| ||
از اين روست كه تفقه، همان سازندگى و تحول نفوس به نفوس الهى است. سازندگى كه محقق شد، با غناى از اجتماع، به انذار و بشارت قوم مىپردازد، كه مرحله انبيا همين است. انبيا بعد از خودسازى و غناى
از اجتماع، متصدى هدايت و ارشاد و انذار اجتماع هستند و اين تفقه در دين، در جهات اجتماعى و فردى است. انسان اگر تفقه در دين پيدا نكند، مثل اعراب بدوى است. اين تفقه خصوص علم به فروع
نيست، بلكه علم به اصول، علم به سياست اسلامى و سياست دينى و حكومت اجتماعى كه همان حكومت اسلامى است، نيز داخل در تفقه است. حكومت اسلامى، غير از حكومت در ميان مسلمين است.
حكومت، اگر حكومت اسلامى باشد، اين نحوه بصيرت دينى را مىخواهد.
انسان ممكن است بدون بصيرت دينى براى نهى از منكر، صد منكر مرتكب شود. يعنى كسى كه اطلاعات دينى ندارد، گرچه حسن نيت دارد و مىخواهد از منكر جلوگيرى كند، ولى از روى بىاطلاعى، ده منكر مرتكب مىشود. از اين جهت، به تفقه خيلى اهتمام شده است. بعد از تفقه، نوبت رهبرى اجتماعى است. خداوند به اندازه امكان نصيب همه بكند. لكن مبانى مكتب اسلام اين است كه انسان اول خودش را بسازد و اصلاح كند و بعد از آن به اندازه توانش به اصلاح اجتماعى بپردازد. خودسازى و فراغت از بدىها، جز با تأييدات الهى ممكن نيست. چون خودسازى مثل اين كه مؤونه زيادى مىخواهد. بايد زبان در اختيار انسان باشد، قلب در اختيار انسان باشد، چشم و گوش در اختيارش باشد و بتواند در برابر شيطانها مقاومت كند، شياطين همه جا هستند. نبايد اغفال شود، و اين همه، توفيقات الهى مىخواهد. فصل دوم: مصاحبهها از دوران زندگى و تحصيلات خودتان بفرمايبد1؟ بعد از سنه مجاعه (قحطى)، اكثر مردم بىحرفه مىرفتند صحرا و گندم و جو مىآوردند و از عوايد آن استفاده مىكردند. يك جوانى بود كه او هم به صحرا مىرفت و جو و گندم مىآورد و با دست خودش آنها را خرد و مصفا مىكرد و از عوايد آن استفاده مىكرد. اين جوان با ما يك آشنايى هم داشت و من آن زمان هفت، هشت ساله بودم. نفهميدم قضايا چه بود كه روزى از صحرا آمده بود، و ما پاهايمان را از روى زمين برمىداشتيم و روى پاهاى او مىگذارديم و تا زانوهاى او بالا مىرفتيم. اين كار ما بود. يك وقت عصبانى شد. اوقات او تلخ شد و با گيوههاى رعيتى، كه سرهاى عجيبى داشت، لگدى براى ما پرت كرد؛ كه رگ طرف چپ پاى ما قطع شد و ما سوختيم و حدود چهل، پنجاه قدم دويديم و به زمين خورديم، و يك سوختن عجيبى بود. در اوانى كه به بازى خيلى علاقه داشتيم، يك شب، يكى از سادات را خواب ديديم كه مىخواستند پولى به ما بدهند؛ يكى گفت: به اين كه الكبازى مىكند نبايد پول داد. اين خواب را ديديم. فرداى آن روز كه به مكتب رفتيم، يكى از آقايان از كربلا آمده بود. معلم مكتب ما يك كلهقند و شيشه گلابى به ما داد تا براى آن آقا تعارف ببريم. ما برديم. آن آقا در برابر اين تعارفاتى كه كه ما برديم، سه قران آن روز ـ شايد قريب هفتاد سال پيش باشد ـ را خواست به ما بدهد. ما قبول نكرديم. ايشان دور خانه، دنبال ما آمد كه پول را به ما بدهد، آخرش قبول نكرديم. ما پيش خودمان گفتيم اين تعبير همان خوابى است كه ديشب ديديم. با اين خواب دست از الك بازى هم برداشتيم. در اوايل تحصيلات كه سيوطى مىخوانديم، به ما گفتند: براى امتحان پيش حاج شيخ برويد. خوب، سيوطى هم مطالب عميق و دقيقى دارد كه شايد بعضى از اساتيد هم در آن بمانند. وقتى نزد حاج شيخ رفتيم به ما گفتند: باب حال را بگو: بسيار خوب. گفتند: مطالعه كن! گفتم: مطالعه نمىخواهد. در آن مجلس حاج شيخ و عدهاى از علما بودند و جمعيت خبر از اوضاع نداشت. ما در اين كتاب آنچه خوب بلد بوديم، فقط همين قسمت مشكل بود. همه كتاب را بلد نبوديم، ولى همان را كه بلد بوديم از ما خواستند. ما كه مسلط بر اوضاع بوديم شروع به گفتن كرديم. وقتى گفتيم، حاج شيخ گفت: نفهميديم، دوباره بگو! نه اين كه حاج شيخ نفهميد، بلكه بيان به حدى جالب بود كه ما دوباره شروع كرديم. تقريبا اين يكى از الطاف الهى بود كه در تمام كتاب ما بيچاره بوديم و فقط همين قسمت كه از همه جا دقيقتر و بهتر مىدانستيم نصيب ما شد. سر و صدايى در حوزه پيدا شد. حوزه چنين امتحانى به خود نديده بود. شايد ما در آن وقت، دوازده، سيزده ساله بوديم. شايد در شانزده، هفده سالگى بود كه در فيضيه، با دو تا از رفقا پيش از اذان صبح مباحثه داشتيم. زمستان بود كه ما به بواسير جرحى مبتلا شديم. ما خيلى ناراحت شديم؛ چون از خصوص اين مرض خيلى بدمان مىآمد و از طرفى دو نفر در حجره با ما بودند. ما به احدى بروز نداديم. نه به ابوين گفتيم كه چنين مرض خطرناكى داريم، كه اگر كسى به آن مبتلا مىشد، داخله او اقدام به اصلاح مىكردند و نه همحجرهاىهاى ما باخبر شدند. نمىدانم يا حضرت زهرا سلامالله عليها بود يا امام زمان (عليه السلام) بود كه ما متوسل به يكى از اين دو شديم. چهار يا پنج روز بيشتر طول نكشيد كه مرضى كه احتياج به جراحى داشت از بين رفت. يعنى همان عملى كه ائمه (عليهم السلام) با اعراب بدو (بيابانى) مىكنند، همان كار را با ما كردند. ائمه (عليهم السلام) اعراب بدو را خيلى معطل نمىكنند. مىگفتند: علامه امينى، صاحب الغدير، براى تصنيف الغدير، به كتابى نياز داشت. چندين ماه خدمت حضرت امير (عليه السلام) مشرف مىشد و از حضرت درخواست مىكرد تا كتاب را پيدا كند و حضرت اجابت نمىكرد. يك روز در حرم حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بود كه عربى به حرم حضرت آمد و رو به حضرت گفت: اگر مردى كار مرا انجام بده! با همان تعبير خيلى توهينآميز، هفته ديگر آمد و گفت: بله، مرد هستى. تو مردى! كار ما را انجام دادى. صاحب الغدير مىگويد: ما خيلى ناراحت شديم. گفتيم: ما داريم براى حضرت زحمت مىكشيم، كتاب الغدير مىنويسيم، به ما اعتنا نمىكند، ولى اين عرب دهاتى، همين كه آمد و گفت: اگر مردى كار ما را انجام بده! كارش را انجام داد. مىگويند: صاحب الغدير حضرت را در خواب ديده بود كه حضرت فرموده بودند: اينها عرب دهاتى و بدو هستند و نمىشود اينها را رد كرد. بايد با اينها مطابق طفوليتشان عمل كرد. لذا بايد كار اينها را انجام دهيم. ولى تو كه ما را مىشناسى، مرد فضيلت و تقوايى، بصير هستى. ما اگر به اين زودى هم به تو اعتنا نكنيم، تو عارف به حق ما هستى. صاحب الغدير مىگويد: در همين حين يك زنى آمد و گفت: ما امروز خانهتكانى داشتيم كه همه زوايد خانه را بيرون، در زبالهها، بريزيم، تا خانه ما تميز شود. يك كتاب پاره مندرسى در خانه بود. مرد ما گفت: اين كتاب را هم بينداز در زبالهها. من گفتم: شايد به درد اين همسايه ما، آقاى امينى بخورد. كتاب را مىدهد به آقاى امينى. آقاى امينى وقتى مىبرد و باز مىكند، مىبيند همان كتابى است كه دنبال آن مىگشته است. آن كتابى كه براى پيدا كردنش آن همه به حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) التماس مىكرد، امروز آن كتاب را كه مىخواستند به زبالهها بيندازند، آوردهاند پيش ما. در اين قضاياى ما هم حضرت همان برخوردى كه با عرب دهاتى مىكنند، با ما كردند تا قضايا خاتمه پيدا كرد. اما وضعيت ما در روزه. خدا تأييد كند امام را، امام به ما مىگفت: روزه نگير! يعنى وضع ما بد بود. وضع ما آن قدر بد بود كه امام در 44، 45 سال پيش در يك جلسه به ما گفت روزه نگير. ولى از كمال اعتمادى كه به خدا داشتيم ـ اگر هم اشتباه بوده است يا جهالت ـ روزه را مىگرفتيم. ما مىگفتيم اگر كسى براى خدا انتحار هم بكند، خدا او را نگهدارى مىكند. دستگاه خدا يك دستگاهى است كه اگر كسى براى خدا انتحار هم بكند، خدا او را نگه مىدارد. ما روزه را مىگرفتيم، تا اين كه بيست سال پيش يكى از رفقا به ما گفت: ما امسال نمىگذاريم تو روزه بگيرى، مگر اين كه دكتر زند وكيلى با روزه گرفتن تو موافقت كند و يك قرصهاى استثنايى هم براى تقويت تو بدهد. در صورت اجازه او مىتوانى روزه بگيرى. پيش از رمضان اين حرفها را مىزد كه البته مسافرتى برايش پيش آمد و براى كارى به طرف مازندران رفت. ما هم شروع كرديم به روزه گرفتن. روز نهم كه بلند شديم ديديم تمام دستگاههاى بدن ما تعطيل شده است. يعنى همه از كار افتاده است و با يك سيگارى كه آتش زديم، همه دستگاه راه افتاد. ما شروع كرديم به روزه خوردن، ولى روزه خوردنى كه نه سحرى مىخورديم و نه افطارى. فقط روزهندارى ما همين بود كه سماور آتش بود و سيگار ما هم بود. ده مثقال، مثل بادام و فندق مىخورديم. چيز ديگرى نمىتوانستيم بخوريم و ارواح چقدر به ما فشار آوردند كه تو روزه نگير؛ ارواح مؤمنين؛ آنها را مىشناختم. ما روزه را نمىگرفتيم. يك وقت ايام و ليالى قدر، ارواح به ما گفتند: روزه را شروع كن! ما روزه را شروع كرديم. نمىدانم شب بيست و چهارم يا بيست و سوم بود كه ارواح از سر شفقت و رأفت با ما حرف مىزدند و معلوم بود كه اينها دلسوزى دارند و البته مثل اينكه روزه گرفتن ما خطر مرگ داشت. شب بيست و چهارم يا بيست و هفتم، باز يك چنين حالتى پيدا شد كه تمام دستگاه بدن ما تعطيل شد. از آن تاريخ به بعد هم ديگر با روزه خداحافظى كرديم. ما خيلى ناراحت بوديم كه به ما بگويند: تو بايد روزه بخورى! چون از بس ما فوايد زيادى از روزه ديده بوديم، حاضر نبوديم روزه تعطيل شود. وقتى اين بساط سرما آمد، گفتيم: از بركات خدا محروم شديم؛ چون از روزه محروميت پيدا كرديم. اين قضايايى بود درباره روزه، فىالجمله. از خاطراتى كه با امام داريد بفرماييد. رابطه شما با امام چگونه بود؟ از حضرت آيةالله بروجردى بفرماييد. اگر خاطراتى از حضرت آيةالله حاج سيد محمدتقى خوانسارى داريد بفرماييد. اگر خاطراتى از حضرت آيةالله حاج سيد احمد خوانسارى داريد، بفرماييد. از مرحوم آيةالله حاج شيخ عبدالكريم حائرى بفرماييد. ضمن معرفى مرحوم ابويتان، اگر خاطراتى از ايشان داريد، بيان كنيد. آيا حضرت عالى تأليفاتى هم داريد. يك وقتى بعد از افطار مىنشستم و تا سحر، سماور ما روشن بود و قلم هم دست ما بود و مشغول نوشتن بودم. يكى از ماههاى رمضان يادم هست كه تا نزديك سحر چيزى مىنوشتم؛ يعنى تفسير و نهجالبلاغه و از اين طور چيزها مىنوشتم؛ البته شايد چهل سال بيشتر است. نهجالبلاغه بود، تفسير بود، تقريرات دروس بود. حتى درسهاى حاج شيخ را هم ضبط كرده بوديم؛ بيش از پنجاه سال است. درباره پدرتان بفرماييد2. شنيدهايم پدر شما مستجاب الدعوه بوده است. درباره مادرتان بگوييد. از خاطرات دوران كودكى برايمان بگوييد. زمانى كه مكتب مىرفتم، مكتب ما زنانه بود، رفتم سر حوض و در حوض افتادم. مرد خانه گفت: هندوانه در حوض افتاد. از اين كه مرد گفت: هندوانه در حوض افتاد، ديگر به فكر من نبودند. نمىگفتند كه شايد ما باشيم، ولى نمىدانم چه شد كه دستم را به ديواره حوض گرفتم و نجات پيدا كردم. در آن زمان چهار يا پنج ساله بودم. در حرم حضرت معصومه (عليها السلام) رفت و آمد داشتم. يك روز ديدم دو سه نفر نشستهاند و دعا مىخوانند و عقرب درشتى در پنجاه سانتى آنها در حركت بود، ولى آنها به عقرب كارى نداشتند، عقرب هم با آنان كارى نداشت. مثل اين كه احساس امنيت مىكردند. چهار يا پنج ساله بودم كه تا ته آب انبار، كه پلههاى تاريكى داشت، مىرفتم و آب مىآورم، همه جاى حرم را بلد بودم. رفتار پدرتان با شما چگونه بود؟ پس از پيروزى انقلاب امام خمينى (ره) به منزل شما آمدند. جريانش چه بود؟ اين جمله يعنى چه كه من در اختيار خودم نيستم و همه چيز در اختيار من است؟ يعنى ولايت تكوينى؟ ايشان را چگونه ديديد؟ آيا شما در درس اخلاق شركت مىكرديد؟ آيا در آن زمان به جمكران هم مىرفتيد؟ چه آثارى از جمكران مىديديد؟ از خاطرات خودتان با امام خمينى (ره) بفرماييد. يك زمانى هم رفته بودم بازديد امام. در پشتبام بوديم، قرار شد شب را آن جا بمانيم. آنها شبها غذاى حاضرى مىخوردند. حاج آقا مصطفى بلند شد كه بگويد: يك كتهاى درست كنيد تا امشب كه فلانى اينجا هست بخوريم. رفت لب بام صدا بزند، امام به من گفت: اين نيفتد. من گفتم: نمىافتد. و اين از شدت علاقه امام به آقا مصطفى بود. از بس به او علاقه داشت. حاج آقا مصطفى جوان خيلى بافضل و بااخلاقى بود. جهات خيلى فوقالعادهاى داشت. گاهى دو ساعت از شب رفته مىآمد منزل ما. مىگفتم: مىخواهى برويم بيرون؟ مىگفت: بله. از دوران تحصيل خودتان بفرماييد. من هميشه از حدود منزل امام به فيضيه مىآمدم. چون مىديديم اگر بخواهم از كوچه بيايم با اشخاص برخورد مىكنم و سلام و عليك و حال و احوال و...، مطالعات (تفكرات) ما به هم مىخورد. بنابراين، از آن پشت مىرفتم تا با كسى برخورد نكنم. يك روز، تازه از زرند برگشته بودم، ديدم جاده را عوض كردهاند و براى اين كه راه قدرى نزديك شود جاده را انداختهاند در باغات. ما گفتيم كه راه براى ما اهميت ندارد. از جاده قديم مىرويم كه به باغات مردم كارى نداشته باشيم. خانه زنبورى به شاخهها بود. همين طور كه عبا به سرم بود خانه زنبورها روى سرم خراب شد. زنبور اول نيش زد، به او بىاعتنايى نكردم. دومى هم نيش زد، باز اعتنا نكردم، سومى كه نيش زد، نگاه كردم ديدم قريب چهل، پنجاه زنبور دور عينك ماست. ما با زنبورها مبارزهاى كرديم. عبا و عمامه را انداختيم، عينك را انداختيم. اين قدر بىحال شديم كه نشستيم و نتوانستيم بايستيم. حدود هفت، هشت قدمى ما، نهر آبى بود. مقدارى آب به صورت زدم. عبا و عمامه را برداشتم، ديدم حالى ندارم عينك را بردارم، گفتم: عينك نمىخواهم. فشار سم جورى بود كه خون از دماغ ما جارى شد. يكى از اهل علم رسيد و حال و احوال كرد؛ گفتم برو درشكهاى براى ما بياور. در درشكه نشستيم؛ ولى مثل آدمى بوديم كه دعوا كرده باشد؛ عمامه خراب شده بود، عبا خراب شده بود. البته دعوا كرده بوديم، ولى با زنبورها. آمديم منزل و سه شبانهروز چشم من باز نمىشد. بعد از آن هم مزاج من سالم شد. اين زنبورها براى رفع سردى باطن ما به جان ما ريختند. معلوم شد كه اين نيش زنبورها براى ما خير بوده است. آيا تبليغ هم مىرفتيد؟ آيا با آقاى اراكى هم ارتباط داشتيد؟ از خاطراتى كه با حاج آقا مصطفى خمينى (ره) داريد بگوييد. يك شب از امام دعوتى كرده بودند. امام ديده بود مشكل است و از طرفى نمىتوان دعوت آنها را رد كرد. به حاج آقا مصطفى گفته بود شما برو. ما هم آنجا ميهمان بوديم. رسيديم جلو مسجد امام، ديديم يكى از آقايان طلبههاى شمالى از مطب شفايى پايين مىآيد. ما گفتيم: درشكه را نگه داريد. ديدم طلبه شمالى، هم مريض است و هم فقير. به حاج آقا مصطفى گفتم: پولها را دربياور! پولها را درآورد. گفتم: همه را به او بده. گفت: من آنها را بشمارم تا به امام بگويم چقدر بود. پولها صد و هفتاد تومان بود كه همه را داديم به آن طلبه. حاج آقا مصطفى، خيلى اخلاق خوبى داشت. يك روزى نزديك ظهر آمد منزل ما. ما هم ميهمان آقايان شمالى بوديم. ايشان به ما گفت: شما برويد كه آقايان ناراحت نشوند. من اينجا را درست مىكنم. ما هم آش رشته داشتيم. رفقايى هم همراهش بود. او كبابى هم گرفته بود و از رفقا پذيرايى كرده بود. به جاى اينكه بگويد حالا ما آمدهايم آنجا نرو، گفت: بلند شو برو، ملاحظه ما را نكن. من خودم اينجا كارها را اصلاح مىكنم. همين كار را هم كرد. مرد خيلى بافضل و بااخلاقى بود. جهات خوبى داشت. توصيهاى بفرماييد. من اخلص لله اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمه على قلبه و منه على لسانه5؛ كسى كه چهل روز با اخلاص صبح كند ينابيع (چشمهها) حكمت بر قلبش ريزش مىكند و از آن جا به زبانش. و شايد ما تجربه كردهايم. همين طور است. البته تجربه نمىخواهد. مطلب حقيقت دارد، ولى من تجربه هم كردهام. تا آنجا كه مىتوانيد اخلاص پيدا كنيد، بقيه آن را از خدا بخواهيد. به ائمه (عليهم السلام) متوسل شويد. يك وقتى، شايد زمان حاج شيخ بود، جلد سيزدهم بحار را كه مطالعه مىكردم، كسانى كه به سهله و كوفه رفته بودند تا به زيارت حضرت نايل شوند. اين كه نايل شدند يا نشدند خبر ندارم، ولى ديدم ما سنخيت با حضرت نداريم. تمام اينها را كه شمردند، كه مىخواستند به زيارت حضرت نايل شوند، يا پول مىخواستند يا زن مىخواستند، يا مقام مىخواستند. همهاش امور مادى مىخواستند، يك نفر از آنها جهت الهى نداشته است. مثلاً اين كه معرفت به خدا پيدا كند، نبوده است. برويد جلد سيزدهم بحار را ببينيد. آن وقت من قضاوت كردم كه ما سنخيت با حضرت نداريم. كسى كه سر تا پا نور است و كسى كه سر تا پا ماده است. آيا تشرف در زمان غيبت امكان دارد؟ براى اينكه در نماز توجه و حضور قلب داشته باشيم چه بايد كرد6؟ چگونه بايد جهات ايمانى را وجدان كرد؟ ما هر كارى مىخواهيم انجام دهيم پس از بررسى مىبينيم كه در آن ريا و شرك است. ما اگر خبر داشتيم شما مىآييد، يك شولى يزدىها برايتان درست مىكرديم. شولى يزدىها از جهات اقتصادى شايد در دنيا پيدا نشود. آرد و اسفناج و چغندر و سركه و پيازداغ است. شايد بتوان با صد تومان صد نفر را اداره كرد، خيلى هم خوش خوراك است. اهل عرفان همه چيز را براى همه كس نمىگويند. نكند ما زياد مشغول خوراك هستيم كه اين مسائل را براى ما مىگوييد. ما آمدهايم از محضرتان عرفان بگيريم. ما قسمت اول را خوب اجرا مىكنيم، ولى در قسمت دوم ماندهايم. ما مطالبى را براى ديگران مىگوييم، ولى خودمان عمل نمىكنيم. آيا اجازه داريم كه اينها را براى ديگران بگوييم؟ اگر به عنوان ذكر به خودمان باشد، چطور است؟ يك مقدار راجع به حضرت معصومه (عليها السلام) بگوييد. از فجايع ملوك كه خبر داريد. يك زمانى اسكندر راه افتاد كه ما بايد دنيا را تسخير كنيم. ايران را نابود كرد، روم را نابود كرد كه ما بايد حاكم و مالك تمام ممالك باشيم. اگر كسى توانست بشر را حركت دهد تا بالا رود، تمام نزاعها تمام مىشود. تمام دعواهاى شرق و غرب را كه مىبينيد يا سر اقتصاد است، يا سر نفت است، يا سر سياست است، يا سر استعمار است. بشر اگر انسان شد و به خدا رسيد، اينها را بازيچه مىداند؛ اينها را الكبازى مىداند. آيا شما الآن به بچههايى كه در كوچه الكبازى مىكنند، اعتنايى مىكنيد؟ انبيا هم به اين ملوك همين طور نگاه مىكنند. فردا مىافتند و مىميرند، با هزار جرم و جنايت. با اين نيرو و قدرتى كه بايد از آن استفاده كنند، پدر خودشان را درمىآورند. از هيچ چيز صرفنظر نمىكنند. به جاى اين كه از اين اقتصاد و قدرت استفاده كنند، از اين نظام و سيادت استفاده الهى كنند كه به نفع خودشان تمام شود، بشر را بيدار كنند و از بدبختى نجات دهند، بشر را در بدبختى فرو مىبرند. اگر بفهمند اين كارها را نمىكنند. اين كارها را بچگانه مىدانند. همان طور كه اگر الآن به شما بگويند: بياييد كبوتر بازى كنيد! مىگوييد: كبوتر بازى، كار آدم نيست، كار بچههاى بىعقل است! كارهاى ما در نظر عقلهاى كامل، مثل انبيا و اوليا و مردان خدا، شبيه به اين كبوتر بازى است. بشر اگر عاقل شد همتش از اين كه ميليونها نفر را به خودش توجه دهد، بالاتر مىرود. به نفوس كارى ندارد. چون مىداند كه كارى از نفوس ساخته نيست. اين نفوس مثل خودش است. آن كه مىتواند آدم را زنده كند، دستگاه خداست. خواندن نماز در پنج وقت بهتر است يا جمع كردن بين آنها؟ مراقبت در نماز يعنى چه؟ در خفا به ما دعا كنيد. فلسفه اين كه امام سجاد (عليه السلام) در صحيفه، زياد صلوات مىفرستند چيست؟ توصيهاى بفرماييد. خداوند براى معاصى و شرور، قفلهايى قرار داده است. باب دروغ و شر و معصيت خدا بسته شده است و قفل آن عقول انسانى است. اگر كسى هتاكى و سفاكى كند، خانه كسى را خراب كند، هر عاقلى به او مىگويد: چرا اين كار را مىكنى؟! عقلش به او مىگويد: چرا خانه مردم را خراب مىكنى؟! عقلها همه مانع معصيت هستند ولكن كليد همه اين قفلها كه در معاصى را بسته است، شراب است. انسان شرابخوار عقلش زايل مىشود. عقل كه زايل شد، در برابر معاصى و شرور مانعى نيست. پس شراب، كليد همه قفلها است. يعنى همه قفلها را شراب باز مىكند. آدم مست لايعقل، هر معصيت و خرابكارى را مرتكب مىشود. با اين كه شراب اين چنين سمتى دارد، والكذب شر من الشراب؛ دروغ بدتر از شراب است؛ براى اين كه شراب، عقل شرابخوار را در خطر مىاندازد، ولى دروغ، عقول ذوىالعقول را در معرض خطر قرار مىدهد. ممكن است به خاطر يك دروغ هزاران نفر به اشتباه بيفتند. پس دروغ وضعش بدتر از شراب است. انشاءالله موفق شويد كه جزء صديقين شويد. اگر ممكن است بخشى از اين كتاب سر الصلوه امام خمينى (ره) را توضيح دهيد10. براى شما مثالى بزنم: الآن همه شما با جبهه آشنا هستيد و مشاهداتى از جبهه داريد. ولى كسى كه به جبهه نيامده است و شما بخواهيد مشاهدات جبهه را براى او نقل كنيد، آيا مىتواند مثل كسى كه در جبهه بوده است، مطالب را بفهمد، يقين بدانيد كه نمىتواند. همه قضايا مثل جبهه است. بايد به جبهه بندگى خدا هم برويد تا باخبر شويد. اگر صد نفر هم از جبهه عبوديت خدا براى شما بگويند، باز نمىفهميد. ايمان و هدايت و اخلاق هم، همين طور است. بايد در مسير خدا باشيد، تا بفهميد. به اين كه براى شما بگويند: الله الله اين مثل همان جبهه جبهه گفتن است. در تمام قضايا انسان بايد وارد شود تا با اوضاع آشنا شود. حتى اگر رمز بازار را هم بخواهند به شما درس بدهند، شما با رمز بازار آشنا نمىشويد. بايد ده سال در بازار جلو و عقب برويد، تنزل و پيشرفت و بىخوابىها بكشيد، تا وقتى كه با رمز بازار آشنا شويد. حقيقت علم هم همين است. انسان بايد در هر كارى وارد شود تا با آن آشنا شود. به گفتن، كار درست نمىشود. اخلاق و تفسير قرآن هم همين طور است. اگر به گفتن، مسأله تمام مىشد، انبيا به مردم گفتند، ولى كسى هم چندان گوش نداد. اگر جمعيت، يك دهم احساسات و درك حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) را داشتند، شايد اكثر جمعيت دنيا مسلمان و موحد مىشدند، ولى ندارند. در كار نبودهاند. از اول با همين عادات و زرنگىهاى شرق و غرب، كلاهبردارىهاى شرق و غرب و اين بساطى كه در بازار مسلمانان هست و مىبيند، سر و كار داشتهاند. اينها آدم را از دستگاه خدا پرت مىكند. خلاصه در هر كار، انسان بايد خودش وارد كار شود، تا مطلب را بفهمد و آشنا شود. به گفتن، مطالب فهميده نمىشود. لابد شنيدهايد كه يك وقت آدم در تابستان بر اثر كسالت حالت لرز برايش پيدا مىشود. در تابستان گرم، كرسى را گرم مىكند، باز هم زير كرسى گرم، داد مىكند. آنها كه نديدهاند شايد باور نكنند كه در تابستان و هواى گرم كه انسان عرق مىريزد، كسى از سرما دادش بلند است. ولى كسى كه لرزه كرده است قبول مىكند. آدم در همه چيز بايد خودش وارد كار شود. به اين كه بخواهد به شنيدن قناعت كند، كار درست نمىشود. آيا انسان بايد خودش رفتن به جبهه الهى را آزمايش كند و برود يا نياز است كه بگويند؟ مىگويند: وصف العيش نصف العيش. بعضى اوقات كه انسان در خطر مىافتد و هيچ راهى پيدا نمىكند، خداى خود را احساس مىكند؛ چه بايد كرد كه اين حالت در حال اختيار هم براى انسان وجود داشته باشد؟ در اشعار حافظ مطالبى راجع به خضر و مرشد آمده است، اينها چيست؟ توصيهاى بفرماييد تا عمل كنيم. هنوز بعد از 1400 سال يك مقدار از آثار پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) در سادات وجود دارد. اين از آثار دستگاه خدا و حقپرستى است. به كسى نظر سوئى نداشتند تا كسى را به زحمت بيندازند. اينها غير از ملوك هستند. ملوك و سلاطين انتظارشان اين است كه از شما كار بكشند. انبيا مىگويند: بايد همه را هدايت كرد، بايد همه را روشن كرد، بايد همه بالا بروند. ولى ملوك مىگويند: همه بايد توسرى خور باشند، تا در اختيار ما باشند. مىگويند: يكى از زنان پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) آشى پخته بود تا به حضرت بدهد؛ بعضى از زنها از روى رقابت كاسه آش را انداختند و شكستند، آش روى زمين ريخت. به كسى كه آش را آورده بود سخت مىگذشت. مىگويند: پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) با دست آشها را از روى زمين جمع كرد و خورد، تا آشپزى كه اين آشها را پخته است نگويد كه زحمت ما هدر رفت. اينها وضعشان اين چنين بوده است. نشستن روى زمين با نشستن روى قالى آن چنانى برايشان تفاوت ندارد. كسى كه زمين و آسمان و خورشيد و ماه در اختيار اوست به اين تشريفات اعتنايى ندارد. تشريفات، مال يك مشت جهال است. خيال مىكنند كه شخصيتشان به اين است كه روى تشك و فرش آن چنانى بنشينند. آن كه آدم است اصل شخصيت خود را در ارتباط با خدا مىداند. خدايى كه تنها از او كار ساخته است. غلام امام زينالعابدين (عليه السلام) مىرفت و از خدا تقاضاى باران مىكرد و باران مىآمد. اين قيمت دارد. يك چنين غلامى بر همه سلاطين شرف دارد. يك غلامى كه تا برود و از خدا باران بخواهد، باران بيايد. البته راه خدا را هر كه برود، بىنتيجه نيست. اگر غلام زينالعابدين (عليه السلام) هم نشود، به مقدار خودش به جايى مىرسد. هر مقدار كه برود برايش نافع است. ولى كار بايد براى خدا باشد، ريا و شرك نباشد. يكى از آثار آن، اين است كه اگر در خانه خدا گدايى كنى انشاءالله به داد آدم مىرسند. اين كه پيامبر اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم) فرمودند: سلمان منا اهلالبيت11 آيا حقيقتا بوده است؟ و آيا ممكن است كسى را به فرزندى قبول كنند12؟ يك نفر را در خواب ديدم كه لباس سيادت پوشيده بود و او مردى بود وارسته و اهل خير و به ضعفا بسيار رسيدگى مىكرد. ما در مجلس او غيبتى نشنيديم. به اهل علم بسيار علاقهمند بود، به ما نيز خيلى علاقه داشت. حتى براى صد هزار تومان حاضر نبود دروغ بگويد. اينها از اطرافيان مرحوم شيخ ابوالقاسم بودند و اين از آثار شيخ ابوالقاسم بود. خلاصه، منشأ خير بودند و بعد از اين كه رفتند همه را با خود بردند. بعضى خيال مىكردند، منشأ اين بركات، داشتن مال بود، ولى ربطى به اينها نداشت؛ بلكه خود آنها منشأ بودند. ـ كسانى را هم سراغ داشتيم كه خيلى زيادتر از اينها ثروت داشتند، ولى از آنها خيرى سر نمىزد. ـ آنها انسانهاى پاكى بودند كه در بازار كار مىكردند. مىگفت: ديشب خوابم نبرد؛ چون كه از همسايهام خبر نداشتم و واقعيت هم مىگفت. و اينها بود كه او را مقرب اهلبيت كرده بود. آيا كسانى كه از طريق مادر به ائمه (عليهم السلام) مىرسند تكوينا بهرهاى از سيادت دارند؟ مىگويند صوت امام سجاد (عليه السلام) و صداى ديگران هنوز در عالم هست؛ آيا امكان دارد كسى بشنود؟ آيا شما نشنيدهايد؟ آيا رفتار فوقالعاده از حيوانات مشاهده كردهايد؟ ارتباط شما با حاج آقا مصطفى چگونه بود؟ شما فرموده بوديد كه اگر انسان بندگى خدا كرد، نفس او الهى مىشود، بفرماييد حقيقت بندگى چيست؟ عرفيات تا چه اندازه براى اهل علم لازم است؟ درباره مرحوم حاج شيخ محمدتقى بافقى بفرماييد: اشتغالات مرحوم بافقى چه بود؟ درباره مرحوم حاج شيخ عبدالكريم يزدى بفرماييد: درباره خصوصيات امام (ره) بفرماييد. يك روز در زمان جوانى از حجره آمدم بيرون. ديدم امام، كه در آن زمان طلبه جوانى بود، با يك نفر در حال مشاجره است. او شخص روضهخوانى بود كه از طرف دستگاه توليت حمايت مىشد. من نمىفهميدم چه مىگويند. ولى ديدم امام يك كفى (توگوشى) به او زد كه عينك او چهار تكه شد و با اين كه مورد حمايت دستگاه بود، ديگر در مدرسه فيضيه پيدايش نشد. و مثل اين كه به روحانيت توهين كرده بود. امام نه اينكه از روى احساسات كار كند از روى تعقل كار مىكرد. ايشان همت خيلى بلندى داشت. آرزوى امام خمينى (ره) اين بود كه اسلام بر جهان حكومت كند. براى فهم قرآن چه كنيم. كدام يك از آثار فيض كاشانى براى ما مفيد است. آيا ولايت در حديث: بنى الاسلام على خمس على الصلوه و الزكاة و الصوم و الحج و الولاية...13. ناظر به ولايت فقيه هم مىتواند باشد؟ مسأله تهديدها و تحريمهاى اقتصادى آمريكا، به كجا مىانجامد؟ حقيقت ولايت چيست؟ كسى كه ولايت دارد نظرش تغيير نمىكند؛ چون با ولايت حقيقت روشن است و غير قابل تغيير است. ولايت نور الهى است. هميشه نظرات يكسان است؛ چون به واقع رسيده است. اللهم نور قلبى؛ اين علم نورى است. اجتهاد، از باب اضطرار است. و در حقيقت، اوامر اضطراريه است. صاحب جواهر وقتى جواهر را با آن همه زحمت نوشت، حاضر شد زحمتهاى خودش را با شعر ازرى عوض كند، با اين كه مرحوم بروجردى مىفرمود: كسى كه جواهر را بفهمد مجتهد است. مراد از اين روايت كه فرمودهاند: ان روح المؤمن لأشد اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها15 چيست؟ قابليت، تحصيلى است يا حصولى؟ از دوران طلبگى و شيوه تحصيلات خود بفرماييد. بزرگان حوزه به ما امر و نهى نمىكردند. ما را به حال خودمان مىگذاشتند؛ البته خيلى نصيحت مىكردند؛ استاد مكتب ما كه فارسى به ما درس مىداد، به ما خيلى نصيحت مىكرد كه چه بايد بكنيم و چه نبايد بكنيم، و آدم خيلى خوبى بود. مرحوم شيخ ابوالقاسم، زياد سراغ ما مىآمد و در مجلس درس مكتب ما حضور پيدا مىكرد و ما هم به سؤالهايش جواب مىداديم و ايشان هم خوشش مىآمد. ايشان هرگاه در مجلسى بود و ما وارد مىشديم، ما را نزد خودش مىنشاند و به ما خيلى احترام مىگذاشت و ما از ايشان خيلى استفاده كرديم و خيلى به گردن ما حق دارد. ما آن زمان كوچك بوديم، شايد حدود نه سال داشتيم. مرحوم حاج شيخ عبدالكريم هم به ما خيلى احترام مىگذاشت و هيچگاه به ما تندى نكرد. اينها انسانهاى محترمى بودند، به فكر پيشرفت طلبهها بودند. مرحوم شيخ ابوالقاسم با اين كه جايى نمىرفت، ولى سالى يك بار به منزل ما مىآمد و ناهارى هم مىخورد. البته با ما يك نسبت خانوادگى هم داشت. در ايام طلبگى ما حواسمان به درس بود، حتى يك سال هم از مدرسه خارج نشديم. مرتب به ما مىگفتند: فلان جا دعوت دارى! ولى ما اعتنا نمىكرديم. مشغول درس بوديم. يك همحجرهاى داشتيم كه اهل دهات بود و ناهار ظهر را هميشه ايشان تهيه مىكرد و بعد از درس مىآمد براى تهيه ناهار و با ما حرف مىزد و سر به سر ما مىگذاشت، ولى ما حاضر نبوديم با او حرف بزنيم. و دوست داشتيم سرگرم مطالعات خودمان باشيم. مجلس ذكر مصيبتى در حجره خود داشتيم كه پنج، شش نفر مىآمدند، از جمله شيخ ابوالقاسم. ما اداره كننده مجلس بوديم و اگر ظرف كم داشتيم، مىرفتيم از حجرههاى ديگر مىآورديم. البته بازارىهاى خوبى هم در آن زمان بودند؛ گاهى يكى از ايشان مىآمد و پولهاى خوبى در حجره ما مىريخت و مىگفت: هر چه از فلان مبلغ كمتر است از من طلب دارى. خلاصه، همه چيز براى ما مهيا بود، ولى ما لياقت نداشتيم. در زمان طلبگى با اين كه سن كمى داشتيم، غذا درست مىكرديم. استادى داشتيم كه مىگفت: روزهاى پنجشنبه براى او غذا درست كنم، و ما خوب از عهده برمىآمديم و چون اين استاد مكتبى گاهى كارى به ما مىگفت كه انجام دهيم، خيلى مواظب درس ما بود و اين از تقواى او بود كه مبادا ما مجانا براى او كارى كرده باشيم. بعضى اصرار داشتند كه ما رياضى هم بخوانيم، ولى ما علاقهاى به رياضى نداشتيم و همين طور فلسفه. و بعضى مىگفتند: با اين كه فلسفه نخواندهاى، مسائل فلسفى را مىفهمى. ما از اول به افكار ائمه (عليهم السلام) علاقهمند بوديم. وقتى در درس، مثلاً روايتى به مناسبت آمده بود، به دل ما مىنشست. مىديديم حرف ائمه (عليهم السلام) فوقالعاده است. ما سيوطى مىخوانديم و آقاى ميرزا جوادآقا ملكى، درس اخلاق داشتند، ولى ما شركت نمىكرديم. مقدارى درس مرحوم حكمى در كلام رفتيم و با اين كه خيلى مشكل بود، مىفهميديم. در سفر زيارتى كه به عتبات رفته بوديم، در نجف، در درس آقايان سيد ابوالحسن، ميرزاى نائينى و آقا ضياء شركت كرديم؛ ولى درس مرحوم شيخ محمد حسين اصفهانى را با اين كه خيلى علاقه داشتيم شركت كنيم، موفق نشديم؛ چون ما زائر بوديم و اسباب آن فراهم نشد. ما با افكار مرحوم اصفهانى خيلى آشنا بوديم. اجمالاً، درس مرحوم سيد ابوالحسن خيلى به دل ما نشست و درس مرحوم نائينى به عربى بود كه ما مىفهميديم. شيوه ما اين بود كه بعد از درس تا تقريرات سه درس را تماما نمىنوشتيم، ناهار نمىخورديم و تقريرات را به عربى روان مىنوشتيم و به عربى بيش از فارسى مسلط بوديم. بعضى از فضلا تقريرات ما را گرفتند و استفاده مىكردند. در تفسير و نهجالبلاغه و دعاى ابوحمزه استادى نداشتيم و همه از افكار خودمان بود. يك زمانى مرحوم حاج شيخ به تمام اساتيد حوزه گفت: هر استادى از شاگردانش امتحان بگيرد و مرحوم ميرزاى همدانى كه براى ما قوانين تدريس مىكرد، از ما امتحان گرفت و در برگهاى كه براى ما نوشت از استعداد ما خيلى تعريف و تمجيد كرد. در زمان آقاى بروجردى از ما دعوت كردند براى امتحانات حوزه برويم. ما چون فرصت كمى داشتيم درشكه مىگرفتيم و ناهار را در درشكه مىخورديم، تا به امتحان برسيم. در آن جا ما به ممتحنين توصيه مىكرديم كه طلبهها را آزاد بگذارند تا مطالبشان را بگويند. بالاخره معلوم مىشود چه كسى چه كاره است و آنها با ما موافقت مىكردند و اين كار به نفع طلبهها بود. ما از تدريس بيشتر استفاده مىكرديم و هميشه سه درس را زودتر مطالعه مىكرديم كه اگر احيانا مانعى براى مطالعه پيش آمد مهيا باشيم. شرح رضى، و فصول را خودمان در كنار دروس ديگر مطالعه مىكرديم. مرحوم صدوقى به ما مىگفت: شما چگونه درس مىدهيد كه همه راضى هستند، و ما هم ايشان را تخطئه مىكرديم كه حيف است شما وقت خود را صرف شهريه دادن مىكنى. اگر شما تدريس كنى از وقتت بيشتر استفاده مىكنى. گاهى امام (ره) را واسطه قرار مىدادند براى اين كه ما تدريس كنيم و ما هم قبول مىكرديم و هيچگاه حرف ايشان را رد نكرديم. ما از بچگى عشق و علاقه خاصى به مولا و كلمات ايشان داشتيم و اكثر خطبههاى نهجالبلاغه را حفظ بوديم و به آنها علاقه زيادى داشتيم. همه ائمه (عليهم السلام) نورند، ولى ما نسبت به ايشان حساسيت فوقالعادهاى داشتيم. آيا با امام هم مباحثهاى داشتيد؟ چه كنيم كه شوق درس خواندن در ما زياد شود؟ آيا تهذيب و سير و سلوك نياز به استاد دارد؟ ما براى نماز شب بلند مىشويم و نماز شب هم مىخوانيم، ولى نشاطى نداريم و خسته مىشويم. از كجا بايد شروع كنيم؟ تهذيب مقدم است يا تحصيل؟ اواخر مىفرمودند: ما مىخواستيم خودمان را امتحان كنيم. ديديم زورمان نمىرسد. زورمان به امتحان نايل نمىشود. سؤال شد چه امتحانى؟ چگونه مىخواستيد امتحان كنيد؟ در رابطه با خلأ روحى و معنوى موجود در جامعه و با در نظر گرفتن اين كه كتب شبه عرفانى غربىها در جامعه ما زياد مشاهده مىشود و تا حدى مورد استقبال مىباشد، حضرت عالى براى پر كردن اين
خلأ چه نظرى داريد16.
| ||
|