صدای پای پیروزی
شهید محمدحسین فهمیده، رادمرد نوجوانی بود که در تابلوی زیبا و سراسر نور دوران مقدس، تصویری ناب و دیدنی از خود برجای گذاشت. او گرچه سن و سال کمی داشت (13 سال) اما بزرگمردی بود که بنیانگذار جمهوری اسلامی، امام خمینی(ره) او را رهبر خود نامید. به مناسبت 8 آبان، روز نوجوان و روز بسیج دانش آموزی، به دو فراز از زندگی کوتاه اما سراسر حماسه و ایثار وی در قالب نثری داستانی اشاره میکنیم. لازم به ذکر است که این قسمتها از کتاب شانه های خاک نوشته محمد عزیزی انتخاب شده است.
«چند روزی بود که مدارس شروع شده بودند. حسین در این چند روز به مدرسه می رفت. اما دلش در هوای دیگری بود. تمام هوش و حواسش در بیرون از مدرسه، بیرون از شهر و دیار، در سر مرز بود. در جبهه و جنگ و مردمی که شهرهایشان داشت ویران می شد. خانه هایشان بر روی آنها داشت خراب می شد. مردمی که مظلومانه فریاد کمک سر می دادند و چشم به راه دوخته بودند. حسین دیگر نمی توانست روی نیمکت مدرسه آرام بنشیند و به حرفهای دبیرانش گوش بدهد و آسوده خاطر درس و مشق بنویسد! حسین حس می کرد دیگر یک بچه مدرسه ای نیست! بلکه مردی است بزرگ. جوانی سلحشور و نیرومند که میتواند جلو دشمن بایستد و از مردم و کشورش دفاع کند ...».
¨
«حسین به تانکها نگاه کردکه پشت سرهم جلو و جلوتر می آمدند. نارنجکها را ردیف به کمرش بست و سینه خیز به طرف تانکها راه افتاد ... از کنار شهدا که گذشت، قطره اشکی روی گونه هایش غلتید.
خداحافظ!
حسین این را گفت و جلوتر خزید ... تانکهای دشمن حالا حدود صد متر با او فاصله داشتند. حسین شاد و سبکبال، دلش می خواست مانند گنجشکی که مشتاقانه به سوی لانه اش پر می کشد، به سوی تانکها پیش برود ... طاقت خزیدن نداشت. پردرآورده بود. می خواست از جا برخیزد و رو به تانکها بال بگشاید ... اما نه ! هنوز باید صبر می کرد. هنوز هم باید آرام آرام به سوی تانکها پیش می خزید ... و پیش خزید .... پیشتر و پیشتر ...
حالا فاصله او با اولین تانک عراقی چند متری بیشتر نبود. چرخهای تانک، تنِ خیابان را می خورد و جلو می آمد. گوشت و پوست خیابان را می بلعید و پیشتر می آمد. حسین رو به تانک، رو به چرخهای تانک پیش خزید.
پیشتر. پیش تر و روی آسفالت خیابان دراز کشید. با دست نارنجکها را لمس کرد. یک قطار نارنجک دور کمرش بود. کمکم به او رسید. حسین لبخند زد. چرخهای تانک روی پاهایش غلتید. حسین صدای خُرد شدن استخوانهایش را شنید و از شدّت شگفتِ درد چشم بر هم گذاشت. تانک پیشتر آمد. چرخهای تانک او را در هم پیچید و روی کمرش فشار آورد. روی کمرش که فشار آورد، ناگاه انفجاری عظیم روی داد. و خرمنی از آتش و دود، دود و خون شهر را لرزاند ... .
آسمان خرمشهر، حالا رنگ و بوی دیگری داشت ...»
من از او بوی خودسوزی شنیدم
حدیث عشق آموزی شنیدم
ز آهنگ شکست استخوانش
صدای پای پیروزی شنیدم
منبع: امید انقلاب - آبان 1386، شماره 384 - صدای پای پیروزی
افزودن دیدگاه جدید