| |||||||
ـ كلمه عرفان براى آنها مثل كلمه عدالت از معنى خود خارج شده است. مردم در رشته ماديات هستند و اين مطالب از فهمشان دور است. ما دو علم داريم؛ يكى علمى كه براى تحصيل آن به مراكز علمى بايد
مراجعه كرد و ديگر علوم انبيا كه حركت نفسى مىخواهد، نه حركت مكانى، كه عبارت از تهذيب است و بايد معصيت را از بين برد. راست است و دروغ نيست. زحمت مىخواهد. فرق است بين اتباع هوى و
هوس و اتباع حق. اتباع هوى و هوس، ميل و دلم مىخواهد است، كه او شيطان است. اتباع حق، خيلى مشكل است. انسان در اثر آن، مختصرى به معارف مىرسد. اين، علمى است كه تزكيه و تهذيب
مىخواهد. معارف اسلام، قابل فهم است و منوط به تزكيه نفس است. و مىتوانند افراد مطالب را درك كنند. مثلاً در مورد نماز كه روايت است: يغتسل منها فى اليوم و الليله خمس مرات...1
و يا من أخلص لله اربعين...2.
و صدها مرتبه از اين قضايا ديديم، آن وقتى كه مىخواستيم براى نماز شب بلند شويم. يك بار چهار سال پيش امام (ره) قبل از سحر گفت: بلند شو3! اينها همه راست است. مرد كار، انبيا بودهاند، كسانى كه با خدا مصاحبت داشتند و مطالب را مىفهميدند. شايد بيش از صد مرتبه حاج آقا مصطفى، موقع تهجد مرا صدا مىزد و اين مربوط به دو سه سال پيش است و حتى يك بار گفت: غذاى تو نخود آب باشد. نظر شما در مورد استمداد از ائمه معصومين (عليهم السلام) در كسب اين معارف چيست؟ لطفا مطالبى را كه بيان فرموديد بيشتر توضيح دهيد. آيا منظور شما دقت در انجام واجبات و ترك محرمات است؟ آيا نياز به استاد در عرفان و معارف حقه نيست؟ منظورتان مضمون آيه شريفه والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا4 است؟ يعنى آنها دردشان درد دنيا بوده است؟ در مورد ارشاد نسل حاضر كه متوجه شدند و كمبود و نقصى در فهم اين مطالب دارند چه مىفرماييد؟ الا بذكر الله تطمئن القلوب را توضيح دهيد.
ما را دعا كنيد. با تشكر از لطف شما كه وقت خود را در اختيار ما گذاشتيد، اگر اجازه فرماييد، گفتگو را آغاز كنيم6. اگر پيامبر مىگويد: امين باشيد، اول خودش امين است. اگر مىگويد: صادق باشيد، اول خودش صادق است. هر مبلغى بايد بعد از پرداختن به خود، به ديگران بپردازد. در غير اين صورت، هيچ فايدهاى ندارد. كسى كه مىخواهد مصلح جمعيت يا منطقهاى بشود، اول بايد خودش را اصلاح كند، اين يك قاعده كلى است و استثنا هم برنمىدارد. اگر اصلاح خوب است، اول خودت را اصلاح كن. اگر خودسازى خوب است، اول خودت را بساز. اگر حرام بد است، اول خودت ترك كن. چطور شده كه همه بايد تطهير شوند، ولى خودت نبايد تطهير شوى؟! چگونه و از كجا بايد خودسازى را آغاز كرد؟ پيامبر اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم) به مرتبه اقامه صلات معراجيه رسيده است. صلاتى كه در اياك نعبد و اياك نستعين آن، حصر عبوديت خدا و سلب استعانت از ماسواى حق است، انقطاع از ماسوىالله است. اين صلات منتهاى تكامل بشرى است. انسان بايد در نتيجه معارف، عبادات و ترك محرمات، به اين صلات برسد، صلاتى كه با يك شرك هم منافات دارد، با تشبثات به زيد و عمرو نمىسازد. ما كه تا اين اندازه در امورمان به غير توجه داريم به لحاظ فاصله با اياك نعبد و اياك نستعين است. بايد سعى كنيم هر چه اين فاصله كم شود و در عمل به حصر عبوديت خدا و سلب استعانت از غير خدا برسيم. آنگاه تمام امورمان اصلاح مىشود. آمادگى انسان براى خودسازى در كدام مرحله از عمر بيشتر است؟ و اما از نظر اجتماعى، انسان بايد تا قبل از اين كه در اجتماع قبول مسؤوليتى بكند خودش را بسازد. زمانى بايد شخص، مسؤوليت اجتماعى قبول كند كه خود را كاملاً ساخته و به اجتماع، نظر غيرالهى نداشته باشد؛ چرا كه همراه با داشتن پست و مقام، خودسازى بسيار مشكل است. و شخص غير خود ساخته هم به در اجتماع نمىخورد. كسى مىتواند به اداى وظيفه بپردازد و به حال مردم مفيد باشد كه هيچ گونه طمعى نسبت به اجتماع نداشته باشد، از اجتماع، مقام، موقعيت و منصب نخواسته باشد. مردم هم از چنين شخصى استقبال مىكنند. و به خوبى ميان او و كسى كه براى اكتساب پا به جامعه گذاشته است فرق مىگذارند. اگر اين گونه باشد. ما در جامعه تنازع و مزاحمت نخواهيم داشت. البته، ميان افرادى كه قصد اكتساب ندارند، ممكن است اختلاف سليقه و رأى باشد، اما منازعه و مزاحمت نيست. شما مىفرماييد: روحانيت اول بايد خود را بسازد، سپس وارد اجتماع شده و به تبليغ يا پذيرش مسئوليتى، بهپردازد، در حالى كه انسان در اجتماع و برخورد با مردم و حوادث گوناگون اجتماعى بهتر به
ضعفهاى خود پى مىبرد و بيشتر به فكر درمان مىافتد. اگر ما خود را بسازيم، تمام تعارضات و تزاحمات ميان روحانيت از ميان مىرود. چرا كه منشأ تمام اينها شرك به خداوند متعال است. دستگاه خدا با اين رقابتها نمىسازد. اگر شخص تسليم خداوند متعال باشد و به اياك نعبد و اياك نستعين ايمان داشته باشد، ممكن نيست شخص ديگرى را تضعيف كند. مگر اين كه آن شخص نااهل باشد و اين بخواهد به وظيفه امر به معروف و نهى از منكر اقدام كند. اگر ما قبل از تبليغ، خودمان را ساخته باشيم. و از خود رها شده باشيم، هرگز تبليغ ما براى تأمين زندگى نمىشود و مردم هم از دعوت ما تنها اجراى مرسوماتشان را انتظار ندارند. تبليغ جان مىگيرد. و به همان كه بايد باشد تبديل مىگردد. اگر قبل از قبول مسئوليت اجتماعى، خودمان را ساخته باشيم، هرگز در مسئوليت، نان و آب، نفوذ و قدرت، جستجو نمىكنيم. و اين نه بدان معنا است كه رياضت بكشيم، نه؛ انسان خودساخته مىداند كه زيد و عمرو، و تمام روابط اجتماعى، محكوم نظر خداوند متعال است. او از اينها چيزى نمىخواهد. البته خدا هم چنين فردى را به احسن وجه تأمين مىكند، به گونهاى كه گويا افراد مأمور مىشوند كه كارهاى او را انجام بدهند. بدون آن كه او دنبال افراد بدود و التماس و خواهش كند، افراد به سراغش مىآيند. نبايد تصور كه برآورده شدن احتياجات، تابع روابط اجتماعى است و با روابط حل مىگردد، نه؛ اين گونه نيست. روابط اجتماعى، خود، محكوم حكومت الهى است. اگر شخص خود را بسازد و الهى شود، بدون اين گونه روابط، افراد مانند يك مأمور كارهاى او را انجام مىدهند. اين را خيال نكنيد حرف است. اين مطلب، اضافه بر مذاكره و بيانات علمى، مورد تجربه ما هم هست. يعنى ما تجربه كرديم و ديديم چنين است. آن روزى كه آدمى مرد خدا بشود، علومى كه در غير دستگاه الهى نيست؛ يعنى در دانشگاه و فيضيه نيست، [نصيب انسان مىشود [فقط دستگاه خداوند است كه توان چنين فيضى را دارد. پس مطلب اين گونه شد كه دورانى كه انسان در جامعه توجه به نواقص و معايب خود مىكند، اين دوران، دوران تبليغ نيست، بعد از فراغت از اينها، ايام تبليغ مىرسد. انسان بايد در هر حال مرد اجتماعى باشد. منتها دوران سازندگى و تبليغاتى او دورانى است كه خودش ساخته شده باشد، و آزادى و استقلال از تشبثات به نفوس، در احتياجات شخصى، پيدا كرده باشد. اين مرد خودساخته، كالجبل الراسخ مىشود. و ديگر توطئههاى رنگارنگ و حوادث گوناگون اجتماعى در او اثر نمىكند. كسانى كه خود را تا حدودى ساختهاند اگر بخواهند تا همان حد، ديگران را بسازند، چگونه بايد اين كار را انجام دهند، و قدم اول چيست؟ از نظر اخلاق هم ايشان بىنظير بودند. شايد حدود 30 يا 25 سال ايشان با مرحوم زنجانى در جلسات فيضيه شركت داشتند، هميشه پشت سر ايشان حركت مىكرد. حتى يك مرتبه ديده نشد كه بر ايشان پيشى بگيرد. جلسات نشست امام هم با شاگردانش تشكيل مىشد. مسأله استاد و شاگرد اصلاً براى امام موضوعيت نداشت. ايشان نمىگفت: اينها شاگردان من هستند، نبايد با اينها بنشينم، نه اين حرفها نبود. گاهى رياست جلسه هم به دست شاگردان مىافتاد، امام استاد جلسه بود، اما جلسه را ديگران اداره مىكردند. از نظر سياست و بينش اجتماعى هم كه جاى حرف نيست. اشاره مىكنيم: اين كه زعامت و مرجعيت عامه، به دست آيةالله بروجردى افتاد، تا حدود زيادى مرهون زحمات امام بود. ايشان صلاح مىديدند كه بايد مرجعيت در دست يك نفر متمركز باشد. روى همين اصل در اين جهت زياد كوشيدند. خلاصه كنم، از ابتداى تأسيس حوزه علميه قم تاكنون ما براى امام نظير نيافتيم. به نظر شما درسهاى اخلاقى كه اساتيد حوزه در گذشته داشتند، و از آن جمله درس اخلاق خود حضرت عالى (كه با توصيه امام مدظله ـ در مدرسه فيضيه ـ آغاز شد) تا چه حد در تربيت نفوس مؤثر
است؟ شما فرموديد: ابتدايىترين گام، ساختن خود انسان است. از اين روى، آشنايى به زندگى انسانهاى وارسته و خودساخته مىتواند ما را در اين جهت ـ به عنوان الگو ـ كمك كند. لذا اگر به زندگى بزرگانى
كه شماموفق به درك حيات آنان شدهايد، اشارهاى داشته باشيد، مفيد است. حضرت آيةالله حاج شيخ عبدالكريم حائرى، بنيانگذار حوزه علميه (در حدود سال 1340 هجرى. قمرى) فقيهى انديشمند، استادى پژوهشگر، در فقه، اصول و اخلاق بود. آن مرحوم، همواره با اهل علم و طلاب ـ مانند پدرى مهربان نسبت به فرزند ـ، مهربان بود. پاسدار مصالح علم و محصلين بود. بودن هر يك از طلاب را كه براى تحصيل، سودمند مىديد، ترغيب به ماندن وى مىكرد. و هر كه را، در حوزه منشأ اثر نمىيافت در جايگاه مناسبى، به تبليغ وادارش مىكرد. در برپايى شعائر مذهبى، مراسم دينى، مجالس توسل و يادآورى اهلبيت (عليهم السلام) خود مىكوشيد، و حتى هنگام درس نيز به آنان اقدام مىكرد. همواره در برابر ستمگران زمانش، مبارز و مقاوم بود ـ خداى اين ستمگران را به كيفر كردارشان رسانده، وادى هلاكت و جهنمش را نصيب ايشان بگرداند، جهنمى كه در آن فرو افكنده شوند كه بد جايگاهى است (سوره ابراهيم (عليه السلام)، 14 28 ـ 29). از ابتداى كار، در شناخت اشخاص و استعدادها، فراست و زيركى خاص داشت، (كه اين حقيقت را از راستى گفتارش دريافتيم و تجربه كرديم) به گونهاى كه افراد به وى، انس و آرامش مىيافتند. در نهايت انصاف با مردم مدارا مىكرد، اگر چه آن طرف خادمش بود. در رفتار فروتن بود. در اياب و ذهاب، خودمانى بود، تشريفات و بلندپروازىهاى خيالى را به كنارى گذاشته بود. همواره و در همه حال، به ياد خداوند بود. نگهبان نفس و رها كننده هواهاى نفسانى بود، چنان كه شأن فقيه اسلامشناس چنين است. گرفتار مشكلات و حوادث ناگوار زمانه بود ـ زمانهاى كه همواره چنين دشوارىهايى را دارد ـ مشكلاتى كه با مهاجرت علما و روحانيون، از شهرهاى خود براى مبارزه با ستمگران؛ پديد آمده بود. در امور زندگى ميانهرو و كم مؤونه بود. در سرانجام كارها، درست مىانديشيد. همواره بر دشوارىها و ستمگرى ستمگران پايدارى كرد تا وفات يافت. خداوند با خاندان عصمت و طهارت محشورش گرداند! آن خاندانى كه منشأ تحول فكرى، براى نفوس آدمى هستند. تحولى كه از انحطاط فكرى به اوج معارف الهى، ـ فقه، اخلاق، سياست و خلافت اسلامى ـ پيدا شد. خلافت اسلامى كه مبدأ حركت اجتماعى و سرافرازى اسلام بر تمامى اديان و مذاهب گرديد. سرافرازىاى كه با حسن تفاهم انجام گرفت، آن حسن تفاهمى كه در حيات انسانى، ضرورى است. اين تحول فكرى است كه آرزوى ديرينه آدمى است، نه آنچه كه شرق و غرب از تجهيزات مدرن (اگر چه به آن چه بايد برسند رسيده باشند)، گمان مىكنند. از اين روست كه هجرت، مبدأ تاريخى براى اسلام و مسلمين گشت و منشأ درخشش انوار و هدايت شد. ما مبدأ تاريخ را هجرت نوشتهايم، زيرا، منشأ پيدايش تحول فكرى در نفوس بوده است. يعنى نفوس بتپرست و مشرك و...، تحول يافتند. اين تحول را پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) ايجاد كرد، لذا هجرت النبى، مبدأ تاريخ اسلام شد و بايد هم مبدأ تاريخى اين باشد، زيرا مبدأ انسان سازى است. آيةالله حاج آقا مصطفى خمينى (ره)، دانشهاى عقلى، نقلى، سياست اسلامى و دينى را در جوانى فراهم آورده بود. و به آنجا كه بايد برسد، رسيده بود. از نخبگان زمان ما، بلكه عصرها و زمانها بود. درست گفتار و نيكسيرت بود. با كمال زيركى و هوشيارى، به نفوس، آگاهى داشت. سهم فراوانى در انقلاب و حوادث آن مىبرد. فرزند امام بود، بلكه خود امامى بود. پدرى مانند امام داشت. امام او را دوست مىداشت، نه به خاطر فرزند بودنش و او نيز امام را دوست مىداشت، نه به خاطر پدر بودنش، بلكه به خاطر كمالات و انگيزههاى ديگرى كه جاى بيان آنها نيست. آنچه من در اين جا نسبت به حاج آقا مصطفى آوردم، هيچ مبالغه و گزاف نيست. اگر كمى به ذهن بعيد به نظر مىرسد، به علت اين است كه ما حاج آقا مصطفى را نمىشناسيم. او به راستى يكى از شخصيتهاى بزرگ، اما گمنام ماست. كسى نتوانست خوب او را بشناسد و بشناساند. من معتقدم كه هيچ كس به اندازه خود امام حاج آقا مصطفى را نمىشناخت. افسوس كه امام هم به لحاظهاى گوناگون نمىتواند ايشان را معرفى كند. به نظر من از جمله كسانى كه مىتواند به عنوان الگو و نمونه براى حوزههاى علميه و طلبهها مطرح باشد، شهيد مطهرى (ره) است. او را به عنوان محصول نمونه حوزه و فردى كه در حوزه موفق بوده است مىتوان به عنوان الگو برگزيد. چيزى كه در شهيد مطهرى چشمگير بود، خستگىناپذير بودن ايشان در كار و تقوا بود. مطهرى، به راستى مرد كار و تلاش بود. به جرأت مىتوان گفت از 24 ساعت شبانهروز 18 ساعت كار و تلاش داشت، در تقوا هم مرد كمنظيرى بود. از جلسات كمفايده به شدت پرهيز داشت. رفت و آمدهاى معمولى ديگران را نداشت و بيشتر به كار خود مشغول بود. لطفا اشارهاى نيز به زندگى و ويژگىهاى مرحوم ميرزا ابوالقاسم قمى و مرحوم حاج شيخ محمدتقى بافقى بكنيد. مرحوم حاج شيخ محمدتقى بافقى9 نيز از نوادر زمان بود. او در تأسيس حوزه قم سهم بزرگى داشت. طهارت نفس او فوقالعاده بود. به صورتى كه محرز و مسلم بود شيخ در كارهايش به چيزى جز رضاى خدا نظر و وابستگى ندارد. به روحانيت بسيار خدوم بود و به كرامت طلبهها بسيار توجه داشت. در آن اوايل تأسيس حوزه، در اول هر ماه حدود هزار تومان (سكه) كه وزنش هم زياد مىشد، درون كيسهاى مىريخت و به سراغ تكتك حجرههاى فيضيه مىآمد و شهريه طلبهها را مىداد. به طلبهاى كه مىفهميد كوششى در درس و امور تقوايى دارد، خيلى احترام و تواضع مىكرد. هنگام تعطيلى تابستان كه طلبهها مسافرت مىرفتند، شهريه چند ماه را يك جا پرداخت مىكرد كه مجبور نباشند هر ماه براى گرفتن شهريه رنج مسافرت را تحمل كنند. مرحوم بافقى آن گونه صادق بود كه دوست و دشمن به صداقتش ايمان داشت. خواهر رضاخان كه فوت كرده بود، رضاخان گفته بود مرحوم بافقى بر او نماز ميت بخواند! شيخ مىگفت: ما در حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) بوديم كه گفتند: بيا نماز بخوان، من گذاشتم همه كه جمع شدند، گفتم: نمىآيم. مرحوم بافقى مرد مبارزى بود، به مبارزه با رضاخان برخاست، بعد هم تبعيد شد و به زندان افتاد، اما آن گونه محكم و پابرجا بود كه حرفهاى بعد از زندانش با قبل از زندان هيچ فرقى نكرد. خانه ايشان در حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) در خيابانى واقع شده بود كه رفت و آمد نظاميان در آن خيابان زياد بود. در اتاقى هم كه ايشان در آن مىنشست، درست مقابل در حياط بود. شيخ بر اين موضوع كه او را مىبينند و هر آن، ممكن است مزاحمش شوند، هيچ توجهى نداشت. بىاعتنا به همه چيز در همان اتاق جلسات گفت و شنود داشت. من خودم مكرر در همان جا خدمت ايشان رسيدم. حضرت عالى چه تفاوتى ميان طلبههاى امروز و گذشته مىبينيد؟ درباره امور مادى، طلبههاى گذشته نسبت به امروزىها، قانعتر بودند. گاهى مىشد چهار تا طلبه با يك ديزى آبگوشت به سر مىبردند. اين را عرض كنم كه كلاً حركت انسانى و الهى در حوزه و در مسير انبيا با چلوكباب آماده، نمىسازد، كسى كه همه چيزش آماده باشد، پيشروى نمىكند، تكامل در نتيجه فشار است. اگر پيشروى مىخواهيد بايد سختى بكشيد. و اما طلبههاى امروز با واقعيتهاى اجتماعى بيشتر سر و كار دارند و بهتر به درد اجتماع مىخورند. و اين همه از بركات وجود امام (ره) است. ايشان اين حركت را ايجاد كرد و به حوزهها حيات داد. واقعا ايشان بر گردن حوزهها حق حيات دارند. شايد علماى سابق خيال مىكردند همين كه يك درسى بگويند و شهريهاى هم بدهند، ديگر وظيفه را انجام دادهاند. البته اين غير از نوادرى است كه در شيعه بودهاند، مثل بحرالعلوم و شيخ انصارى و ديگران، از اين افراد الهى داشتيم، اما كم بودهاند. نوعا در زمانى كه ما هم تحصيل مىكرديم. خيال مىكردند اگر تدريسى بكنند و پولى به طلبهها بدهند و جماعتى برگزار كنند، وظيفه را انجام دادهاند. در حالى كه اين گونه نيست. در روايات خودمان داريم: بنى الاسلام على خمس... و لم يناد بشىء كما نودى بالولايه...10. البته اين تذكر را هم داشته باشيم كه طلبهاى بايد وارد مسائل اجتماعى بشود كه خوب درسهايش را خوانده باشد. ايام تحصيل نبايد زياد خود را مشغول كرد. طلبه بايد حداقل ده سال خوب درس بخواند و تحصيلات خود را كامل كند. بعد اگر خواست به سراغ مسائل اجتماعى برود، مانعى ندارد. در غير اين صورت خسران كرده و به حال اجتماع هم زياد نافع نيست. چند ماه پيش، از مسافرت كاشمر برگشته بوديد، كسى سؤال كرد كه: به چه منظور به كاشمر رفتيد؟ شما فرموديد: براى زيارت مرحوم مدرس. سؤال كننده تعجب كرد. سپس شما به شخصيت و
عظمتمدرس اشاره كرده و محبوبيت او را در حوزه بيان داشتيد. پرسيده شد كه احترام مرحوم مدرس نزد حاج شيخ عبدالكريم چه اندازه بود؟ فرموديد: مرحوم مدرس يك رجل علمى، دينى و سياسىبود،
و اين گونه فردى مهمتر از رجل علمى و دينى است. زيرا اين، مظهر ولايت است، كه در روايت مىفرمايد: بنى الاسلام على خمس...، كه اگر ولايت و سياست مسلميننباشد، ديگر فروع اسلامى تحقق كامل
نمىيابند. در مرحوم مدرس سه خصوصيت جمع شده بود: ذكاوت، ديانت، و شجاعت. هيچگاه از مسير ديانت خارج نشد. مسائل سياسى را خوب مىفهميد و در امور سياسى اجتماعى، صاحبنظر بود. با شجاعتى هم كه داشت مىتوانست انديشهاش را به كرسى بنشاند. يك وقت حاكمان آن روز، زمزمه سر داده بودند كه نماينده هر منطقه بايد مشهورترين فرد منطقه باشد. مرحوم مدرس گفت: اين حرف اشتباه است، نماينده هر منطقه بايد بصيرترين شخص به اوضاع منطقه باشد. مشهورترين را مىخواهيم چه كنيم؟ اين كه ما به زيارت مرحوم مدرس رفتيم، اگر هزار نفر از ما مىخواستند اين كار را نكنيم شايد حريف ما نبودند. اما اين خود سيد و وضع سيد بود كه ما را به آنجا كشاند. قبر ايشان هم اكنون در آنجا مزار است. خودش هم به رضاخان فرموده بود، مرا هر كجا دفن كنند مزار مىشود. امام ـ مدظله ـ در يكى از پيامهاى اخير خود قشرى را ـ كه نوعا با انقلاب و جنگ و مبارزه با طواغيت، مخالف هستند و در عين حال خود را اهل ولايت مىدانند ـ مورد انتقاد قرار داده و فرمودند: ايشان
اهل ديانت هم نيستند، چه رسد به ولايت. به نظر شما ولايت حقيقى چيست؟ كسانى هستند كه مىگويند چون درك معارف اسلام بسيار مشكل است، و از طاقت ما خارج است، ما تنها ولى را مىشناسيم، چرا كه او را مىشود شناخت و از راه شناخت ولى مىخواهند به قرب الهى نزديك شوند. خوب اين هم يك مرتبهاى از اسلام است، به شرط اين كه با حركتهاى اصيل اسلامى مخالفت نكنند. مرتبه ضعيفى از اسلام را دارند، بيش از اين هم از آنها توقع نيست، زيرا توان دركش را ندارند، ولى اگر به مزاحمت حركتهاى اصيل اسلامى بپردازند، اين محل اشكال مىشود. چرا كه ايمان واقعى مانع از اخلالگرى است. حالا كه اينها بيش از اين هنر ندارند و نمىتوانند جز مبادى اوليه اسلام را درك كنند، يا قدرت حركت ندارند، نبايد هم اخلالگرى و مانعتراشى بكنند. البته اسلام واقعى هم در يك سطحى است كه نمىشود مذمت كرد؛ چرا نمىفهمى؟ سطح معارف بالاست به گونهاى كه از آن بالاتر نمىشود. انسان در اين مكتب زياد اوج گرفته است. در عين حال، مانع رسيدن به حقايق هم خود انسان است، هوسها، قوميتها، عصبيتها، جهلها، اينها مانع رسيدن به حقايق مىشود. اينك كه خداوند متعال، با فتح مهران توسط رزمندگان اسلام، دل مؤمنين را شاد كرده است، درباره جنگ و تقويت جبههها چه توصيهاى براى طلبهها داريد؟ بعد از پيروزى در اين جهاد اصغر، ما مىمانيم و جهاد اكبرمان، پيروزى در اين جهاد مقدمه بر اين مىشود كه ما به فكر استقلال و آزادى نفوس خود بيفتيم و فكرى به حال خودمان بكنيم، تا اين تعارضات و تزاحمات و جناحبندىها از ميان برود. اين اشكالات تا زمانى كه پيروزى در جهاد اكبر نصيبمان نشود و نتوانيم به استقلال و آزادى از غير خدا برسيم از ميان نمىرود و اگر به حول و قوه الهى و همت خودمان به اين پيروزى برسيم، آنگاه ما منشأ آثارى مىشود كه هم به حال خودمان و هم به حال جامعه ما مفيد خواهد بود. در پايان، اگر توصيه و پيامى، براى حوزه، طلاب و دستاندركاران مجله داريد بفرماييد. البته اين بدان معنى نيست كه به علوم، بىتوجهى شود. به علوم هم بايد توجه كامل داشت، ادبيات، فقه، اصول و فلسفه را بايد خوب خواند. اما اصل را هم نبايد فراموش كرد. ظاهرا قضيه دو جهت دارد: علم بدون تقوا به درد نمىخورد. تقواى بدون علم هم كافى نيست. اگر فرد عامى، متقى باشد مورد عنايت خداوند قرار مىگيرد، اما نمىتواند آنچه را به او رسيده نشر و گسترش دهد، قدرت استدلال ندارد. علوم به انسان قدرت استدلال و نشر مىدهد، اگر چه نورانيتش را بايد از جاى ديگر گرفت. به دوستان طلبه هم توصيه مىكنم: بعد از خودسازى، زياد فكر كنند، در تمام امور بينديشند و از روى تفكر و انديشه چيزى را بپذيرند. زيرا تعبديات زياد كارساز نيست، و دوامى ندارد. تفكر، منشأ اثر است و اين اثر، حتى در تتبع هم نيست. چرا كه با حفظ تمام كتب، رفع شك و شبهه نمىشود. اما با تفكر اين كار مىشود. در خاتمه از خداوند متعال مىخواهم به همه ما توفيق دهد كه عالمان عامل باشيم. و به ما حسن عاقبت عنايت كند. من به شما دعا مىكنم كه خداوند شما را موفق كند كه همواره در پى رضاى او باشيد و توفيقات الهى نصيب شما گردد. حضرت آيةالله بهاءالدينى، به صرف آگاهى از رحلت جانگداز حضرت امام، رضوانالله تعالى عليه، با دلى آكنده از غم و اندوه، سطورى در عظمت امام، به عربى نگاشتهاند، كه ترجمه آن را به گونهاى آزاد در اين جا مىآوريم11. حضرت آيةالله العظمى خمينى، كه بىكران رحمت خداوند بر او باد، حدود شصت سال در احياى اسلام و ارائه چهره ناب معارف و علوم آن، از عرفان فقه و سياست دينى، با تمام توان كوشيد و در مقابل سختىها و رنجهاى حوادث، در مسير مبارزه با كفر و شرك و الحاد، نستوه ايستاد. مقاومت استوار امام، در راه هدف و در مقابل ظلم و ستم و فراخوانى امت اسلامى به خدا و رسول، جبهه كفر و شرك را به واكنش واداشت و بدين سان استكبار با تمام قدرت و توان مادى و فكرى، عليه آن بزرگوار به توطئه برخاست. خداوند آن بزرگوار را پاداش خير دهاد و با ائمه اطهار (عليهم السلام) كه مصابيح هدايت، كشتى نجات و مشعلهاى فروزان راهند، محشور فرمايد. بارى،[حضرت امام] در مقابل كفر و نفاق و شرك و ظلم شرق و غرب ايستاد و رسالت بزرگ الهىاش را بدون سستى و درنگ ادا نمود، و بر حوادث شكننده و ناگوارى كه از جباران شرق و غرب و واپسگرايان خارجى و داخلى در راه ديد، شكيبايى ورزيد. رضوان خدا بر او باد كه در اين راه به اجداد بزرگوارش اقتدا نمود؛ چرا كه او از فرزندان گرانقدر آن بزرگواران و نور چشم حضرت زهرا (سلامالله عليه) و رسول خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) و امتداد وجود آن عزيزان بود. (و آنان به وجود او مبتهج بودند و به انتسابش افتخار مىكردند.) با وجود حضرت امام، در دوران غيبت حضرت ولى عصر (عج) و در هنگامه جولان كفر و قدرت مآبى و طغيان شرك، با تمام تجهيزات و نيرو، تشيع و اسلام زنده شد. بدين سان امام، با احياى دين و سنت الهى، احياگر شريعت اسلام و تجديد كننده حيات روحانى مسلمانان در تمام ابعاد آن است: در اصول و فروع و اخلاق و عرفان و سياست دينى. گزيده سخن آن كه: امام ذخيرهاى از گنجينه اهلبيت عصمت (عليهم السلام) بود. خداوند او را پاداش خير دهد و با اجداد بزرگوارش، محشور گرداند12. حضرت عالى از دوستان و افراد مورد علاقه حضرت امام، رضوانالله تعالى عليه بودهايد، لطفا از ويژگىهاى آن بزرگوار، براى ما و خوانندگان مجله مطالبى را بفرماييد. اما خصوصيات ايشان: 1 ـ خدمتگزار روحانيت: امام از همان ابتدا، تا وقتى كه آمد جماران، خدمتگزار روحانيت بود. شما حالا خبر داريد. ما شصت سال پيش را خبر داريم. احترام و تجليل از روحانيت از طرف ايشان سابقهاى طولانى دارد. كسى قادر نبود اهانتى به روحانيت بكند. شصت سال پيش كه امام حدود 25، 26 سال سن داشت، يك همچنين وضعى داشت. من خودم شاهد بودم كه كسى را كه به روحانيت اهانت كرد، از فيضيه بيرون كرد. اين قضيه مربوط مىشود به شصت سال پيش. در گرفتارىهاى طلاب، امام به آنان كمك مىكرد. از اجاره خانهاش و ملكى كه در خمين داشت، به طلاب كمك مىكرد. من خودم خبر دارم كه در يك ماه رمضانى بود (در شصت سال پيش) به طلاب كمك كرد. 2 ـ اخلاق و فضل: در اين بعد، نظير امام را در حوزه نجف و قم نديدم. جهات معنوى و اخلاقى امام روى تبليغات نبود، روى واقعيت بود. مثل خود اجدادش كه روى جهات واقعى است. 3 ـ احترام به شاگردان: از خصوصيات امام اين بود كه با شاگردانش، جلسه مىگرفت و مسأله شاگرد و استاد در برنامه امام، منها بود. اين كه در برنامهاش باشد كه بله، ما استاديم و اينها شاگرد و من با اينها بنشينم! خير، اين چنين برنامه و مرامى نداشت. با شاگردان مىنشست، جلسه مىگذاشت. گاهى رياست جلسه، با يكى از شاگردان خودش بود. مىخواهم بگويم بزرگى روحى امام تا اين حد بود. 4 ـ احترام به دوستان: در جلساتى كه با دوستانش شركت مىكرد، هميشه دوستانش را جلو مىانداخت و خودش از عقب مىآمد. با اين حركت از دوستانش تجليل مىكرد. اين كار، كار يك دفعه و دو دفعه نبود، بلكه كار بيست سال بود كه خود من شاهد اين مسأله بودم. عجب عظمت روحى داشت. در جلسات و گفتگوهايى كه با امام داشتيد، چه موضوعاتى مطرح مىشد؟! حضرت امام (ره)، درس فصوص مرحوم شاهآبادى مىرفتند اگر در اين باره مطلبى داريد بفرماييد. حوزههاى علميه بايد چه ديدى به حضرت امام (ره) داشته باشند. مثلاً قرآن، نهجالبلاغه و صحيفه سجاديه را آن طور كه خدا مىخواست، اميرالمؤمنين على (عليه السلام) و يا امام سجاد (عليه السلام) مىخواست، معلوم نيست انسانها بتوانند بفهمند. مفسرين طبق افق ديد خودشان، قرآن را مىفهمند، نه آن طور كه در واقع هست. يك نامه معمولى را يك آدم ساده و عامى يك جور مىفهمد و يك انسان عميق جورى ديگر مىفهمد. بالاخره، افق ديد اشخاص در فهم مطالب خيلى دخالت دارد. مىبينيد كه تفاسير عامه خيلىاش ادبى و ان قلت و قلتهاى نحوى و صرفى است، بعضىها هم علمى است. مجموع اينها به حسب افق ديد مفسر است. مفسر اگر حكيم بوده، بيانات حكيمانه دارد، اديب بوده، بيانات ادبى دارد، مورخ بود، بيانات تاريخى دارد و... . حضرت فرموده: الموعظه اذا صدرت من أهله وقعت فى محله بايد هم محل، قابليت داشته باشد و هم گوينده. امام دلش مىخواست، روحانيت در يك سطح عالى حركت كنند، ولى آن جورى كه ايشان مىخواست نشد. بىترديد كسانى كه توفيق مصاحبت و مجالست با حضرت آيةالله بهاءالدينى (قدس سره الشريف) را يافتهاند، خاطرههايى ارزشمند و فراموش ناشدنى از محضر پرفيض اين مرد الهى با خود دارند؛ كه همه شنيدنى و آموزنده است. در اين فصل پارهاى از خاطرات جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاى سلطانى، يكى از ارادتمندان آن بزرگمرد از نظرتان مىگذرد. يك سال، محرم و صفر را در ايلام بودم. بعد از مسافرت تبليغى، روزى كه به قم برگشتم، در نزديكى حرم از ماشين پياده شدم و با شيخ محترمى كه قبلاً سابقه آشنايى داشتم برخورد كردم. ايشان چندى قبل با زحمت فراوان خانهاى به قيمت هفتاد، هشتاد هزار تومان تهيه كرده بود؛ به طورى كه براى تهيه آن، همه كتابها و زيور آلات همسرش را فروخته بود. لذا در اولين برخورد پس از احوالپرسى از او پرسيدم: منزل را چه كردى؟ گفت: هنوز ده، پانزده هزار تومانش مانده است كه اگر اين هفته پرداخت نكنم، خانه از دستم بيرون مىرود. من يك مرتبه تصميم گرفتم هفت هزار تومانى كه طى دو ماه تبليغ گرفته بودم به اين شيخ بدهم. پول را به او دادم و گفتم: برو كه خانه از دستت نرود. وقتى به خانه رسيدم، حدود دويست تومان بيشتر نداشتم و اين قضيه را به هيچ كس نگفتم. و آن شيخ هم با آقاى بهاءالدينى رابطهاى نداشت، ولى شيخ بسيار محترمى بود و از اطراف خراسان هم بود. چند روزى گذشت و آن دويست تومان هم تمام شد. همان شب آقا (آيةالله بهاءالدينى) را در خواب ديدم كه دو هزار تومان به من دادند؛ من هم اين خواب را حمل بر اين كردم كه آدم تشنه، خواب آب مىبيند؛ لذا به خواب ترتيب اثرى ندادم. فرداى آن شب طبق معمول براى نماز مغرب و عشا به حسينيه آقا رفتم و در صف سوم، چهارم نشستم. بعد از نماز، آقا از روى سجاده بلند شدند و داخل اتاق رفتند و برگشتند و از پشت سر مرا صدا زدند. وقتى برگشتم، مقدارى پول به من دادند. پول را گرفتم و به كوچه آمدم. نگاه كردم ديدم همان دو هزار تومانى است كه ديشب در خواب ديده بودم. اين اولين جرقه براى من بود و يك حالت خاصى به من دست داد. وقتى به خانه برگشتم موضوع را به خانواده گفتم. و من تا آن وقت در مورد قرض دادن به آن شيخ و بعد تمام شدن پولمان و همين طور خواب ديشب، چيزى به خانواده نگفته بودم، ولى با اين اتفاق همه چيز را برايش گفتم و اضافه كردم كه: اگر امشب چيزى در خانه داريم، بخوريم؛ فعلاً به اين دو هزار تومان دست نزنيم. با ده، پانزده قرانى كه داشتيم نان سنگكى خريديم و آن شب را به سر برديم. فردا شب بعد از نماز مغرب و عشا دو هزار تومان را خدمت آقا گذاشتم و عرض كردم: آقا اشتباه نكرديد كه اين پول را به من داديد؟ (البته بعد فهميدم تعبير درستى به كار نبردهام). گفتم: ما احتياجى نداريم؛ اگر هم احتياجى باشد با صد تومان، دويست تومان رفع مىشود. ايشان فرمود: فلانى ما در زندگى اشتباه زياد داريم، ولى در پول دادن به كسى اشتباه نمىكنيم؛ شما كار خوبى كرديد و اين پول را يك نفر حواله داده بود براى تو، كه نمىخواهم بگويم. خوابى را هم كه ديدى از رؤياهاى صادقه بود. حالا بفرماييد، خدا توفيقت بدهد! اين در حالى بود كه من اسمى از خوابم پيش آقا نبرده بودم. آن شب با يك حالت خاصى كه نمىشود آن را بيان كرد به منزل آمدم. آن شب آن پول خرد نشد. صبح ديدم در خانه را مىزنند. رفيقى داشتيم از ايلام، به نام آقاى حسينى، كه كشاورز بود، آمد و پولى به ما داد و رفت. هر چه تعارف كردم، داخل نيامد، گفت: عازم تهران هستم. خلاصه اين كه، هر وقت نوبت به آن دو هزار تومان مىرسيد كه خرج كنيم، پولى مىرسيد؛ تا اين كه جمهورى اسلامى برقرار شد و پولها را عوض كرديم. حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام) بايد سفارش كند. روزى به اين فكر افتادم كه به آقاى امجد (يكى از علماى برجسته) بگويم كه به آقا سفارش كند كمى بيشتر ما را مورد عنايت (معنوى) قرار دهد. تا اين كه يك روز، نزديك غروب، ديدم آقا از در خانه ما به طرف على بن جعفر (عليه السلام) قدم زنان مىروند. طرف جنوبى على بن جعفر، پشت باغ بهشت، زمين خالى بود كه آقا به آنجا مىرفتند. مقدارى چاى داخل فلاسك ريختم و استكان و مقدارى نبات برداشتم و پشت سر آقا حركت كردم، تا رسيديم به جوى آبى كه آنجا بود. كنار جوى آب، گياه هم بود.آقا لب جوى رو به شرق نشستند و من هم به احترام ايشان، مقابل ايشان نشستم. ايشان فرمود: بيا اين جا بنشين، پشت به حضرت رضا (عليه السلام) نكن! من هم زود پا شدم و آن طرف نشستم و چاى براى ايشان ريختم و ايشان در حال فكربود. ايشان غالبا در حال تفكر بود. ناگهان رو به من كرده و فرمود: فلانى سفارش زيد و عمرو، براى ما فايدهاى ندارد، شما بايد كارى كنى كه حضرت رضا (عليه السلام) سفارشت را بكند و من راه سفارش حضرت رضا (عليه السلام) را به تو مىگويم. و آن هم اولش اين است كه دست از زرنگى بردارى. اگر دست از زرنگبازى برداشتى، حضرت رضا (عليه السلام) مىگويد: شيخ را داشته باش؛ و اگر رفتى دنبال زرنگى، كه رفتى. اين در حالى بود كه هنوز من به آقاى امجد چيزى نگفته بودم، فقط در نظرم بود كه بگويم. البته دو سه روزى دنبال ايشان بودم، كه در همين خلال آقا فرمود: سفارش زيد و عمرو براى ما فايدهاى ندارد. در يكى از مسافرتهايى كه ما مىرفتيم به ايلام، آقا فرمود: اگر يك حلب روغن براى ما بياورى پولش را از اين جا مىدهيم. گفتم به چشم. ما هم به يكى از رفقا گفتيم آقاى بهاءالدينى شخص بزرگوارى است و يك حلب روغن سفارشى براى ايشان تهيه كن! موقع برگشتن ديدم اين آقا روغن را آورد توى ماشين گذاشت، ولى هر چه اصرار كردم، پولش را نگرفت. وقتى آمديم قم، ساعت سه بعد از ظهر بود و هوا هم گرم بود؛ من حلب روغن را به خانه ايشان بردم؛ خانوادهشان گفتند: آقا مىفرمايند بيا داخل! رفتم داخل، ديدم آقا در حسينيه نشسته و مشغول است. قبل از اين كه چيزى گفته باشم فرمود: ما كه نگفتيم اين طورى روغن بياورى. گفتم: آقا، خودش پولش را نگرفت من خيلى اصرار كردم، قبول نكرد. ايشان گفتند براى من يك ليوان شربت آبليمو آوردند و فرمودند: هواى قم آن قدر گرم بود كه تا صبح نخوابيدم، در مثل چنين شبى، پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) در ميدان جنگ بود. و اين را با حالت خاصى گفتند. و بعد ادامه دادند: ما مىخواهيم با اين چيزها به جايى برسيم؛ ما اين جا از گرما خوابمان نمىبرد! چند روز بعد به ايشان عرض كردم: آقا روغنش خوب بود؟ فرمود: به ما گفتند بايد تقسيم شود.، فهميدم هنوز از آن استفاده نكردهاند. ما روى فرمايشهاى آقا كنجكاو بوديم، چون همه روى حساب بود. لذا در مسافرت بعدى به آن بنده خدا گفتم: اين روغنى كه دادى، بابت چه بود؟ گفت: بابت سهم سادات. درباره خيلى مسائل، ما از ايشان مىپرسيديم. مثلاً يك بار راجع به جنگ از ايشان پرسيديم كه: عاقبت جنگ چه مىشود؟ فرمود: شب جمعه همين جا نشسته بودم، جوانها هم اين جا سينه مىزدند، يك وقت ديدم چهارده شخصيت بزرگوار دور من را احاطه كردهاند. يكى از آنها فرمود: ما هر كدام به اندازه صد هزار نفر نيرو داريم، شما مىگوييد بايد با صدام چه كرد؟ گفتم: تا مصلحت خدا چه باشد. فرمود: مصلحت خدا در تأخير است. البته سؤال ما بيشتر به اين خاطر بود كه هميشه در ميدان بوديم، مرتب بمباران مىشد و شهيد و مجروح داشتيم. و سؤال ما از عاقبت امور بود. اين اتفاق مربوط به محرم سال 64 است. خبر از شهادت حاج آقا مصطفى خمينى (ره) روزى به ايشان عرض كردم: شاگردهاى شما مىگويند كه شما بيست سال قبل از شهادت حاج آقا مصطفى خمينى، داستان شهادت ايشان را به امام گفته بوديد، خواستم از زبان خودتان بشنوم. فرمود: بعد از ظهرى بود رفتم منزل آقا (امام)؛ ديدم ايشان پشت بام نشسته، ما هم نشستيم تا غروب شد. آقا فرمود: شام همين جا بمان. من صداى حاج آقا مصطفى را شنيدم كه به مادرش گفت: امشب كه آقا (آيةالله بهاءالدينى) اين جاست يك كته براى ما درست نمىكنى؟ چون شبها چيزهاى حاضرى مىخوردند. متوجه شدم امشب به خاطر ما بايد كته درست كنند. حاج آقا مصطفى كه از پلهها به خاطر غذا بالا و پايين مىرفت، دو مرتبه امام فرمود: مصطفى نيفتى! دفعه سوم كه فرمود: مصطفى نيفتى، يك مرتبه پرده كنار رفت و فيلم حاج آقا مصطفى جلو چشمم آمد. بعد از آن به امام گفتم: اين قدر مصطفى، مصطفى نكن! مصطفى بايد بيفتد. حاج آقا مصطفى به زندان مىافتد، ولى زندان برايش خوب است، ولى بعدا بايد آمادگىاش را داشته باشد (براى شهادت). اتفاقا وقتى حاج آقا مصطفى از زندان آزاد شد، حالش خيلى خوب بود. گفتم: مثل اين كه زندان، خوش گذشته است! گفت: با يكى از زندانيان سياسى هم سلول بوديم، غذاى او را از خانه مىآوردند و سفارش داده بود كه پسر آقاى خمينى هم اينجا با ما هم سلول است. لذا غذا را دو نفره مىآوردند.يك خاطرهاى هم از سال 1360 دارم. در آن سال، بنىصدر به ايلام آمد و ما كه از نيات و اهداف او باخبر بوديم، خانوادههاى شهدا و بچههاى حزبالله را جمع كرديم و در صالح آباد، كنار گلزار شهدا، شعار مرگ بر ضد ولايت فقيه سر داديم. وضع بدى به وجود آمد، به طورى كه يكى از افراد، زد و عينك بنىصدر را انداخت. شب همان روز بود كه امام او را از فرماندهى كل قوا عزل كرد. بعد از هفت، هشت روز، نارنجكى داخل خانه ما در ايلام انداختند. من اذان صبح به طرف تهران حركت كرده بودم. آن شب به ما تلفن كردند كه به خانه شما نارنجك انداختهاند و كمى خسارت وارد شده است و خانواده هم زخمى شده است ما هم به سرعت به طرف ايلام به راه افتاديم، و با اين كه قصد داشتيم در قم توقفى داشته باشيم، توقف نكرديم. بعد از مدتى كه به قم آمديم و خدمت ايشان رسيديم، تا وارد شديم فرمود: همان شب به ما گفتند كه خانه شما نارنجك انداختهاند. گاهى مسائلى بود كه من احساس مىكردم زورم به خودم نمىرسد، مثلاً در مسأله اخلاص مدتى بود با خودم كلنجار مىرفتم. اما ايشان در يك برخورد با يك كلمه تندى به ما گفت كه آن حالت تا حدى برطرف شد، حداقل در واجبات. ايشان فرمود: بشر چيست، كه بخواهى كارى براى او انجام دهى؟! و اين را با يك لحن تندى همراه تشر فرمود، كه در من خيلى اثر گذاشت. يك بار، شب عيد غدير در خدمتشان بوديم. طلبههاى زيادى حاضر بودند. يكى گفت: فردا به حساب عيد غدير مىآييم اينجا و كباب مىخوريم. يكى ديگر از آقايان كه از سادات بود گفت: خشكهاش را به ما بدهيد قبول داريم، و ما مىدانستيم ايشان پولى براى اين كارها ندارد. از اين جهت ديدم آقا سرخ شد و خيلى ناراحت شد، ولى يك مرتبه دست برد و يك پولى به آن آقا سيد محترم داد، تا بين طلاب تقسيم كند و به هر كدام پنجاه تومان بدهد. سيد هم گفت: من اول پنجاه تومان خودم را برمىدارم؛ چون مىدانم آقا غير از اين، پولى ندارد. اول پول خودش را برداشت، بعد شروع كرد به تقسيم كردن. جالب اين بود كه پول به تمام افراد حاضر رسيد و به اندازه حاضرين در آنجا بود. بعدا مسأله را از ايشان پرسيدم، فرمود: گاهى پولهايى مستقيما از حضرت رضا (عليه السلام) به دستمان مىرسد. مسأله ديگر در مورد آقا توجه خاص ايشان به امام و حكومت و ولايت است. خودم گاهى مىديدم در سالهاى قبل از انقلاب كه قم بودم، مبلغهاى قابل توجهى در حد صد هزار تومان خدمت ايشان مىآوردند و ايشان مىفرمود: اين را ببريد منزل حاج آقا روحالله، تا از طريق شهريه ايشان پرداخت شود. اصلاً ايشان اهل اين مسأله نبود كه خودش شهريه بدهد و بخواهد خودش را مطرح كند. در زمينه ورود ايشان به ميدان مرجعيت، خود مىفرمود: تا حضرت مستقيما امر نكند من وارد نمىشوم. و اگر آنها امر كنند خودشان هم وضع را رو به راه مىكنند و زمينه را فراهم مىكنند، و الا اگر ايشان خودشان مىخواستند، زمينه براى مرجعيت ايشان از آن زمان فراهم بود. يك وقتى برخى از رفقاى ما به ايشان پيشنهاد مىكردند كه اگر به فلان منطقه، يك مسافرتى بفرماييد خوب است. ولى ايشان قبول نمىكرد. من عرض مىكردم: آقا چرا قبول نمىكنيد؟ فرمود: من آثار دينى در اين مسافرت نمىبينم. آقا نقل مىكردند: يك بار به يكى از روستاهاى اطراف قم رفته بودند، يك نفرى گفته بود: چون فلانى اين جا آمده است، به احترام ايشان من يك مسجد مىسازم. جايى كه آثارى نداشت، نمىرفتند. در يكى از مسافرتها به ايلام، با پيرمردى، به نام حاج علىاكبر، كه پدر اولين شهيد ايلام و اهل مسجد و منبر است و مسجدى هم آنجا ساخته است و با اهل علم حشر و نشر دارد، در يكى از شبها، نشسته بوديم. چند كلمهاى از احوالات آقاى بهاالدينى عرض كردم؛ گفتم: يك عالمى در قم هست كه چنين حالاتى دارد. اما اسمى از آقا و آدرس ايشان نبردم. فردا ديدم از اين آقا خبرى نيست و هيچ كس اطلاعى نداشت. بعد فهميديم ايشان دو، سه كيلو چاى خريده و راهى قم شده است. بعد از سه، چهار روز ديدم برگشته است. گفتم: كجا رفته بودى؟ گفت: بعد از حرفهاى شما طاقت نياوردم. رفتم خدمت آقا. گفتم: چطور منزل آقا را پيدا كردى؟ گفت: آن شب از حرفهاى شما دانستم منزل اين آقا اطراف منزل شماست. وقتى به قم رسيدم، اطراف خانه شما، از مردم سراغ خانه آقا را گرفتم. مىگفتم: يك سيد روحانى بزرگوارى در اين محل ساكن است؛ منزل ايشان كدام است؟ اما كسى نمىدانست. همه مىگفتند سيد روحانى در قم خيلى زياد است. تا اين كه من خسته شدم، گفتم: دو، سه دقيقه صبر مىكنم، بلكه فرجى شود، و از كسى ديگر نپرسيدم. كه ناگهان ديدم يك سيدى آمد و گفت: من برادر آقا هستم و ايشان فرمود: شما را پيش ايشان ببرم. بعد كه ما آمديم قم و خدمت آقا رسيديم، فرمود: اين پيرمرد آمد اين جا خستگى ما را بيرون آورد. نزديك خانه ايشان مسجد كوچكى هست. روزى آنجا مجلس فاتحهاى بود. آقا وارد شد و پيش يك نفر نشست. همين كه نشست، تشرى زد كه: پاشو برو، اول غسل كن بعد بيا اينجا. آن مرد هم خيلى زود بيرون رفت. شخصى بود به نام شيخ محمد. روزى آمد خدمت آقا و گفت: ما قبلاً آدمهاى خوبى بوديم و حالا يك كمى ضعيف شدهايم. فرمود: فلانى آن موقع هم دين نداشتى، الآن هم ندارى! گفت: چطور؟ فرمود: شما چند مرتبه براى گرفتن پول به خانه آقايان رفتهاى؟ گفت: مىروم حق خودم را مىگيرم. فرمود: من نگفتم حق ديگرى را مىگيرى. بعد فرمود: اين كار با اياك نعبد و اياك نستعين نمىسازد. ايشان خود را خيلى به آداب عرفى مقيد نمىدانستند و آزاد بودند. مثلاً روزى مىفرمودند: از اين كه تعبير بزرگوار در مورد ما به كار برديد ناراحت شدم. مطلب ديگر اين كه ايشان اوايل نمىگذاشتند كسى دستشان را ببوسد. بعدا اجازه دادند. ما از علت آن سؤال كرديم، فرمود: من خم شدم دست آقا را ببوسم، آقا (امام زمان عج) فرمودند: چرا نمىگذارى خلقالله دستت را ببوسند. يك شب حضرت امام به منزل ايشان رفته بودند. روز بعد فرمودند: ديشب بعد از رفتن شما، حاج آقا روحالله اين جا آمد. بعد ايشان مطالبى درباره امام و عظمت ايشان فرمود. از جمله اين كه فرمودند: بعد از انبيا و اوليا، كره زمين شخصيتى مثل امام نديده بود. ايشان خيلى به امام علاقهمند بودند. از شخصيت آيةالله خامنهاى ـ مدظله العالى ـ آن هم در زمانى كه رئيس جمهور بودند، خيلى تجليل مىكردند و مىفرمودند: ايشان شخص بزرگوارى است. كلاً ايشان روحيهاى داشتند كه وقتى اسم افراد در حضورشان برده مىشد، گاهى چهره ايشان باز مىشد و تأييد مىكردند و گاهى چهره ايشان گرفته مىشد، ولى چيزى نمىگفتند. مثلاً در مورد بنىصدر اين طور بود. در سفارشهاى اخلاقى ايشان، بيشتر تأكيدشان بر اخلاص بود. تا مىديد يك شرك عملى در كسى پيدا شده، توى ذوقش مىزد. اما اين را از كجا متوجه مىشد، نمىدانستيم؟! ايشان مىفرمودند: معنا ندارد انسان در نماز حواسش پرت شود. گاهى هم به طور غير مستقيم با آوردن مثال، فردى را متوجه مىكرد. ايشان از اول ديد مثبتى به امام داشت و ايشان را تأييد مىكرد، و قبلاً اشاره كردم كه وجوهات را به دفتر امام ارجاع مىداد. به مقام معظم رهبرى هم عنايت ويژهاى داشتند. كسانى كه اهل معنا و عرفاناند با حكومت اسلامى مشكلى ندارند. ايشان مىفرمودند: از حكومت اسلامى انسان لذت مىبرد. به اعتقاد ايشان، اصل، تشكيل حكومت اسلامى بود و خيلى روى اين مسأله تأكيد داشتند. عملكرد ايشان جورى بود كه ما به امام و رهبرى و انقلاب دلبسته شده بوديم. و بيشتر از ايشان الهام مىگرفتيم كه بايد براى اين حكومت تلاش كنيم. ايشان مىفرمود: يك وقتى ما را يك نفر دعوت كرد و كباب خوبى هم درست كرده بود و همه مشغول خوردن شده بودند؛ اما من ديدم كباب بوى تعفن مىدهد، به طورى كه از بوى تعفن آن گيج شده بودم و هر چه كردم، دستم طرف غذا نمىرفت. بعد معلوم شد آن آقا رفته، از يكى از قصابىها يك شقه گوسفند برداشته و (بدون رضايت او) آورده است. ايشان مىفرمود: اين چه علمى است كه اگر توى قهوهخانههاى بين راه، گوشت كلاغ به او بدهند، بخورد و نفهمد! اين چه علمى است كه طرف نفهمد غذايى كه جلوى او گذاشتهاند، حرام گوشت است يا حلال گوشت؟! اين علم به درد نمىخورد. استخارههاى ايشان هميشه با تسبيح بود. برخى از ايشان مىخواستند با قرآن استخاره كنند، ولى ايشان در استخاره با همان تسبيح هم مسائلى را مىگفتند كه ديگران در استخاره با قرآن با استنباط از آيه مىگويند. البته اگر كسى مثل ما بدون استخاره هم چيزى مىپرسيد، ايشان برخى مسائل را مىفرمودند.
| |||||||
|