تاریخ انتشار: 29 دسامبر 2017 شماره مطلب: 13747 تعداد بازدید: 530 نظرات: 0
انجمنها:
فرمان مادر
یک روز گرم تابستان با مهدی و چند تا از بچه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم.
تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت. بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ توی همین لحظه حساس، به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی، مهدی آقا، برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوجه نون بگیر مادر.
مهدی که توپ را نگه داشته بود، دیگه ادامه نداد! توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی!
شهید مهدی زین الدین