گوشه ای از کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام

تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام
در این بخش با گوشه ای از کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام آشنا می شوید.

گوشه ای از کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام

عبدالعظیم حسنی یا شاه عبدالعظیم از نوادگان امام دوم شیعیان، امام حسن مجتبی علیه السلام است که در شهرری دفن شده‌ است. کنیه وی ابوالقاسم و ابوالفتح است. در این نوشتار قصد داریم گوشه ای از کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام را خدمت دلشیفتگان ایشان ارائه نماییم. با ضیاءالصالحین همراه باشید تا در مورد فضایل و کرامات حضرت عبدالعظیم حسنی سلام الله علیه بیشتر بخوانید.

گوشه ای از کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام

شفای ملیکا از حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام

«سرطان! سرطان روده از نوع پیشرفته، سه چهارم روده ها از بین رفته است، متأسّفم!» آنچه که آقای صالحیان می شنید این کلمات نبود، پژواک یک فریاد، یک ضجه از درون بود که که در مغزش می پیچید. سعی کرد، تقلّا کند تا صدای دکتر حمیدی را واضح تر بشنود. آقای دکتر، معنی حرفتان چیست؟ آقای صالحیان! وظیفه من اینست که حقایق را بی پرده بگویم. شهامت داشته باشید و آن را بپذیرید. کاری نمی توانم بکنم! یعنی هیچ امیدی برای ملیکا نیست؟ بنشینیم مرگش را ذرّه ذرّه تماشا کنیم؟ حرف شما این است؟! این کلمات به سختی از گلویی که گلوله ای از بغض، راه آن را بسته بود خارج می شد. طنین پدر از سینه برمی خاست. مثل صدای باد در صحرایی و غم انگیز. پاکتی انباشته از عکس، برگه های آزمایش خون، سیتی اسکن و سونوگرافی بر دستانش سنگینی می کرد. دکتر اتاق را ترک کرد و او را زیر بار فضای سنگین غم، تنها گذاشت. دکتر حمیدی متخصّص و جراح کودکان بیمارستان آسیا، ملیکا کوچولو را پس از 20 روز از بیمارستان مرخص کرد. امّا خانواده ملیکا کسانی نبودند که تنها با اظهار نظر یک پزشک از پا بنشینند و دست از تلاش بردارند. دکتر سجّادی، دکتر مشایخی، دکتر جعفری نژاد و دکتر کیهانی در بیمارستان آراد، هر یک از آزمایشات و بررسیهای جداگانه ای انجام دادند، ولی تشخیص همان بود: سرطان. سرطانی که هر ساعت پنجه زهر آگینش را بیشتر می فشرد، و چون شعله ای در خرمن هستی ملیکا زبانه می کشید. حال ملیکا روز به روز وخیم ترمی شد. شکمش به شدّت ورم کرده بود، و خبر از فاسد شدن بخش دیگری از روده ها می داد. دکتر کولانلو یکی دیگر از پزشکانی که به سراغش رفته بودند، تأکید می کرد که باید برای یافتن نوع سرطان، نمونه برداری شود. امّا ورم طحال این اجازه را نمی داد. معنی این حرف قطع همه رشته های امید بود تا این شمع کوچک که بموقع خاموش شود. ده روز، بیست روز، شاید یکماه دیگر. تنها یک جا باقی مانده بود، بیمارستان شرکت نفت. دکتر کلانتری جرّاح این بیمارستان، تنها اقدامی که حاضر به انجام آن بود آندوسکوپی از روده ها بود. او فقط در همین حدّ مسئولیت می پذیرفت. زمان عمل تعیین شد: دوشنبه 9 آبانماه 1373 امّا این جراحی چه امیدی در برداشت؟ خانواده ملیکا، حالا خود را در اعماق چاهی عمیق و ظلمانی، انباشته از «چه کنم » هایی که هیچ راه حلّی را نمی شد از آن به بیرون کشید، می بافتند. امّا از همین نقطه، روزنه ای رو به آسمان گشوده شد و پرتوی به قعر ناامیدی تابیدن گرفت یعنی توسّل و کوبیدن آستان سیدالکریم.

ایام فاطمیه است. جمعه شب، یا بهتر بگوییم 1/5 بامداد شنبه 7 آبانماه. خانواده سادات صالحیان همه در صحن حضرت عبدالعظیم علیه السّلام جمع اند. پدر، مادربزرگ، خاله، عمّه و … همه برای ملیکا، این دختر 3/5 ساله شیرین زبان گرد آمده اند تا با توسّل به اولیاء الله، دخترشان را به زندگی برگردانند. آمده اند تا آبروی مقرّبین درگاه الهی را شفیع قرار دهند. آبرویی که چون با اشک محبّین می آمیزد، سدّ تقدیر را می شکند. درب حرم بسته است. هوا سوز دارد، امّا سوز این جمع استخوان سوزتر است. یکی از خادمین با دیدن این گروه آشفته، متوجّه می شود که مسأله مهّمی پیش آمده است. هوا، آه سرد می کشد، آنان می لرزند. خادم وقتی مطلّع می شود این خانواده از ساداتند، می گوید: شما بچّه های صاحب این بارگاه هستید. حالا که قرار بر ماندن دارید بیایید درب حرم را برایتان باز کنم. آنان به داخل حرم می روند و در کنار ضریح سیدالکریم علیه السّلام بیتوته می کنند. کسی نمی داند آن شب عجیب تا سپیده صبح چگونه گذشت، امّا به طور قطع، دعاها و نمازهای آن جمع بین ملائک زبانزد شد، شاید ملائک نیز آنان را همراهی کرده باشند. چرا که فردای آن شب … بیمارستان شرکت نفت، یکشنبه 8 آبان ملیکا سادات را برای انجام عمل فردا صبح آماده کرده اند، امّا خبر می رسد یکی از اقوام دکتر کلانتری از دنیا رفته است، و دکتر فردا عمل نخواهد داشت. دوشنبه 9 آبان با توجّه به تغییر روز عمل، ملیکا سادات را بار دیگر برای انجام آزمایشات جدید به واحدهای آزمایش خون، سیتی اسکن، سونوگرافی و … می برند. پاسخ آزمایشات و عکسها آماده می شود برای فردا صبح. سه شنبه 10 آبان اتاق هم آماده است. دکتر کلانتری به طور معمول، یکبار دیگر نگاهی به آخرین نتایج عکسها و آزمایشات می اندازد . امّا آنچه که در آنها می بیند نگاه بهت زده اش را به برگه ها و عکسها می دوزد. پرستار را صدا می زند. حتماُ اشتباهی رخ داده است و تکرار آزمایش خون، هر ده دقیقه یک آزمایش. نخیر، اشتباهی در کار نیست! همۀ آزمایشات آثار بهبود و سلامتی را گواهی می دهند.
مادر ملیکا با تشویش از دکتر می پرسد: آقای دکتر چه اتّفاقی افتاده است؟ خانم صالحیان، نمی دانم چه بگویم. یا دستگاهها و تخصّص ما اشتباه کرده است، یا اینکه واقعاً معجزه ای واقع شده است. امّا مطمئناً این دستگاهها و ما تا بحال اشتباه نکرده ایم … .
ملیکا از بیمارستان مرخص شد. با اینکه آثاری از بیماری در او نبود، ولی خانواده هنوز هم مضطرب و نگران بودند. تا اینکه یک شب مادربزرگ ملیکا در عالم رؤیا خوابی دید که قلب خانواده را مطمئن کرد. او تعریف کرد: دیدم در جمع عدّه ای از بانوان هستم. آنان را نمی شناختم. بانوان راهی بازکردند. یکی از آنان ندا داد: امام سجّاد علیه السّلام تشریف می آورند. با اشتیاق جلو رفتم تا امام علیه السّلام را زیارت کنم. آقا آمد، صورت مثل مهتاب. زبانم بند آمده بود. می خواستم برای ملیکا دست به دامن شوم، نمی توانستم. امّا آقا علیه السّلام خود به طرف من آمدند و فرمودند: دیگر برای چه نگرانید، آن دختر شفا گرفت.

گوشه ای از کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام 

هدیه سیدالکریم علیه السلام 

طلبه سیّدی، پس از آنکه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می برد به تهران می آید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم می گردد. دختری معرّفی می شود و به خواستگاری می روند، مسائل مطابق سلیقه طرفین طی می شود. جز اینکه پدر دختر شرطی را برای داماد مطرح می کند، تا پس از تحقّق آن دختر به خانه بخت برود. شرط پدر دختر تهیه این اقلام بود: یک جفت گوشواره، 4 عدد النگو، 2 عدد پیراهن، 2 قواره چادری و 2 جفت کفش. اگر چه درخواست خانواده عروس چندان سخت و چشمگیر نبود، لکن برای آن عالم بزرگوار تهیه همین قدر هم مقدور نبود. ایشان ناامید از انجام شرط، عازم قم می شود. امّا قبل از حرکت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در شهرری توقّف می کند. آن عالم بزرگوار قبل از آنکه به حرم مشرّف شود، دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان می ایستد. تمام حواسش به شرطی است که از عهده انجام آن برنیامده است. در این لحظه کاملاً متوجّه آن حضرت می شود و مشکل را با آن وجود مقدّس در میان می گذارد. در حالتی دل شکسته زار زار می گرید و برای آنکه کسی متوّجه نشود عبایش را روی صورتش می گیرد. چند لحظه بعد، کسی دست روی شانه اش می گذارد و آرام به گوشش می خواند: که آقا، بسته تان را بردارید تا خدای نکرده کسی آن را نبرد! و ایشان ناراحت از اینکه او را از چنین حالی بیرون آورده اند، مکثی می کند و بعد چشم می اندازد، بسته ای جلوی پایش افتاده است! ابتدا اعتنا نمی کند، امّا، بلافاصله طنین صدایی را که لحظاتی قبل او را متوجّه این بسته کرده بود در ذهنش می نشیند. نگاه جستجو گرش کسی را نمی یابد. بسته را می گشاید. درون بسته این اشیاء به طور مرتّب چیده شده بود: 2 جفت کفش زنانه، 2 قواره چادری، 2 عدد پیراهن، 4 عدد النگوی طلا و یک جفت گوشواره.  
« این طلبه کسی نیست، جز مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی از علماء فقید و مراجع تقلید عظام که پس از این کرامت نیز «خادم افتخاری» آستان مقدّس حضرت عبدالعظیم علیه السّْلام شده و تا آخر عمر شریفشان این مدال خادمی را به سینه داشتند و ایشان در سال 1369 دعوت حق را لبیک گفتند.» 

گوشه ای از کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام

ماجرای هموطن ارمنی با سیدالکریم علیه السلام

یک لوستر بزرگ و گران قیمت در سال 54 به آستان حضرت عبدالعظیم علیه السّلام هدیه شد که تا مدّتها کانون توجّه بود. صرف نظر از ارزش مادی این لوستر با عظمت که آن روز بیش از 600 هزار تومان خریداری شده بود، نکته جالب علّت اهدای آن توسّط یکی از هموطنان ارمنی بود. در این باره یکی از خادمین چنین نقل می کند: یکی از ارامنه در اصفهان مواجه با مشکلی می شود که از رفع آن عاجز می ماند و کاملاً امید خود را از دست می دهد. در شبی که مصادف با شب 21 ماه مبارک رمضان بود او در حالی که قصد عزیمت به اصفهان داشت در ترافیک سنگین خیابان شهید رجایی متوقّف می شود، این ازدحام به دلیل انبوه اتومبیل هایی بود که از تهران رهسپار حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام بودند. او متوجّه می شود که اتومبیل ها در یک خط ممتد به سمتی متمایل می شوند که در انتهای آن گنبد و گلدسته ای می درخشد. پیش خود گفت: من صاحب این گنبد و بارگاه را نمی شناسم. ولی مطمئناً این مردم برای حلّ مشکلاتشان، از این بارگاه چیزی دیده اند که اینگونه به سویش سرازیر شده اند. و سپس در دل خود این سخن را می گذراند: خداوندا! به حقّ این آقا، که در نزد تو عزیز است، نظری هم به من بفرما. در همان حال نیت می کند که اگر مشکل لاعلاجش برطرف شود، هدیه ای برای حرمش بیاورد … دو روز بعد، آن هموطن ارمنی به تهران آمد، چندین لوستر فروشی را زیر پا گذاشت تا اینکه یکی از مرغوب ترین لوسترهای موجود را خریداری نمود. او در حالی که تلألویی از اشک در چشمانش موج می زد، این لوستر را تحویل دفتر آستانه داد و ماجرایش را برای یکی از خادمین تعریف کرد و به او گفت: خداوند به واسطه این آقای بزرگوار و صاحب این بارگاه مشکلم را حلّ کرد: آمده ام به عهد خود عمل کنم. خواهشم اینست که از طرف من ایشان را زیارت کنید و آستانش را ببوسید … 

line.gif

علّامه حاج شیخ محمّد تقى بافقی (ره)

 شهر ری از دیرباز اقامتگاه علماى بزرگ و مشاهیر تعیین کننده و سرنوشت ساز بوده است. در سالهاى آغازین عصر پهلوی، زمانى که رضاخان براى پیچیدن نسخه غرب، دستورالعمل اشاعه بى حجابى را به اجرا گذاشته بود، موجى از اعتراض و خشم از طرف علما و مردم مسلمان به وجود آمد که منجر به سرکوب شدید و شهادت یا تبعید تنی چند از علمای بزرگ گردید. مرحوم علّامه حاج شیخ محمّد تقى بافقی از علما و مراجع بزرگوارى است که در آن سال های تاریک، چون گوهری درخشید و فریاد اعتراضش را بر مظاهر بى دینى و بى عفتی خاموش نساخت. و از همان سالها بود که این تبعیدی شریف در شهرری زندگی پر برکت خود را سپری کرد. مرحوم شیخ در سالهای تبعید همواره تحت نظر مأمورین شهربانی بود. امّا این محدودیت ها هیچگاه نتوانست فیوضات و کرامات ایشان را از نظرها مخفی کند. آنچه می خوانید از جمله همین کرامت هاست که توسّط مرحوم محمّد اسماعیل، خادم ایشان نقل شده است. او از اهالی ورامین بود که سالهای تبعید در خدمت مرحوم شیخ محمّد تقی بافقی بود. مرحوم محمّد اسماعیل این ماجرا را بنا به دستور شیخ پس از وفات ایشان نقل کرده است: در مدّتی که در خدمت آقا بودم، بر حسب یک عادت همیشگی نماز مغرب را در حرم حضرت عبدالعظیم علیه السّلام بجا می آوردم، سپس زیارتی کرده و به منزل باز می گشتم. یکی از همین شبها، وقتی از حرم به منزل آمدم، خدمت آقا رفتم تا اگر کاری دارند برایشان انجام بدهم. ایشان پرسیدند: «محمّد اسماعیل» کجا بودى؟ گفتم: آقا، حرم بودم، برای نماز و زیارت. فرمود: وقتی به زیارت می روی آیا امامزاده طاهر علیه السّلام را هم زیارت می کنی یا نه؟عرض کردم: بله، همیشه از جلوی ایوان، سلامی عرض می کنم و حمد و سوره ای تلاوت می کنم. فرمود: چرا داخل حرم نمی روی؟ عرض کردم: آقا، از جلوی ایوان که مسافتی نیست. فرمود: این بار که رفتی، برو داخل حرم و امامزاده طاهر علیه السّلام را زیارت کن. یادت نرود هنگام زیارت، سلام مرا هم خدمتشان برسان. شب دیگر، مطابق معمول به زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام رفتم. هنگام مراجعت، جلوی ایوان امامزاده طاهر علیه السّلام سفارش حاج شیخ به یادم آمد. کفش هایم را در آوردم و به داخل رفتم. به جز خانمی که در گوشه حرم مشغول نماز بود، کس دیگری نبود. پیش رو ایستادم و حمد و سوره ای قرائت کردم و زیارت نامه را خواندم. زیارتم که تمام شد. کنار ضریح رفتم و در قلب خود نجوا کردم: یابن رسول الله، حاج شیخ هم سلام رساند. به محض آنکه این صحبت در قلبم گذشت، شنیدم صدایی بلند و رسا از داخل ضریح فرمود: و علیک السّلام، و علیک السّلام و علیک السّلام و علیک السّلام. این صدا به شدّت مرا متوّحش کرد. بی اختیار دور ضریح گردیدم. امّا، از صاحب صدا خبری نبود. با همان حالت اضطراب از حرم بیرون آمدم. وقتی به منزل رسیدم بلافاصله خدمت آقا رفتم. ایشان مرا که دید پرسید: چه شده آقا اسماعیل چرا رنگ پریده ای؟ جریان را برای ایشان نقل کردم. تبسّمی کرد و فرمود: یادت باشد همیشه امامزاده طاهر علیه السّلام را در داخل حرم زیارت کن و مطلب را تا من زنده ام به کسی مگو.

گوشه ای از کرامات و فضایل شاه عبدالعظیم حسنی علیه السلام

جهت بهره مندی بیشتر «ویژه نامه خورشید ری» را مطالعه نمایید.

Share