مجموعه خاطرات ویژه اعتکاف

اعتکاف

خیلی مخلصیم دلاور!
آن روز پدر حال دیگری داشت. هر چه قدر با او صحبت می کردم، لبخند نمی زد. پرسیدم: «بابا چرا امروز این قدر ناراحت هستید؟»
اشاره کرد که میله تخت را بچرخانم تا تخت بالا بیاید. لیوان آبی آوردم و دارو هایش را دادم. بغضی را که در گلو داشت، با لیوان آبی فرو برد؛ هنوز چشمانش از غم پُر بود. از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: «امروز باید تو هم با حسین و سجاد می رفتی اعتکاف، اما نتوانستی، شرمنده ام بابا... شرمنده.
دلم لرزید. گفتم: «در خدمت دلاوری چون شما بودن، ثوابش کمتر از اعتکاف نیست.»
«دستش را میان دست هایم گرفتم و بوسیدم و گفتم: به خاطر فداکاری های دیروز شماست که امروز دوستان من توانسته اند به اعتکاف بروند. من به شما افتخار می کنم... افتخار.»                                                                      

*****
کرامت کریم
شب از نیمه گذشته بود. رفتم پیش کریم.
ـ می خواهی به جای تو سرِ پُست باشم؟
ـ نه علی جان، ممنون.
ـ سه شب است که تو همه اش به جای بچه ها داری سر پست می آیی؟
ـ اشکالی دارد؟
ـ خوب اگر این طور راحتی که اشکالی ندارد. من میرم توی سنگر. کاری داشتی صدام کن.
ـ یک کاری دارم.
فوراً برگشتم و گفتم: «بگو.»
با تبسمی گفت: «حلالم کن.»
گفتم: «ای بابا تو باید ما را حلال کنی. جز خوبی چیزی از تو ندیدیم.»
داخل سنگر رفتم.
اصغر از خواب بیدار شده بود. گفت: «کریم نیامده؟»
گفتم: «نه، امشب هم می خواهد سر پست باشد.»
گفت: «با وجود این همه خستگی، این پسر توی جبهه هم حواسش به شب های اعتکاف هست. خدا ازش قبول کند.»
علی. ع

*****
از دو هفته بعد

چشم هایش را بست و گفت: «خدایا! ای خدای مهربان، خیلی خوشحالم که توانستم به این مراسم بیایم. واقعاً رویم تأثیر گذاشت. قول می دهم از این به بعد پسر خوبی باشم. از همین فردا به محض این که رفتم خانه، حسابی درس هایم را می خوانم. به همه حرف های مامان گوش می دهم. تازه غروب ها هم می روم پیش بابا تا توی کارهای مغازه کمک حالش باشم. به همه پیرزن ها کمک می کنم تا زنبیل سنگین شان را به خانه ببرند. همه پیرمردها کمک می کنم تا از خیابان به سلامت بگذرند.»
پیامک آمد. گوشی را برداشت: «سلام حامد. از فردا به مدت دو هفته، هر روز تمرین فوتبال داریم. همگی منتظریم.»
گوشی را روی زمین گذاشت. چشم هایش را بست و ادامه داد: «خدا جون، قول می دهم از دو هفته بعد شروع کنم به درس خواندن، کمک کردن و.... »

*****
بی خیالی ممنوع!

«خدایا! یک دنیا تشکر. خیلی محبت کردی که ما را هم قاطی بچه مثبت ها فرستادی این جا. حالا می توانم از دست اطرافیانم نفس راحتی بکشم. البته یک عالمه هم عبادت می کنم... همین دو سه روز هم خیلی خوب است. البته امیدوارم در آینده مدتش هم بیشتر شود. از دست گیر دادن های مدیر به سر و وضعم خسته شده بودم. از بازپرسی دبیر درباره درس هام کلافه شده بودم. از دست امر و نهی های مامان، بیچاره شده بودم. انگار توی دنیا فقط من هستم که باید رفتارم اصلاح شود...»
پیرمردی از وسط جمعیت بلند شد و به طرفم آمد؛ عموی پدرم بود. با آن چشم های کم سویش از این فاصله چه طور مرا شناخته بود؟ آمد و کنارم نشست. توی سه روز به اندازه سی سال پند و اندرز شنیدم.

*****
همان راهی که به بنده های خوبت نشان می دهی

ایستادم و خیره به مناره های فیروزه ای شدم. نفسی تازه کردم و وارد حیاط مسجد شدم. برگه را نشان مسئول دادم و او هم مرا به داخل راهنمایی کرد. قبل از رفتن به داخل، روی پله نشستم و وسایلم را کنارم گذاشتم. گفتم: «خدایا شکر! شکر که توانستم برای اعتکاف به مسجدی بیایم که از خانه و محله مان دور است. می خواستم کسی مرا نشناسد و نداند که چه کارهایی کردم و حالا پشیمانم از تمام بدی هایی که در حق خودم کرده ام. خدایا با تمام وجود می خواهم آن راه راستی را که به همه بنده های خوبت نشان می دهی، به من حقیر هم نشان بدهی تا بتوانم دوباره با سربلندی توی محله مان راه بروم و دیگر با شرمندگی به خانواده ام نگاه نکنم.                                                                                         م. ایمانی پور

*****
مرا فراموش نکن!

پدر تازه از سرکار آمده بود. جوراب هایش را درآورد و کنار حوض نشست تا وضو بگیرد. فوراً حوله را برایش بردم. آمد و روی پله های ایوان نشست. یک استکان چای برایش آوردم. نیم نگاهی به من کرد و هیچ نگفت. گفتم: «خسته نباشید». گفت: سلامت باشی، چی می خواهی دخترم؟»
با خودم گفتم: «چه خوب فهمید خواسته ای دارم.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «اگر شما اجازه بدهید، می خواستم بروم اعتکاف.»
برادر کوچکم پرسید: «اعتکاف کجاست؟»
گفتم: «اعتکاف یعنی اینکه سه روز در مسجد می مانیم و روزه می گیریم، دعا و مناجات می خوانیم و از خدا می خواهیم تا اگر خطایی کرده ایم، ما را ببخشد. البته همه این ها باید با اجازه پدر و مادر باشد.»
پدر رفته رفته چهره اش بازتر می شد. گفت: «باشد، اما یک شرط دارد.»
دلهره داشتم که نکند سخت باشد، اما گفتم: «هر چه باشد قبول!»
گفت: «قول می دهی؟»
گفتم: «تمام سعی ام را می کنم.»
تبسمی کرد و گفت: «مرا هم از دعای خیرت فراموش نکن بابا.»

Share