شهید برونسی به روایت همسر
بدون شک شهید برونسی رضوان الله تعالی علیه مردی بود از جنس آسمان که پیوندش با آسمان و آسمانیان قطع نشده بود. در این پست خاطرات آن بزرگوار را به روایت همسر (معصومه سبک خیز) خواهید خواند...
رادمردی که آسمان بر گام های استوارش بوسه می زد
از قبر بی نشان سراغت را گرفتم تا به این کوچه بی نام رسیدم. 25 اسفند سالگرد شهادتش است؛ برای تهیه گزارش راهی منزل شهید برونسی می شوم. کسی منزل شهید را نمی شناسد.
- ببخشید...منزل شهید برونسی کجاست؟ بلوک 19 پلاک 13...
-نمی دانم.
و این سوال و جواب تکرار می شود تا پیدا می کنم.
در اتاقی ساده که یک تابلوی بزرگ از شهید برونسی در گوشه ای از آن جلب توجه می کند. نرسیده صحبت ها گل می اندازد و "معصومه سبک خیز" همسر شهید عبدالحسین برونسی با همان نجابت یک زن روستایی به، می گوید: در سال 1347 با شهید برونسی ازدواج کردم و اکنون 8 فرزند از او به یادگار مانده است.
از گلبوی نیشابور و تقسیم اراضی، تا مشهد و سبزی فروشی ...
" آن روزها عبدالحسین در روستای گلبوی اطراف نیشابور کار کشاورزی می کرد، خودش زمین نداشت، حتی یک متر! همیشه برای این و آن کار می کرد و معتقد بود نانی که از زحمتکشی و عرق پیشانی طلب شود حلال است و به این راضی بود".
اگر بگویم اصل مبارزه عبدالحسین به علت آمدن به مشهد بود، بیراه نیست. آن وقت ها یک پسر داشتیم که نامش حسن بود، زمان تقسیم اراضی توسط رژیم شاه بود، همه اهالی روستا خوشحال بودند ولی عبدالحسین از همان لحظه اول ناراحت بود، گفتم چرا بعضی ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ جواب درستی نداد فقط گفت: همه چیز خراب می شود همه چیز را می خواهند نجس کنند، این زمین ها مال یتیم و صغیر است.
کم کم می فهمیدم چرا گرفتن زمین را قبول نمی کرد، روزی به من گفت چیزی را که طاغوت بده، نجس است و من هم به چنین چیز نجسی نیاز ندارم. آنها به فکر خیر و صلاح ما نیستند.
تاکید شهید بر حلال و حرام به حدی بود که دوباره رفت کشاورزی این و آن را می کرد؛ پسرم حسن 9 ماهه بود که اولین محصول گندم اهالی بعد از تقسیم اراضی برداشت شده بود گفت از امروز باید مواظب باشی در منزل پدرم چیزی نخورید و مواظب حسن هم باشید تا لقمه ای نان از اموال پدرم نخورد. لحن کلامش محکم و قاطع بود، از آن به بعد در منزل پدرش هیچ چیز نخورد.»
-چه شد که به مشهد آمدید؟
عبدالحسین برای زیارت رفت مشهد و بازگشتش طول کشید؛ روزی نامه ای آمد که در آن نوشته بود من دیگر به روستا برنمی گردم اگر دوست دارید همسر مرا به مشهد بفرستید و گرنه تمام زندگی و اموال برای شما باشد.
از همان روز وسایلمان را فروختیم و عازم مشهد شدیم و طلب طلبکارها را نیز دادیم زیرا تحمل وضعیتی که در روستا درست شده بود واقعا مشکل بود. در مشهد ابتدا رفت سر کار سبزی فروشی. روزی 50 ریال حقوق می گرفت؛ روزی به من گفت این کار برای من خیلی سنگین است من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حرام نشوم ولی اینجا از روستا بدتر است. با زن های بی حجاب سر و کار زیادی دارم و صاحب سبزی فروش هم، سبزی ها را در آب می ریزد تا سنگین تر شود.
فردای آن روز در یک لبنیاتی کار پیدا کرد. در آنجا 100 ریال حقوق می گرفت. پس از 15 روز که آنجا کار کرد روزی گفت می خواهم بروم سر گذر کار کنم، گفتم چرا ؟ و عبدالحسین در جواب گفت: این یکی از کار سبزی فروشی حرام تر است. صاحب لبنیاتی کم فروشی می کند، جنس بد را با جنس خوب مخلوط می کند و با قیمت بالا می فروشد، ترازو را هم سبک می کشد و بدتر از این می خواهد من هم مانند او باشم.
سه چهار روز بعد آخر شب آمد و گفت: یک بنا پیدا شده و مرا با خود سر کار می برد و روزی صد ریال حقوق می دهد این نان زحمت کشی پاک و حلال است.»
همسر شهید برونسی می گوید:«از خواب پریدم، کسی داشت گریه می کرد چند لحظه ای درنگ کردم کم کم متوجه شدم صدا از راهرو می آید جایی که عبدالحسین خواب بود. رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسین بیدار است و دعا می خواند اما وقتی دیدم خواب است، دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف می زند به "حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) می گفت مادر،" حرف که نمی زد ناله می کرد؛ اسم دوستان شهیدش را می برد مانند مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد. ناله اش هر لحظه بیشتر می شد.
مبارزه، مبارزه، و باز هم مبارزه ...
از سال 1341 مبارزات شهید آغاز شد و تا زمان شهادتش در سال 63 ادامه یافت. هیچ وقت بدون غسل شهادت از منزل بیرون نمی رفت. وقتی سر کار هم می رفت غسل شهادت می کرد. می گفت: اگر اتفاقی بیفتد اجر شهید را دارد، زمانی که می رفت اعلامیه های امام را پخش کند می گفت اگر ماموران شاه آمدند به آنها بگو شوهرم بناست و می رود سر کار، از چیز دیگری نیز خبر ندارم.
روزی برای پخش اعلامیه رفت ولی برنگشت. چند روز بعد فهمیدیم ساواکی ها او را گرفته اند، کم کم از آمدنش ناامید می شدم که یک روز پیدایش شد. درست در خاطرم نمانده است که چگونه آزاد شد؟.
پیام جدیدی از امام خمینی (قدس سره) رسیده بود و از مردم خواسته بودند به خیابان ها بیایند و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین آن روز سر کار نرفت، غسل شهادت کرد و به حرم رفت. ماموران شاه هم حرم را حمام خون کردند. وقتی عبدالحسین برنگشت نگران شدم، تمام نوارها و رساله امام و اعلامیه ها را در خانه داخل بالشت و قابلمه ها مخفی کردم. ماموران شاه هم با لطف خدا نتوانستند وسایل ایشان را پیدا کنند. چند روز بعد مشخص شد عبدالحسین در زندان وکیل آباد است. برای آزادی وی صد هزار تومان و یک سند خانه لازم بود؛ ظهر همان روز متوجه شدم کوچه شلوغ است رفتم بیرون منزل دیدیم مردم شیرینی پخش می کنند لابه لای جمعیت عبدالحسین را دیدم خیلی پیرتر شده بود، دهانش کوچک شده بود و صورتش شکسته بود.
آن روز هر چه اصرار کردم تا ماجرا را بگوید حرفی نزد؛ کم کم حالش که بهتر شد دوستان طلبه اش آمدند و با هم صحبت می کردند من از پشت پرده می شنیدم که سروانی ساواکی تمام دندانهایش را شکسته و او را شکنجه کرده است.»
همسر شهید از پنجره اتاق به آسمان نگاه می کند و می گوید: «آن روز باز هم تظاهرات شد ولی از عبدالحسین خبری نبود. دیگر زیاد ناراحت نبودم، زندان رفتنش طبیعی شده بود بعدا متوجه شدم که برای آزادی اش از سند منزل آقای غیاثی کارفرمای شهید استفاده شده است.
بعد از آزادی شهید، برای پس گرفتن سند منزل آقای غیاثی به تهران رفتند وقتی برگشتند سند خانه آقای غیاثی و چند برگ دیگر نیز همراه عبدالحسین بود. با خنده می گفت، این حکم اعدام من است.در همان زمان دستگیری عبدالحسین، امام از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد؛ اگر امام از پاریس نمی آمدند حکم اعدام شهید قطعی بود.»
عملیات بدر میعادگاه یار...
معصومه سبک خیز در ادامه از فعالیت های همسرش در زمان جنگ تعریف می کند، می توان در عمق چشمانش افتخار را دید؛ رو به من می گوید:« در 25 اسفند سال 63 در عملیات بدر شهید شد و مفقودالجسد...
چند روز قبل از شهادت و اجرای عملیات بدر در مصاحبه ای گفته بود در این عملیات انشاء الله دیدار، دیدار یار است امیدوارم که گمنام شهید شوم و جنازه ام به یاد سالار شهیدان کنار آب فرات و در کنار مولایم بماند که همین طور نیز شد.»
همسر شهید در خاطره ای از همسرش می گوید: تا بعد از شهادتش هیچ وقت نفهمیدیم در جبهه مسوولیت مهمی دارد و فرمانده گردان عبدالله است، بسیاری از اقوام و فامیل نیز نمی دانستند. وقتی که صحبت از رفتن به جبهه می شد آشنایان می گفتند همسرت از جبهه چه می خواهد که این قدر می رود.
"معصومه سبک خیز" با لبخندی که نشان می داد از ته دل راضی است، گفت: یکی از همسایه ها گفته بود آقای برونسی از زن و بچه اش سیر شده که می رود جبهه و پیش آنها نمی ماند؛ حرفش در دلم سنگینی می کرد. وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او گفتم شهید هم با خنده گفت: باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایه ها را جمع کنم و بگویم که من زن و بچه ام را دوست دارم خیلی هم دوست دارم ولی جبهه واجب تر است.
همسر شهید دوباره به عکس عبدالحسین برونسی که در گوشه اتاق به دیوار تکیه داده، نگاه می کند و می گوید: با لحنی جدی در چشمانم نگاه کرد و گفت: آن آدمی که این حرف را زده حتما نمی دانسته که زن و بچه من اینجا جایشان امن و راحت است ولی خیلی ها در مرز همه چیزشان را از دست داده اند و امنیت ندارند.
وی از دیگر خاطرات و اخلاق شایسته شهید می گوید: برای ترورش بارها اقدام کرده بودند، در مسجد گوهرشاد برای مردم سخنرانی می کرد و وقتی می گفتم شما شخص مهمی هستید می گفت به عنوان یک رزمنده می خواهم برای مردم حرف بزنم. حتی صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود ولی هرگز تا زمان شهادتش متوجه مسوؤلیت مهم او نشدم.
همسر شهید برونسی : عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.مفقودالجسد شد. همان چیزی که همیشه از خدا می خواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بی نام و نشان.»
قبری مانند مادر...
همسر شهید برونسی می گوید:«از خواب پریدم، کسی داشت گریه می کرد چند لحظه ای درنگ کردم کم کم متوجه شدم صدا از راهرو می آید جایی که عبدالحسین خواب بود. رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسین بیدار است و دعا می خواند اما وقتی دیدم خواب است، دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف می زند به "حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) می گفت مادر،" حرف که نمی زد ناله می کرد؛ اسم دوستان شهیدش را می برد مانند مادری که جوانش مرده باشد به سینه می زد. ناله اش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم همسایه ها را بیدار کند؛ هیجان زده گفتم عبدالحسین... عبدالحسین ... عبدالحسین... یک دفعه از خواب پرید صورتش خیس اشک بود. گفتم از بس که رفتی جبهه دیگه در خواب هم فکر منطقه ای؟
گویی تازه به خودش آمد ناراحت گفت چرا بیدارم کردی؟ با تعجب گفتم شما اینقدر بلند صحبت می کردی که صدایت همه جا می رفت. پتو را انداخت روی سرش و گوشه ای کز کرد. گویی گنج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید" آخر چرا بیدارم کردی"؛ آن شب خواستم از قضیه خوابش سر در بیاورم ولی تا آخر مرخصی اش چیزی نگفت و راهی جبهه شد.»
فرازی از وصیت نامه شهید برونسی : ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره شهیدان، کلمه اموات از زبان ها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛ "بل احیاء عند ربهم یرزقون".
زینب، نوید بخش آرزوی پدر
«بعد از به دنیا آمدن زینب دختر کوچکم دو روز پیش ما ماند. شبی که فردای آن روز باید می رفت، گفت: صبح آماده باشید می خواهیم برویم کار داریم. یک ماشین گرفته بود خانه تک تک تمام فامیل های مشهد رفت با یکی از آنها سر مسایل انقلاب دعوای شدیدی کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتند برای من عجیب بود که آن شب به خانه او هم رفت هر جا می رفتیم، می گفت: ما فردا انشاء الله عازم جبهه هستیم آمدیم دیگه حلالمان کنید. آنها هم مثل من تعجب می کردند هر وقت می خواست برود جبهه سابقه نداشت خانه فامیل برای خداحافظی برود. معمولا آنها برای خداحافظی به خانه ما می آمدند و این نگرانم می کرد.
آخرین جایی که رفتیم حرم بود. آن جا دیگر عجله نداشت. زیارت با حالی کرد با طمانینه و آرامش. موقع برگشت در ماشین به من گفت: انشاء الله فردا می روم منطقه دیگر معلوم نیست کی برگردم. کم مانده بود گریه کنم؛ فهمید ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که می دانی بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟!
در خانه، بچه ها که خوابیدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلی داشتید از خودشان کمک بخواهید هیچ وقت از این حرف ها نمی زد، بوی حقیقت را حس می کردم ولی انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زینب آخرین فرزندش را در آغوش گرفت و بسیار گریست. او را خیلی دوست داشت هر دفعه که می خواست برود اگر صبح زود هم بود همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کند،گفت:این راهی که می روم دیگر بازگشتی ندارد.
همیشه وقت رفتنش اگر گریه می کردیم، می خندید و می گفت ای بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از این گذشته سر راه مسافر خوب نیست گریه کنی. این بار ولی ...گفت حالا وقتش است گریه کنی. کم کم بچه ها از خواب بیدار شدند. بوسیدنش، بوییدنش و خداحافظی کردند.
خبر عملیات بدر را که شنیدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملیاتی هر وقت که امکانی بود زنگ می زد، خودش هم که نمی رسید یکی را می فرستاد زنگ بزند و بگوید تا این لحظه زنده هستم.
عملیات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولی بالاخره خبرش آمد. به آرزویش رسید آرزویی که بابتش زجرها کشید.مفقودالجسد شد. همان چیزی که همیشه از خدا می خواست. حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بی نام و نشان.»
معصومه سبک خیز در ادامه می گوید:«زندگی و خانه داری با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه، روی دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک دنیا قرض هایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عید هم در آن شرایط دشوار، مشکلی بود که بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و طلب مردم گاهی همه فکرم را به خودش مشغول می کرد بعضی از قرض ها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد. هر چه سعی به قناعت داشتم و جلو خرج ها را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم، چه برسد که بخواهم قرض ها را هم بدهم.
یک روز انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (علیه السلام). رفتم سرخاک شهید برونسی نشستم به درد و دل کردن.گفتم شما رفتی و من را با این بچه ها و با کوهی از مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه این قرض ها اذیتم می کند؛ اگر می شد یک طوری از دست این قرض ها راحت شوم خیلی خوب بود.
با عبدالحسین زیاد حرف زدم، فقط هم می خواستم سببی شود که از دین این همه قرض خلاص شوم آن روز، کلی سر خاک عبدالحسین گریه کردم وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به من دست داده بود.
هفته بعد...» از این جا به بعد را به نقل از همسر شهید برونسی از کتاب "خاک های نرم کوشک" می آورم:«... توی ایام عید(سال 1375)، با بچه ها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنید، حتما مهمونه.
حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است با من و من گفت آقا... آقا...!
مات و مبهوت مانده بودم. فکر می کردم حتما اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم هیجانم بیشتر شد، باورم نمی شد که مقام معظم رهبری تشریف آورده اند.خیلی گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم.
از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمایند داخل، خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل، بقیه محافظ ها توی حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند برای همه ما غیرمنتظره بود؛ غیر منتظره و باورنکردنی، نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برایمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام جدا جدا فرمایشاتی داشتند.
به جرات می توانم بگویم توی آن لحظه ها بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یادماندنی،لا به لای حرف ها،اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضیه قرض ها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را می کردم مساله حل شد.»
شهید برونسی در فرازهایی از وصیتنامه اش می نویسد:
« من با چشم باز این راه را پیموده ام و ثابت قدم مانده ام. امیدوارم این قدم هایی که در راه خدا برداشته ام خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید و باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.
ای مردمی که شهادت برای شما جا نیفتاده است، در اجتماع پیشرو، باید درباره شهیدان، کلمه اموات از زبان ها و از اندیشه ها ساقط شود و حیات آنان با شکوه تجلی نماید؛ "بل احیاء عند ربهم یرزقون".
فرماندهی برای من لطف نیست، گفتند این یک تکلیف شرعی است، باید قبول بکنید و من بر اساس "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم" قبول کردم.
مسلما در این راه امر به معروف و نهی از منکر، از مردم نادان زیان خواهید دید. تحمل کنید و بر عزم راسختان پایدار باشید.»
روح شهید برونسی 9 اردیبهشت سال 64 در مشهد تشییع شد.
دیدگاهها
با سلام
پس باقی داستان چی میشه?
علیکم السلام
ممنون ، اصلاح شد...