طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها / شاعر : شهریار
طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها
ای رخت چشمه خورشید درخشانیها
طبعم از لعل تو آموخت در افشانیها
ای رخت چشمه خورشید درخشانیها
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
ی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را
بیداد رفت لاله بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
سنین عمر به هفتاد میرسد ما را
خدای من که به فریاد میرسد ما را
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا