر آب برد؛ در مقتل می نویسد: «وَ أرَادَ أن یَشرِبَ المَاءَ»؛ یعنی خواست آب را بنوشد که «فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسَین وَ أهلِ بَیتِه»؛ به یاد تشنگی برادر و خاندان برادر و آن بچه ها افتاد. «فَرَمَی المَاءَ مِن کَفِّهِ» آب ها را روی آب ریخت. مشک را پر از آب کرد و سوار مَرکب شد و حرکت کرد. بعد می نویسند : «وَ أحَاطُوا بِهِ مِن کُلِّ جَانِبٍ»؛ یعنی از چهار طرف به او حمله کردند. شمشیرزن با شمشیر آمده، نیزه زن با نیزه آمده، تیرانداز با تیر آمده، از هر طرف او را احاطه کردند.
می نویسند ابوالفضل (علیه السلام) دست راستش که قطع شد، صدایش بلند شد: «وَ اللهِ إن قَطَعتُمُو یَمِینِی إنِّی أُحَامِی أبَداً عَن دِینِی». بند مشک را به شانه چپ انداخت. طولی نکشید که دست چپ را نشانه رفتند؛ بند مشک را به دندان گرفت. می نویسند : «فَأتَاهُ سَهمٌ وَ أصَابَ القِربَةَ»؛ تیری آمد و به مشک خورد؛ آب ها سرازیر شد. اینجا بود که «فَوَقَفَ العَبّاسُ»؛ عبّاس ایستاد و دیگر به سمت خیمه ها نرفت. «وَ جَاءَهُ سَهمٌ آخَرُ فَوَقَعَ فِی صَدرِهِ»؛ یک تیر دیگر آمد و به سینه عبّاس خورد. در مقتلی می نویسد: «فَوَقَعَ فِی عَینِهِ الیُمنَی»؛ یعنی به چشم راستش خورد. کاری کردند که در مقتل می نویسد: «فَانقَلَبَ عَن فَرَسِهِ إلَی الأرضِ»؛ از بالای اسب به زمین آمد.«فَنَادَی یَا أخَا أدرِک أخَاکَ»؛ صدایش بلند شد برادر، به داد برادرت برس... حسین (علیه السلام) با عجله آمد؛ مواجه با چه صحنه ای شد؟... عبّاس هنوز در بدن روح داشت و با برادر صحبت کرد. گفت: «یَا أخَا مَا تُرِید»؛ برادر، حسین جان، حالا می خواهی چه کار کنی؟ حسین (علیه السلام) گفت می خواهم تو را به خیمه ها ببرم. ابوالفضل گفت من را نبر به خیمه ها....
منبع: سایت تخصصی آیت الله آقا مجتبی تهرانی (ره)
----------------------------------------------------
پی نوشتها:
[1]. سوره مبارکه اعراف، آیه 51.
[2]. بحارالأنوار ،ج44،ص 329.
[3]. حضرت امام خمینی(ره)
[4]. مستدرک الوسائل،ج12،ص 113.
[5]. سوره مبارکه انفال، آیه 29.
[6]. بحارالأنوار،ج 44،ص381.
[7]. بحارالأنوار،ج44،ص326.
[8]. کنزالعمّال، حدیث 43588.
[9]. بحارالأنوار،ج 74،ص238.
[10]. بحارالأنوار،ج 67،ص184
افزودن دیدگاه جدید