آیا سلبریتی شدن، نویسندگان ادبی را از اعتبار می اندازد؟
آیا سلبریتی شدن، نویسندگان ادبی را از اعتبار می اندازد؟
نویسندگان ادبی، در ذهن عامه ی افراد، حکیمانی اند که دیگران از فهم آثارشان درمی مانند و دست تقدیر چنین حکم کرده که آنها ماتم زده در اوج غربت و گمنامی بمیرند یا دست به خودکشی بزنند. هر کسی هم خارج از این قاعده باشد، اصولاً محکوم است به زردنویسی و عضویت در فرقه ی سلبریتی ها. اما زندگی نویسندگانِ فرهیخته نشان می دهد، گرچه آنها شبانه روز با شهرتشان کلنجار می روند، نهایتاً اکثرشان از مقبولیت نزد توده ی مردم بدشان نمی آید. آیا شهرت آنها قلم ادبی شان را بی اعتبار می کند؟
شیوان لیونز، کانورسیشن در سال ۱۹۶۷، رولان بارت، نظریه پرداز فرانسوی، در جستاری مشهور با نام «مرگ مؤلف» اعلام کرد که مؤلف مرده است. رولان بارت این ایده ی رمانتیک را رد کرد که مؤلفْ تمثال بی مانندی از نبوغ است. اما باوجود کوشش های فراوانِ بارت، این تصور رمانتیک از واژه پردازِ منزوی و قهرمان گونه همچنان رواج دارد.
در قرون وسطا، مؤلفان چیزی در حد صنعتگران تصور می شدند. ولی شاعرانِ رمانتیک (بایرون، کالریج، بلیک و شلی) مؤلفان را همچون شمایل هایی از «خلاقیت خودجوش» متمایز کردند. استاد دانشگاهی به نام کلارا تویت می نویسد: «دوره ی رمانتیک شاهد تولد سلبریتیِ ادبی بود، چهره ای که با توجه به جایگاه و موقعیتش بعنوان کالای فرهنگی می شد از مؤلفانِ صرفاً معروف تمیزش داد». نویسنده ی رمانتیک قهرمانی منزوی، هنرمندی تراژیک، نابغه ای سودازده یا هم زمان هر سه ی این ها شناخته می شد. در قرن های بعدی، مؤلفان نامدار هم تجلیل شدند و هم آماج انتقادات بودند، هم ستایش شدند و هم مایه ی تمسخر بودند.
از دوره ی رمانتیک تاکنون اغلب انتظار داشته ایم که نویسندگان از مظاهر و تجلیات فرهنگ سلبریتی دور بمانند و صداقت و شرافتشان را با منشی ضد تبلیغاتی هم راستا سازند. نویسنده ای به نام جو موران استدلال می کند که یک «نوستالژی برای نوعی عنصر متعالی، ضداقتصادی، و خلاقانه در فرهنگی سکولار که کم ارج شده و جنبه ی تجاری پیدا کرده» وجود دارد که معمولاً به نویسندگان الصاق می کنیم. لوریان یورکِ نظریه پرداز هم در این موضوع تردید می کند که آیا می شود از واژه هایی مانند «شهرت» و «سلبریتی» برای اشاره به نویسندگان استفاده کرد یا نه، «آن خرچنگ قورباغه نویسان منزوی که همیشه در پی تنهایی اند».
یکی از نخستین کسانی که ایده ی شهرت ادبی را زیر سؤال برد فیلسوف قرن هجدهم ژان ژاک روسو بود، فیلسوفی که نام و آوازه اش را بار سنگینی بر دوش خود می دانست. اخیراً هم نویسندگانی از قبیل جاناتان فرنزن، دیوید فاستر والاس و دیو ایگرز با میل خود به شهرت و محبوبیت در کشمکش بوده اند. در فرهنگ اینترنتی امروز، واکنش ها به کنش ها و گفته های نویسندگانِ مشهور اغلب سریع و بی رحمانه است. تا چند روز دیگر، و همراه با اعلام برندگان جایزه ی بوکر، نویسنده ی جدیدی زیر نورافکن رسانه ها پرتاب خواهد شد.
نکته ی جالب این است که بحث های مرتبط با مشکلاتِ نویسندگانِ مشهور به ندرت شامل زنان می شود. تصویر نابغه ی منزوی معمولاً به مردان چسبانده می شود. یکی از استثناهای قابل توجهْ رمان نویسی ایتالیایی، النا فرانته است، نویسنده ای که به طرز کنایه آمیزی به دلیل اکراهش از درگیری با شهرت ادبی معروف شده است. النا فرانته با نام مستعار می نویسد تا به قول خودش «از اضطراب بدنامی و رسوایی محفوظ» بماند. به تازگی هم افشاگریِ یک روزنامه نگار ادبی درباره ی فرانته موجی از نکوهش علیه آن روزنامه نگار به راه انداخته است.
جست وجوی دقیق هویت واقعی النا فرانته چیزی است که نشان می دهد جامعه ی ما تا چه حد در میل و آرزوی آن است که به مسائل برای همیشه خاتمه بدهد، میل و آرزویی که اغلب به بهای نابودی خلاقیت و تخیل تمام می شود. میشل فوکو در جایی گفته است که گمنامیِ ادبی «جلب علاقه می کند، فقط به این دلیل که معمایی است که باید حل شود».
جوهر فرهنگ سلبریتی معاصر نیز از همین جنس است که بسیاری از مردم نمی توانند با این ایده کنار بیایند که بعضی نویسندگانْ گمنامی را به شهرت ترجیح می دهند. زندگی خصوصیِ کسانی از قبیل توماس پینچون، جی. دی. سلینجر و النا فرانته، که از چراغِ صحنه گریزان بودند، به اندازه ی آثارشان موضوع موشکافی و بررسی دقیق بوده است.
تاریخ کوتاه نویسندگان (مرد) مشهور
چارلز دیکنز نویسنده ی قرن نوزدهم (قهرمان طبقه ی کارگر) و مارک تواین (ستایش شده ترین هجونویس آمریکا) از جنبه های مختلف شهرتشان به ستوه آمده بودند. درحالی که چارلز دیکنز اغلب به خاطر جذابیتش برای طبقات پایین نکوهش می شد، مارک تواین سلبریتی ها را به دلقک تشبیه می کرد. مارک تواین نوشت سلبریتی «چیزی است که پسربچه ها و نوجوانان بیش از هر چیز دیگری در اشتیاقش می سوزند. این پسربچه ها دلقکی در سیرک خواهند بود [...] آنان خودشان را به شیطان خواهند فروخت تا جلب توجه کنند و موضوع صحبت باشند و حسادت دیگران را برانگیزند». بااین حال دیکنز و تواین از آوازه ی خود لذت می بردند. مشهور بود که دیکنز در سخنرانی های عمومی با مخاطبانش در تعامل بود؛ مارک تواین هم تورهای سخنرانی داشت.
اگر حدود نیم قرن جلوتر بیاییم، به ارنست همینگوی می رسیم؛ نویسنده ی دیگری که احساس می کرد زندانی شهرتش شده است. همان طور که نظریه پردازی به نام لئو براودی می گوید، همینگوی بین «نبوغ و نام آوری خود» گرفتار مانده بود. همینگوی در قطعه ای بدون تاریخ نوشته است: «به جایی رسیده ایم که عکاسان و کارگزارانِ ناشرانْ ما را تحت سلطه ی خود دارند و نوشتن دیگر هیچ اهمیتی ندارد». او همچنین دوست نویسنده اش اسکات فیتزجرالد را «مزدور» نامید، چون برای هالیوود فیلم نامه می نوشت.
با این اوصاف، همینگوی به ترویج «اسطوره ی همینگوی» کمک کرد که پیرامون ایدئال های مردانگی و نبوغ شکل گرفته بود. همینگوی عکس های متعددی در بیرون از خانه، به خصوص در حال ماهیگیری یا شکار یا تماشای گاوبازی دارد.
سپس نوبت به نورمن میلر می رسد، نویسنده ی یهودی و ستیزه جویی که برهنه و مرده {The Naked and the Dead} و آگهی برای خودم {Advertisements for Myself} را نوشته است. میلر در سال ۱۹۶۰ در یک مهمانی همسرش ادل مورالس را با خودکاری که در انتهایش چاقو داشت زخمی کرد (او به خاطر این ضرب وجرح مجرم شناخته شد و به حبس تعلیقی محکوم شد).
میلر وجهه ای اجتماعی برای خود پرورانده بود که بی گمان شهرتش را بیشتر کرد، ولی فایده ی چندانی برای سابقه و اعتبار ادبی اش نداشت. منتقدان بسیاری او را سرزنش می کنند که استعداد و قریحه اش را با تبلیغ بی شرمانه ی خود به هدر داد؛ میلر به کرات در مصاحبه های تلویزیونی ظاهر شد که یکی از آنها حضوری رسوایی آور در برنامه ی تلویزیونی دیک گَوِت بود. در آن برنامه گور ویدال مشاجره ای معروف بر سر شخصیت و چهره ی عمومی میلر داشت.
راستش میلر یک بار خودش را این گونه توصیف کرد: «گِرِهی در چشم انداز الکترونیکی جدیدِ شهرت، شخصیت و منزلت». جان کاولتیِ نظریه پرداز اشاره می کند که برخلاف همینگوی که تا آخر با کشاکشی مبهم بین شهرت و هنر زندگی کرد، میلر «کوشید تا نمایش های عمومی اش را به نوعی اکتشاف هنری بدل کند». میلر اغلب از نگاه سوم شخص درباره ی خودش می نوشت تا خودش را در قالب یک شخصیت «نمایش» بدهد.
جالب اینکه در تمام مدتی که این اتفاقات می افتاد، زندگی گوشه گیرانه ی جی. دی. سالینجر، نویسنده ی ناطور دشت، زبانزد بود.
فرنزن و اپرا
در سال ۲۰۰۱، اپرا وینفری رمان بلند جاناتان فرنزن با نام اصلاحات {The Corrections} را که سرگشت خانواده ای از هم گسیخته را روایت می کرد، در فهرست باشگاه کتاب خود قرار داد و مخاطبانش را تشویق کرد تا این کتاب را بخوانند. فرنزن با این کار مخالفت کرد و گفت نمی خواسته که رمانش در کنار «کتاب های فوق سانتیمانتال و تک بعدی» جا خوش کند.
فرنزن به خاطر این تفرعن با آماج انتقادات مواجه شد. برای نمونه، آندره دوبوس این پنداشت فرنزن را به باد انتقاد گرفت که «هنر والا برای توده ها نیست و توده ها هنر والا را نمی فهمند و شایسته ی آن نیستند».
یان کالینسون، استاد رسانه، واکنش فرنزن را تلاشی نمادین برای جداسازی شهرت تلویزیونی از رمان می داند، کنشی که می تواند نوعی «میکروب زدایی فرهنگی» به شمار بیاید. کالینسون می نویسد فرنزن ترسید که «اگر کتابش دستمایه ی چنان سوداگری بی پروایی شود» جایگاهش در سنت هنر والا «به خطر خواهد افتاد».
با این حال، ۹ سال بعد فرنزن از اپرا معذرت خواهی کرد. او بار دیگر به برنامه ی اپرا وینفری دعوت شده بود و این بار برای اینکه کتاب جدیدش به نام آزادی {Freedom} را معرفی کند. فرنزن بار دوم سر باز نزد. نکته ی طعنه آمیز این بود که این بار افراد زیادی فرنزن را به خاطر تسلیم شدن در برابر وسوسه ی شهرت سرزنش کردند. پنداشت های قدیمی درباره ی ناسازگاری ادبیات و شهرت در قالبی جدید ظاهر شد و منتقدی به نام میسی هافورد نوشت: «اپرا و فرنزن شخصیت هایی نیستند که سازگاری زیادی با یکدیگر داشته باشند».
کل این ماجرا نشان از چیزی دارد که تسا روینن ذهنیت آن را در میان سلبریتی های ادبی چنین می نامد: «چه بکنی چه نکنی، فحش می خوری». نویسندگان معمولاً بر سر این دوراهی پنداشته می شوند که باید بین عزت مندی و احترام در حلقه ی کوچک تری از منتقدان یا کسب شهرت و آوازه ی گسترده به بهای خدشه دار شدن اعتبارشان یکی را انتخاب کنند (مقاله ای درباره ی سخنرانی فرنزن برای دانش آموزان در سال ۲۰۱۱ عنوانی فراموش نشدنی دارد: «لمس لبه ی ردای آقای فرنزن»). حرفه ی فرنزن هم مانند میلر از جمع دردسرساز حضور در رسانه های جمعی و میل به مقبولیت ادبی آسیب دیده است.
شهرت و صداقت: والاس و ایگرز
یکی از همکاران فرنزن، دیوید فاستر والاس فقید، نویسنده ای در لباس رمانتیک ها بود. او را در زمره ی جنبش ادبی «صمیمیت نو» دانسته اند و بسیاری رمان شوخی بی پایان {Infinite Jest} او را، که در سال ۱۹۹۶ منتشر شد، اثری نبوغ آمیز توصیف کرده اند.
در سال ۲۰۰۸ والاس خودکشی کرد. پیش از مرگ والاس گفته می شد که او از افسردگی رنج می برد، و شمایلی از نابغه ی سودایی از خودش ساخته بود. والاس نظر چندان مساعدی هم درباره ی شهرت نداشت. کارن گرین، بیوه ی والاس، [پس از مرگ او] در مصاحبه ای اشاره کرد که همه ی توجهاتی که از طرف رسانه ها به والاس می شود «او را به یک نویسنده ی مشهور و باحال تبدیل کرده است. به نظر من این وضعیت والاس را فراری می داد».
والاس در سال ۱۹۹۶ در متنی برای نیویورک تایمز مدعی شد که «هیاهوی» شهرت او را گوشه گیر کرده است. والاس همیشه فرقه ی سلبریتی ها را در آثارش به سخره گرفته بود و سلبریتی ها را «سمبل خودشان» و نه سمبل آدم های واقعی می دانست. استدلال می شد که مثل روسو و سلینجر، به قول روزنامه نگاری به نام مگان گاربر، والاس «شایسته ی شهرتش بود»، به ویژه که خودش به دنبال شهرت نرفته بود.
دیو ایگرز هم عضوی از جنبش ادبی «صمیمیت نو» به شمار می آید و نویسنده ی داستان هایی جدی و احساسات برانگیز است. کتاب اولش خاطره نگاری ای به نام کتاب غم انگیز نابغه ی سرگردان{ A Heartbreaking Work of Staggering Genius} است و کتاب دیگری هم با عنوان چی به چی است؟{ What is what?} دارد که رمانی است بر اساس داستان زندگی واقعی پناهنده ای سودانی به نام والنتینو آچاک دنگ. ایگرز همچنین مرکز نویسندگی «والنسیا ۸۲۶» را در سان فرانسیسکو به راه انداخته که هدفش کمک به بچه ها برای تقویت مهارت های نویسندگی است (مؤسسه ای که الهام بخش مراکزی مشابه بوده است).
ایگرز در اوایل دوران نویسندگی معمولاً از این می گفت که قصد دارد به سوی گمنامی عقب نشینی کند. بااین حال ایگرز عنان شهرت ادبی را به دست گرفت. آن زمان عده ای او را به دورویی متهم کردند و گفتند درحالی که از شهرت و آوازه انتقاد می کند، به استقبال آن می رود. ایگرز همچنین به خاطر «صمیمیتِ بیش ازحد» سرزنش شد و روزنامه نگاری به نام دیوید کرکپاتریک او را «به طرز عذاب آوری دمدمی مزاج» خواند.
روزنامه نگار دیگری به نام جیمز سالیوان می نویسد ایگرز «شهرتش را کت وشلواری طلایی تلقی می کند، چیزی که سرگرم کننده و مضحک است و، ته ذهن ایگرز، چندان هم زیبا نیست».
در این اثنا، کارولین همیلتون در تحلیل خود از کتاب دیگری از ایگرز که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد و شتاب ما را خواهی فهمید { You Shall Know Our Velocity} نام داشت، می گوید شخصیت های اصلیْ «ایگرزِ جوان را تداعی می کنند که تشنه ی مقبولیت و اعتبار بود و بین دوراهی شهرت طلبی و مشروعیت خواهی گیر کرده بود». ایگرز، در مصاحبه ای ایمیلی در سال ۲۰۰۰، درباره ی خود گفت که نویسنده ی پرفروشی شده، چون کتاب های زیادی فروخته و نوشته هایش در مجله های متعددی منتشر شده است. همان طور که همیلتون می نویسد، اصطلاح «پرفروش شدن» بیش از آنکه با ثروت مرتبط باشد با «شهرت و محبوبیتی رابطه دارد که همراه با آن می آید». بنابراین، برای نویسندگانی که می خواهند اصیل و جدی به نظر برسند، شهرت همچنان یک مسئله است.
پس زنان کجا هستند؟
شگفت انگیز است که نویسندگان زن تقریباً از همه ی این مجادله های آزاردهنده درباره ی آشفتگی های درونی و احساس زوال اعتبار و حیثیت بیرون مانده اند. این موضوع نشان می دهد که در وهله ی اول به نظر نمی رسد که زنان شهرت و سابقه ی قابل توجهی داشته باشند.
برای نمونه، تونی موریسون، که برنده ی جایزه ی نوبل هم شده است، چندین بار در برنامه ی تلویزیونی اپرا وینفری حاضر شده است تا از رمان های پیچیده و شاعرانه ی خود بگوید. برعکسِ فرنزن، اعتبار و مقبولیت موریسون هرگز به خاطر حضورش در این برنامه به خطر نیفتاده است.
اگرچه روزها برای مخاطبانی وسیعی هم می نویسند (مارگارت اتوود، زیدی اسمیت، جون دیدیون، تونی موریسون و بسیاری دیگر)، اما منتقدان معمولاً آن نوع اعتبار عظیمی که نویسندگان مرد دارند را برای مؤلفان زن قائل نیستند. قهرمان بایرونی، افسانه ی همینگوی و نبوغ فاستر والاس روایت های مردانه ی بسیار پراهمیتی هستند.
زنان به ندرت موضوع چنان بحث هایی اند؛ البته می توان گرترود استاین و ویرجینیا وولف را از این قاعده مستثنا دانست. گرچه شاید این برای زنان نوعی محبت هم باشد. دورماندن از انتظاراتی که با شهرت ادبی همراه است می تواند مزیت هم به شمار برود. نویسندگان زن شاید بتوانند مرزهای خاصی را در زمینه ی ژانر، سبک و محتوا پشت سر بگذارند که نویسندگان مرد نمی توانند. برای نمونه، النا فرانته گفته است برای اینکه بتواند صادقانه بنویسد، به گمنامی احتیاج دارد. اگرچه ممکن است عده ای این حرف را تعریف و تمجیدی عجیب وغریب بدانند، اما زندگی او به قدری بی سروصدا بوده که یک روزنامه نگار ایتالیایی برای آنکه هویت واقعی اش را کشف کند، مجبور شده هفته ها لابه لای سوابق مالی و اسناد ملکی به دقت جست وجو کند. فرانته بدون تردید حق دارد خلوت خودش را داشته باشد تا بتواند روی کارش تمرکز کند.
بعضی از نویسندگان قابل توجه امروزی که با ژانرهای پذیرفته شده سر جنگ دارند زنانی مانند موریسون، اتوود و امیلی جان مندل هستند. شاید اکنون که نویسندگان زن کمتر در زمره ی قهرمانان نابغه قرار می گیرند، فرصت و امکان بیشتری داشته باشند برای اینکه محدودیت های سخت گیرانه ای را که معرف جهان ادبیات معاصرند به چالش بکشند.
پی نوشت ها:
1: این مطلب در تاریخ ۲۰ اکتبر ۲۰۱۶ با عنوان «Friday essay: why literary celebrity is a double-edged sword» در وب سایت کانورسیشن منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «آیا سلبریتی شدن نویسندگان ادبی را از اعتبار می اندازد؟» در پرونده ی اختصاصی یازدهمین فصلنامه ی ترجمان علوم انسانی منتشر شده با ترجمه ی حسین رحمانی منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۹ اسفند ۱۳۹۹با همان عنوان منتشر کرده است.
2: شیوان لیونز (Siobhan Lyons) پژوهشگر رسانه و مطالعات فرهنگی در دانشگاه مکوایر است.
Add new comment