فصل هشتم: آيا جهان هستی اختياری دارد؟

نظامی در يکی از ابيات می گويد:

درست آن شد کاين گردون به کاری است

در اين گردندگی هم اختياری است [1]

دو احتمال درباره اين بيت وجود دارد که بايد بررسی شود:

يکم- امکان ندارد کارگاه با عظمت هستی با آن همه قوانين و جريان های منظمی که دارد، از يک يا چند علت ناآگاه- که به جهت ناآگاهی نمی تواند اختيار داشته باشد- صادر شود، زيرا نظم و قانون نمی تواند به سرسلسله مجبور و ناآگاه مستند باشد و با اين حال مانند کتاب که با خط خوانا نوشته شده، قابل مطالعه و بررسی باشد. اگر کسی احتمال دهد که کارگاه باعظمت هستی از يک يا چند علت ناآگاه و جبری به وجود آمده است، می تواند اين احتمال را هم بدهد که نظم و قانون از ذات خود اشيا می جوشد! در صورتی که با هيچ اصل و قاعده علمی و فلسفی نمی توان اين نظم و قانون را که کميت بسيار مهمی از آن در عالمِ جاندارانِ آگاه و مختار در جريان است، به ذات اشيای ناآگاه مستند کرد. بنا بر اين، بايد گفت: جهان هستی و جريان های آن، به فاعل بالاختيار مستند است.

دوم- اين احتمال بعيد به نظر می رسد که منظور نظامی، وجود اختيار در خود اجزای کارگاه هستی باشد. همان گونه که همه اجزای جهان هستی مشغول تسبيح و تقديس خداوند هستند و ما انسان ها آن را درک نمی کنيم، هم چنين اختياری که در آن اجزاست، برای ما قابل تصور نيست.

آيه شريفه زير، اختيار را برای آنها اثبات کرده است:

ثُمَّ اسْتَوی  إِلَی السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ کرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ.[2]

سپس مشيت خداوندی بر آن شد تا آسمان را در حالی که دود بود، به جريان خود بيندازد. به آسمان و زمين فرمود: بياييد و در مسير جريانی که مقرر شده است، چه با اختيار و چه با اکراه، قرار بگيريد. آن دو گفتند:

ما با اختيار در مسير مقرر قرار گرفتيم.

نکته شايان توجه اين است که اختيار موجود در کائنات، مانند اختيار انسان ها نيست که توانايی انتخابِ يکی از دو راه، يا موضوع و يا بيشتر را داشته باشند، بلکه معنايی دقيق و عالی است که مانند تسبيح و سجده کائنات برای ما غوطه وران در طبيعت، بسيار دشوار است.

چون شما سوی جمادی می رويد

محرمِ جان جمادان چون شويد؟
 

از جمادی، در جهانِ جان رَويد

غُلغُلِ اجزای عالم بشنويد
 

فاش تسبيحِ جمادات آيدت

وسوسه ی تأويل ها برْبايدت [3]

گمان نمی رود اين فعاليت ها و تکاپوهای بسيار جدی و صادقانه ای که مغزهای مقتدر بشری در طول تاريخ، درباره فهم و شناخت جهان هستی و اصول و مبادی و اهداف والای آن انجام داده اند، مولود وهم و خيال بوده، و به عنوان سرگرمی در زندگی، آن همه تلاشِ فکری مخلصانه را تا حد گذراندن عمر و از دست دادن همه لذايذ انجام داده باشند.

اين متفکران، رشديافته ترين افراد جوامع خود بوده، از ارزشِ وجودی خود به اندازه لازم آگاهی داشتند؛ به طوری که اگر کمترين توهم و تخيلی در فعاليت ها و تکاپوی مغزی و روانی خود احساس می کردند، يا کمترين احتمال را می دادند که آن همه تفکرات و تحقيقات و کنجکاوی هايی که انجام می دهند، از بازيگری و شطرنج بازی مغزی ناشی بوده است که خبر از هيچ واقعيتی نمی دهد، هرگز از لذايذ طبيعی خود دست برنمی داشتند و عمر خود را در آن راه سپری نمی کردند. انسان هر قدر هم بخواهد به خود تلقين کند که فعاليت ها و تلاش های آن همه پيامبران که به طور قطع رشديافته ترين انسان ها بوده اند و آن همه فريادهای راستين که درباره قابل درک و جدی بودن و معنادار بودن جهان هستی و زندگی به راه انداخته بودند، بی اساس بوده است، با فريادی وجدانی روياروی می شود که معنای آن جز اين نيست: خود را فريب مده.

آيا کسی می تواند به خود اجازه دهد که بگويد: هزاران  سقراط، ارسطو، افلاطون ، فيلون  و حکمای قرون وسطای غرب و هزاران حکمای شرق، مانند فارابی ، ابوريحان ، ابن سينا و ابن رشد که ده ها مکتب و نظريه درباره معنادار بودن اين جهان ابراز و با استدلال های شايان توجه، مدعاهای خود را بيان کرده اند، اسير مشتی خيالات بوده اند؟

با اين که می بينيم در ارتباط با جهان هستی، با خويشتن و با هم نوعان خود، چه حقايق و واقعيات باعظمتی را به بشريت عرضه داشتند، هيچ منطقی اين خيال را تجويز نمی کند که اين بزرگان بشريت، در همه واقعيات و حقايقی که ابراز کرده اند، انديشه ای صحيح داشته اند و فقط هنگامی که درباره معنادار بودن جهان هستی و حيات آدمی خواسته اند مطلبی را بيان کنند، دچار تخيل و توهم و بازيگری ذهنی شده اند.

اگر بتوانيم نتايجِ فکری آن همه نوابغ و شخصيت های رشديافته بشری را به دقت بررسی کنيم؛ اگر بتوانيم آنچه پيامبران الهی در طول تاريخ بشری به انسان ها تعليم داده اند، با دقت و خلوص درک کنيم؛ اگر بخواهيم علاوه بر اين کنجکاوی های مقدس و جدی، فطرت خود را هم به کار بيندازيم و از عقل سليم و وجدان پاک استمداد کنيم، خواهيم ديد همان گونه که نظامی با شيرين ترين بيان هنری مطرح کرده، بايد بپذيريم که:

کار من و تو بدين درازی

کوتاه کنم که نيست بازی

اين کارگاه سترگ، کاری فراتر و بالاتر از آماده کردن وسايل خوردن و خوابيدن و اشباع غرايزِ حيوانی محض برای ما انجام می دهد. شما هر کاری را که به عنوان کار اصلی اين کارگاه بزرگ در نظر بگيريد، اگر وابسته به آن آهنگ اصلی نباشد که جهان بر مبنای آن به وجود آمده است و بر مبنای آن حرکت می کند، هيچ قدمی در راه تفسير اين کارگاه برنداشته ايد.

وقتی به اين نتيجه رسيديم که اين جهان وابسته به يک آهنگ کلی است که می تواند آن را قابل تفسير کند، به مقصود بسيار حياتی خود نزديک شده ايم؛ يعنی اين که نوع انسانی از نظر استعدادها، نيروها، فعاليت ها و پديده ها، باعظمت ترين و باکرامت ترين موجودات است، و در ارتباط با اين جهان هستی که دارای معنای بسيار عالی است، نمی تواند بی معنی باشد.

معنای انسانی که در اين جهان، تکاپو و تلاش می کند، اين است که هر چه بتواند، خود را به گستره جاذبه کمال نزديک تر، و همه حرکات خود را با اين هدف تنظيم کند. بنا بر اين، جهان هستی برای وی معبدی بسيار مهم تلقی خواهد شد و به قول نظامی: محرابی خواهد بود که بشر را به معراجِ ملکوتی خود نايل می کند.

اين است معنای آيه شريفه زير که می فرمايد:

قُلْ إِنَّ صَلاتِي وَ نُسُکي وَ مَحْيايَ وَ مَماتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ.[4]

به آنان بگو: قطعی است که نماز من و عبادت من و زندگی و مرگ من از آنِ خداوند، پرورنده جهانيان است.

اين، همان مطلبی است که سيدالموحدين اميرالمؤمنين عليه السلام، در پاسخ آن ساده لوحی که دنيا را مذمت می کرد، فرمود:

ای مرد! چرا اين دنيا رای مذمت می کنی؟ اين دنيا، جايگاه صدق است برای کسی که صادقانه با آن ارتباط برقرار کند، و خائنة عافيت است برای کسی که آن رای فهميده باشد، و سرای بی نيازی است برای کسی که زاد و توشه ای از آن اتخاذ کند، و محل پند گرفتن است برای کسی که به و سيلة آن پند پذيرد. اين دنيا مسجد دوستان خداوند است و نمازگاه فرشتگان الهی و محل فرود آمدن وحی ربانی و تجارت گاه اوليای خداست.[5]

اين است معنای اين که دنيا معبدی است بس سترگ، و همه مجموعه های آن می تواند به منزله رصدگاهی برای نشان دادن بی نهايت و قرار گرفتن در جاذبه آن باشد.

می توان گفت يکی از پر معناترين ابياتی که نظامی در همه مناجات های ديوان خود سروده، اين بيت است:

در اين محرابگه معبودشان کيست؟

از اين آمد شدن مقصودشان چيست؟

برای فهميدن عظمت معنای اين بيت، به مطالبی اشاره می کنيم:

اين جهان هستی که در آن زندگی می کنيم و در طول عمر خود با برخی واقعيات موجود در آن آشنا می شويم، کتاب کهنه ای نيست که اول و آخرش افتاده باشد و حتی امکانِ خواندنِ يک يا چند سطر با معنی از آن وجود نداشته باشد، زيرا کاملًا بديهی است که به وجود آمدن هزاران رشته گوناگون علوم برای درک و شناسايی واقعيات اين جهان- و تصرف و تنظيم آنها برای امکان پذير ساختن زندگی مطلوب که می خواهيم در اين دنيا داشته باشيم- اثبات می کند که همه کلمات و خطوط و سطور اين کتاب (جهان هستی)، با داشتن نظام (سيستم) باز، قابل خواندن و بهره برداری است، اگرچه اصول و مبادی و اهدافِ عالی آن به طور مشخص و مشروح برای ما قابل درک تفصيلی نيست.

اين جهان هستی، آن ويرانه ای نيست که نتوان از مصالح و چگونگی ساختمانِ گذشته و فعلی آن هيچ گونه اطلاعی به دست آورد. بديهی است که اگر ما درباره اين جهان در جهل مطلق بوديم، و برای ما جز تلّی ويران جلوه نمی کرد، قطعاً نمی توانستيم به اين زندگی طولانی خود بر روی زمينِ وابسته به همه کيهان بزرگ ادامه دهيم. اين تفکر عاميانه کجا و آن دريافت عالمانه و باعظمت کجا که می گويد:

ای فلک از رحمِ حق آموز رحم

بر دلِ موران مزن چون مار زخم
 

حقِ آن که چرخه چرخِ تو را

کرده گردان بر فرازِ اين سرا
 

حقِ آن که دايگی کردی نخست

تا نهال ما ز آب و خاک رُست
 

حقِ آن شه که تو را صاف آفريد

کرد چندان مشعله در تو پديد[6]
 

آيا اين جهان ويرانه است؟
 

آن چنان معمور و باقی داشتت

تا که دهری از ازل پنداشتت
 

شکر، دانستيم آغازِ تو را

انبيا گفتند آن رازِ تو را
 

آدمی داند که خانه ی حادث است

عنکبوتی نه که در وی عابث است [7]
 

اين جهان هستی بر مبنای شوخی و بی هدفی به وجود نيامده است، وگرنه بشر می توانست يک روز بامداد چشم باز کند و ببيند معلول ها بدون علت به وجود می آيند و موجودها هم بدون علت معدوم می شوند، و قورباغه ها سمفونی های  بتهوون  را در آواز ابوعطا می نوازند! و از درخت های سيب، قطارهايی با صدها واگن مجهز به بهترين تجهيزات، بدون راننده و حتی بدون دستگاه محرک می رويند و سپس با سرعت نور به حرکت درمی آيند!

اين دنيا که می بينيد، ساخته ذهن من و شما نيست. اگر چنين بود، چرا تاکنون نتوانسته ايم دنيايی دلخواه خود بسازيم؟ اين کيهان بزرگ، با نظم و قانون فراگيری حرکت می کند و حتی يک لحظه از قانونِ مقرری خود تخلف نمی کند. اگر کسی خيال کند که: «چون ما انسان ها می توانيم تصرف و دگرگونی هايی را در آن به وجود بياوريم، پس هويت و قوانين کيهانی، ثابت مطلق نيست»، اگر منظور اين باشد که ثابت مطلق در عالم کائنات وجود ندارد، کاملًا حق است. به عبارتی ديگر: سکون در جهان قابل تصور نيست.

اما اگر منظور اين باشد که با تصرفات و تغييراتی که ما در مقداری بسيار ناچيز و در عرصه ای بسيار محدود، آن هم با هدف گيری هايی محدودتر، تغييری در عالم کائنات وارد می کنيم که ارتباطی به آن ندارد، اين تخيلی کاملًا بی اساس است، زيرا هر تغيير و دگرگونی که به وسيله ما انسان ها در اين هستی بی کران انجام گيرد، باز از خود قوانين و نيروها و امکانات و مواد و حرکاتی انجام می گيرد که از خود همين کيهان بهره برداری کرده ايم.

هنگامی که ما تغييراتی به وسيله عناصر موجود در طبيعت در موجودات پيرامون خود وارد می کنيم، همه اجزا و پديده ها و مختصات آنها را از همين عرصه طبيعت استفاده کرده ايم. به عبارتی ساده تر: قطعی است که شما آن دگرگونی را که در زمين برای به وجود آوردن محصول يا به دست آوردن معادن سودمند ايجاد می کنيد، با همان تفکر و حواس و ابزار و وسايل و مواد و مختصاتی انجام می دهيد که از همين عرصه طبيعت بهره برداری کرده ايد.

با توجه به مسائل بالا، به اين نتيجه می رسيم که اين کارگاه عظيم و سترگ، برای کاری بسيار مهم تر از آن ساخته شده است که يک عده موجودات، از جمادات و نباتات و جانداران، بدون پيروی از قانون و بدون مشيتی والا و حکمتی عاليه به وجود آمده، و بدون اين که کمترين تفسير و توجيهی داشته باشند، معدوم شوند و از بين بروند!

نيازمند بودن «من» به عنايات الهی و لزوم تسليم به مشيت رحمانی و تکاپو برای آماده کردن «من» برای تصعيد به دريافت کمال

نظامی در مناجات هايی که در اول هر قسمت از ديوان خود آورده، درباره مطالب مزبور در عنوان و حقايق ديگر، مطالب شايان توجهی دارد. در اين مبحث به فرازهايی از آنها اشاره می کنيم:

احرام گرفته ام به کويَت

لبيک زنان به جستجويت
 

احرام شکن بسی است زنهار

ز احرام شکستنم نگهدار
 

من بی کس و رخنه ها نهانی

هان ای کس بی کسان تو دانی
 

چون نيست به جز تو دستگيرم

هست از کرم تو ناگزيرم
 

يک ذره ز کيميای اخلاص

گر بر مس من زنی، شوم خاص
 

آن جا که دهی ز لطف يک تاب

زر گردد خاک و دُر شود آب [8]

***

خدايا تويی بنده را دستگير

بود بنده را از خدا ناگزير
 

تويی خالق بوده و بودنی

ببخشای بر خاک بخشودنی
 

به بخشايش خويش ياريم ده

ز غوغای خود رستگاريم ده [9]

***

مرا نيست از خود حسابی به دست

حساب من از توست چندان که هست
 

بد و نيک را از تو آيد کليد

ز تو نيک و از من بد آيد پديد
 

تو نيکی کنی، من نه بد کرده ام

که بد را حوالت به خود کرده ام
 

ز تو آيتی در من آموختن

ز من ديو را ديده بردوختن
 

چو نام توام جان نوازی کند

به من ديو کی دست يازی کند
 

ندارم روا با تو از خويشتن

که گويم تو و بازگويم که من
 

اميدم چنان است از آن بارگاه

که چون من شوم دور از اين کارگاه
 

فرو ريزم از نظم و ترتيب خويش

دگرگونه گردم ز ترکيب خويش
 

کند باد پر کنده خاک مرا

نبيند کسی جان پاک مرا
 

پژوهنده حال سر بست من

نهد تهمت نيست بر هست من [10]

***

ز غيب آن نمودارش آری به دست

کزين غايب آگاه باشد که هست
 

چو بر هستی تو من سست رای

بسی حجت انگيختم دلگشای
 

تو نيز ار شود مهد من در نهفت

خبر ده که جان مانْد اگر خاک خفت
 

چنان گرم کن عزم رايم به تو

که خرّم دل آيم، چو آيم به تو
 

همه همرهان تا به در با منند

چو من رفتم، اين دوستان دشمنند
 

اگر چشم و گوش است اگر دست و پای

ز من بازمانند يک يک به جای
 

تويی آن که تا من منم با منی

وز اين در مبادم تهی دامنی
 

چو بازار من بی من آراستی

بدان رسم و آيين که می خواستی
 

ز رونق مبر نقش آرايشم

نصيبی ده از گنج بخشايشم
 

چه خواهی ز من با چنين بود سست

همان گير نابوده بودم نخست
 

مرا چون نظر بر من انداختی

مزن مقرعه چون که بنواختی
 

تو دادی مرا پايگاه بلند

توام دست گير اندرين پای بند
 

چو داديم ناموس نام آوران

بده دادم ای داور داوران
 

سری را که بر سر نهادی کلاه

مينداز در پای هر خاک راه
 

دلی را که شد بر درت رازدار

ز دريوزه هر دری بازدار
 

نکو کن چو کردار خودکار من

مکن کار با من به کردار من [11]

***

پيش تو نه دين نه طاعت آرم

افلاس تهی شفاعت آرم
 

تا غرق نشد سفيه در آب

رحمت کن و دست گير و درياب
 

بردار مرا که اوفتادم

وز مرکب جهل خود پيادم
 

هم تو به عنايت الهی

آن جا قدمم رسان که خواهی
 

از ظلمت خود رهايی ام ده

با نور خود آشنايی ام ده
 

تا چند مرا ز بيم و اميد

پرواز دهی به ماه و خورشيد
 

تا کی به نياز هر نوالم

بر شاه و شبان کنی حوالم
 

از خوان تو با نعيم تر چيست

از حضرت تو کريم تر کيست
 

از خرمن خويش ده زکاتم

منويس به اين و آن براتم
 

تا مزرعه چو من خرابی

آباد شود به خاک و آبی
 

خاکی ده از آستان خويشم

وآبی که بَرَد دغل ز پيشم
 

روزی که مرا ز من ستانی

ضايع مکن از من آنچه مانی
 

آن دم که مرا به من دهی باز

يک سايه ز لطف بر من انداز
 

آن سايه نه کز چراغ دور است

آن سايه که او چراغ نور است
 

تا با تو چو سايه نور گردم

چون نور ز سايه دور گردم
 

با هر که نَفَس برآرم اين جا

روزيش فرو گذارم اين جا
 

درهای همه ز عهد خالی است

الّا در تو که لايزالی است
 

هر عهد که هست در حيات است

عهد از پسِ مرگ بی ثبات است
 

چون عهد تو هست جاودانی

يعنی که به مرگ و زندگانی
 

چندان که قرار عهد يابم

از عهد تو روی برنتابم
 

بی ياد توام نفس نيايد

با ياد تو ياد کس نيايد
 

اول که نيافريده بودم

وين تعبيه ها نديده بودم
 

کيمخت اگر زميم کردی

باز از زميم اديم کردی [12]
 

بر صورت من ز روی هستی

آرايش آفرين تو بستی
 

و اکنون که نشانه گاه جودم

تا باز عدم شود وجودم
 

هر جا که نشانديَم، نشستم

و آن جا که بريم زير دستم
 

گرديده رهيت من در اين راه

گه بر سر تخت و گه بن چاه
 

گر پير بوم وگر جوانم

ره مختلف است و من همانم
 

از حال به حال اگر بگردم

هم بر رق اولين نوردم
 

بی حاجتم آفريدی اول

آخر نگذاريَم معطل
 

گر مرگ رسد، چرا هراسم

کان راه به توست، می شناسم
 

آن مرگ، نه باغ و بوستان است

کاو راهِ سرای دوستان است
 

تا چند کنم ز مرگ فرياد

چون مرگ از اوست، مرگ من باد

 

گر بنگرم آن چنان که رای است

اين مرگ نه مرگ، نَقل جای است
 

از خوردگهی به خوابگاهی

وز خوابگهی به بزم شاهی
 

خوابی که به بزم توست راهش

گردن نکشم ز خوابگاهش
 

چون شوق تو هست، خانه خيزم

خوش خسبم و شادمانه خيزم [13]
 

نظامی در اين ابيات، مطالبی بسيار عالی درباره «منِ انسانی»، در ارتباط انسان با خويشتن و خدا بيان کرده است که به اختصار آنها را بررسی می کنيم:

يکم- ابيات مربوط به ارتباط «من» با خويشتن

1- احساس نقص و وابستگی و نيازمندی «منِ انسانی» به خداوند متعال که اصل همه کمالات است و بخشاينده هر گونه نعمت ها، نخستين قدم در راه آن حيات معقولی است که مقصدش خداست.

اين اصلی کاملًا بديهی و کلی و بدون استثناست، زيرا انسانی که احساس نقص و وابستگی در خود نکند، همواره به دور خويشتن طواف می کند و به هيچ وجه نمی تواند از «خويشتن» فارغ شود و به فکر کمال بيفتد؛ اگرچه همه امتيازات مالی و اعتباری و علمی را حيازت کرده باشد.

درباره اين احساس، نظامی سخنان بسيار عالی و دلچسب می آورد و در اعماق قلب انسان هايی که در صدد گام گذاشتن در مسير انسان شدن هستند، جای می دهد. شيوه بيان او نشان می دهد که نظامی نه برای ابراز هنر سخن، بلکه از صميم قلب آنچه را که در درون او می گذرد، بيان می کند.

خودِ بيان اثبات می کند که گوينده واقعاً در حال نيايش بوده که سخنانی اين گونه مؤثر گفته است.

ابيات زير، در مجموعه ابياتی که اکنون بررسی کرده ايم، اصلِ احساسِ نقص را به خوبی بيان می کند:

احرام گرفته ام به کويَت

لبيک زنان به جستجويت
 

احرام شکن بسی است زنهار

ز احرام شکستنم نگهدار
 

من بی کس و رخنه ها نهانی

هان ای کس بی کسان تو دانی

اين، يکی از بزرگ ترين علايم نقص آدمی است که هر لحظه احتمال انحراف و بر هم خوردن آنچه به عنوان عامل نزديکی به بارگاه خداوندی است، در مسير او وجود دارد. به قول مولوی:

ای هميشه حاجتِ ما را پناه

بار ديگر ما غلط کرديم راه
 

صد هزاران دام و دانه ست ای خدا

ما چو مرغانِ حريصِ بی نوا
 

دم به دم پا بسته دام نويم

هر يکی گر باز و سيمرغی شويم [14]

قطعی است که کمال مطلق از آنِ خداست، و کمالی که برای انسان امکان دارد، محدوديتی ندارد. تکرار سوره فاتحه در هر روز و شب، با توجه به وجود آيه  اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ ، بهترين دليل اين حقيقت است که ما انسان ها هر لحظه در معرض ارتکاب خطا و انحراف از صراط مستقيم هستيم. يقينی است که اين آيه را، همان گونه که عموم مردم به خواندن آن مکلف هستند، همه اوليای خدا و ائمه معصومين عليهم السلام و حتی پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله نيز که قطعاً انسان هايی کامل بوده اند، به قرائت آن مکلف بوده اند. اين دليل روشن برای اثبات اين معنی است که آدمی همواره هر اندازه هم که در اين دنيا به درجات رشد و کمال نايل شود، باز در معرض سقوط يا توقف است.

اين موضوع درباره مردم عادی کاملًا روشن است، اما درباره ائمه و انبيا عليهم السلام، چون که حرکت مستمر آنان در مسير جاذبه ربوبی در اين دنيا هر اندازه هم که در اوج اعتلا باشند، منقطع نمی شود، بنا بر اين، احتمال کمترين توقف از حرکت در مسير کمال برای آنان (زيرا دنيا جايگاه اختيار است)، موجب شده تا آنها نيز توفيق ادامه حرکت در صراط مستقيم را از خداوند متعال بخواهند. از طرف ديگر، جای ترديد نيست که:

دست گيری نتوان داشت توقع ز غريق                         کاهل دنيا همه درمانده تر از يکدگرند[صائب تبريزی]
 

بنا بر اين، اين ابيات بايد ذکر هميشگی ما باشد:

چون نيست به جز تو دست گيرم

هست از کرم تو ناگزيرم [15]

***

خدايا تويی بنده را دست گير

بود بنده را از خدا ناگزير[16]

***

مرا نيست از خود حسابی به دست

حساب من از توست چندان که هست [17]

اگر کسی در جهان هستی چنين گمان کند که خود می تواند خويشتن را اداره کند و به قول نظامی: «حساب خود را در اختيار داشته باشد»، چنين شخصی نه خود را می شناسد و نه قوانين مربوط به انسان و جهان را. زندگی آدمی با توجه به ظرافت و دقت فوق العاده اجزا و تشکيلاتی که در مَرکب زندگی دارد، به اصطلاح معمولی، به تار مويی بسته است. انسان همواره در ميان عواملی بی شمار از درون و برون است که در کمين او نشسته و هر لحظه می توانند با هجومی ناچيز او را از بين ببرند، ولی چون که در اغلب حالات، به لذايذ و کارهای ضروری مشغول و از اين که مَرکب وجود خود را از متزلزل ترين پل ها عبور می دهد، غافل است، اهميتی به آن نمی دهد که حراست و حفظ او مربوط به عوامل ماورای طبيعت است.

همان گونه که خداوند متعال، خالق هستی، می فرمايد:

إِنْ کلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ.[18]

هيچ نفْسی نيست، مگر اين که برای او نگهدارنده ای است.

البته غفلتی که با آگاهی درونی آدمی منافاتی نداشته باشد، تا حدودی از نظر تحمل ناپذير بودنِ هشياری مطلق در اين دنيا، قانونی است، زيرا هشياری همه جانبه درباره موجوديت انسانی و امکاناتی که انسان در اين دنيا می تواند داشته باشد و درباره عظمت آهنگی که در اين جهان هستی نواخته می شود، و هشياری درباره حقارت لذايذ و امتيازات زندگی طبيعی، و هشياری درباره خدا و ارتباطی که انسان با او دارد، يا می تواند داشته باشد، مانع ادامه حيات می شود؛ همان گونه که امام علی عليه السلام فرموده است:

و لو تعلمون ما أعلم مما طوي عنکم غيبه إذا لخرجتم إلی الصعدات تبکون علی أعمالکم، و تلتدمون علی أ نفسکم و لترکتم أموالکم لا حارس خارس لها و لا خالف عليها، و لهمت کل امری منکم نفسه، لا يلتفت إلی غيرها.[19]

اگر می دانستيد آنچه را که می دانم و غيب آن از شما پوشيده است، در آن هنگام از آسايشگاه های خود بيرون می رفتيد و در اين راه و در آن راه بُهت زده (سرگردان) می شديد؛ به اعمال خود می گريستيد و بر سر و سينه خود می زديد، و اموال خود را بدون نگهبان و کسی که برای حفظ آن جانشين شما باشد، رها می کرديد و هر کس از شما را نفس خود مشغول می نمود و به کسی ديگر توجهی نداشت.

جملات مولی الموحدين اميرالمؤمنين عليه السلام، ناظر بر جريان پشت پرده اين زندگی و نمودهای جهان طبيعی است که اسرار الهی، آن را در بر گرفته است، ولی ملاک غفلت برای اين که انسان بتواند در اين دنيا زندگی طبيعی خود را بدون اضطرار سپری کند، در مواردی که گفتيم، يکسان است.

در عين حال، همان گونه که گفتيم، غفلت از آنچه در پشت پرده اين جهان هستی می گذرد، و غفلت از آنچه موجوديت بشر در برابر عوامل متعدد برونی و درونی دارد که آنان می توانند او را در يک لحظه به نابودی بکشانند، منافاتی با نوعی آگاهی درونی ارتکازی ندارد. همان گونه که از مجموع صفات متقين در خطبه  همام  مشاهده می شود، متقيان در اين دنيا اگرچه با همين مردم در زندگی طبيعی شريکند و قطعاً نيازمند توجه به امور زندگی هستند، در عين حال، از يک هشياری مستمر برخوردارند که:

و لو لا الاجل الذی کتب لهم لم تستقر أرواحهم فی أجسادهم طرفة عين ...[20]

اگر اجل مقرری برای آنان تعيين نشده بود، ارواح آنان در اجسادشان حتی يک لحظه دوام و بقا نداشت.

اين معنی را مولوی در ابيات زير چنين بيان می کند:

گر بر آن آتش بماندی آدمی

بس خرابی اوفتادی و کمی
 

اين جهان ويران شدی اندر زمان

حرص ها بيرون شدی از مردمان
 

استُنِ اين عالم ای جان غفلت است

هوشياری اين جهان را آفت است
 

هوشياری زآن جهان است و چو آن

غالب آيد، پست گردد اين جهان
 

هوشياری آفتاب و حرص يخ

هوشياری آب و اين عالَم وَسَخ [21]

همان گونه که اگر هشياری مطلق روی دهد، آدمی نمی تواند در اين دنيا زندگی کند، هم چنين اگر انسان از وابستگی حيات خود به باريک تر از تار مويی آگاه شود، همواره با نوعی اضطراب خواهد زيست.

2- به طور کلی، انواع و اشکالی از نقص، موجوديت آدمی را فرا گرفته که آنها را می توان به دو قسم عمده تقسيم کرد:

الف) نقص های اختياری که ناشی از خطاکاری ها و انحراف های متنوعی است که انسان در طول عمر خود مرتکب می شود. احساس خطر اين گونه نقص ها، در زندگی دنيوی و حيات اخروی است که لزوم بيشترين تکاپو و کوشش را در مسيرِ صيانتِ ذاتِ تکاملی ايجاب می کند. خداوند متعال به علت محبت شديدی که به بندگان خود دارد، همواره از راه و روش های متعددی آنان را از ارتکاب به اين خطاها و انحراف ها بر حذر می دارد، و از درون به وسيله عقل سليم و وجدان، و از برون به وسيله انبيای عظام و ديگر پيشوايان، آنان را توجيه می کند.

برای رفع اين نقص ها، توبه و انابه که بازسازی شخصيت را امکان پذير می کند، از سوی خداوند متعال، بسيار مطلوب معرفی شده است. نيايش ها، توبه ها، جبران خطاها و ايفای حقوقی که از مردم پايمال شده، بهترين وسايل جبران آن ضعف ها هستند.

ب) نقص های غير اختياری. بديهی است که اين گونه نقص ها مورد بازخواست و محور مسئوليت قرار نمی گيرند. با اين حال، هر انسانی که در مسير رشد است، بايد بيشترين کوشش خود را برای برطرف کردن اين نقص های غير اختياری به کار گيرد. عدم امکان برطرف شدن همه آن نقص های غير اختياری نمی تواند عامل مجوز بی اعتنايی به انواعی از نقص ها باشد که ممکن است با تلاش های جدی برطرف شوند.

3- قرار گرفتن آدمی در جاذبه اغوای شيطان، يکی از تيره روزی ها و نقايصِ مهلک اوست که انسان علاوه بر لزوم کوشش جدی برای رهايی از دام های متنوع آن، بايد با توسل به بارگاه خداوند متعال، خود را از شر شيطان رهايی بخشد.

چو نام توام جان نوازی کند

به من ديو کی دست يازی کند
 

ز تو آيتی در من آموختن

ز من ديو را ديده بردوختن

4- خداوندا! در آن هنگام که رخت از اين جهان بربندم و راهی زير خاک تيره شوم و اثری از موجوديت طبيعی من در عرصه اين دنيا باقی نماند، و حتی ذرات خاک من در عرصه بی کران طبيعت ناپديد شود و موجب شود که مردمان سطحی نگر گمان کنند که من به ديار عدم مطلق شتافتم و ديگر هيچ اثری از وجود من در کل جهان هستی نمانده است، علامت و نشانی از بقای مرا به آن مدعيان نادان ارائه فرما و به آنان بفهمان که:

يا سبو، يا خم می، يا قدح باده کنند                  يک کف خاک درين ميکده ضايع نشود[صائب تبريزی]
 

به راستی، چه وحشتناک است تصور نيستی پس از هستی! چه بهت آور است خاموشی چراغِ حيات که درخشش آن فناناپذير می نمود! چه دردناک است احساس پايان يافتن احساسات و عواطف زيبا که هر لحظه ای از آنها، طعمی از ابديت دارد! با اين حال، بايد بدانيم اين هستی که خداوند ما را در دريای آن غوطه ور کرده، ساحلی ندارد که ورای آن، نيستی باشد، بلکه کرانه اين دريای بزرگ، پرده از ديدگان ما شناوران اين دريا برمی دارد و هستی حقيقی را به ما ارائه می دهد.

ای دل ار سيل فنا بنيان هستی برکند                چون تو را نوح است کشتيبان ز توفان غم مخور[حافظ]

***

سعديا گر بِکند سيل فنا خانه عمر                    دل قوی دار که بنياد بقا محکم ازوست [سعدی]

اگر هستی حقيقی را که ورای اين جهانِ هست نما وجود دارد، دريافت کنيم، گامی فراتر نهاده، خواهيم گفت:

در غمِ ما روزها بيگاه شد

روزها با سوزها همراه شد
 

روزها گر رفت، گو رَو، باک نيست

تو بمان ای آن که چون تو پاک نيست [22]

5- خداوندا! تويی که وجود مرا با اين کميت و کيفيت و خصوصيت های مشهود تعبيه فرمودی و من در بروز اين موجوديت از مشيت عاليه تو، هيچ گونه اختياری نداشتم. حال:

چو بازار من بی من آراستی

بدان رسم و آيين که می خواستی

و مرا در احسن تقويم و با بهترين و با عظمت ترين استعدادهای روانی و شگفت انگيزترين نيروهای عقلی و فعاليت های وجدانی تعبيه فرمودی:

ز رونق مبر نقشِ آرايشم

نصيبی ده از گنجِ بخشايشم

بارپروردگارا! من می دانم که با عدالت ربوبی که داری، آنچه را که از استعدادِ وجودی من بالاتر باشد، از من نخواهی خواست. کرم و لطفِ عميمِ تو بالاتر از آن است که آنچه در توان من نيست، از من بازخواست کنی. هنگامی که به وجود خود و به حکمت بالغه تو می نگرم که موجوديت مرا در اين کارگاه سترگ به جريان انداخته است، می بينم اين تويی که ما را با مورد توجه قرار دادن، مفتخر فرموده ای. اگر عنايت ربانی تو نبود، «چه نسبتِ خاک را با عالَمِ پاک»! بر همين مبنای لطف و عنايت ربوبی توست که برای برطرف کردن نقص و آلودگی های خود، دست زاری و انابه به درگاه اجابت تو بلند می کنم:

بادِ ما و بودِ ما از دادِ توست

هستی ما جمله از ايجاد توست
 

لذت هستی نمودی نيست را

عاشق خود کرده بودی نيست را
 

لذتِ انعامِ خود را وامگير

نقل و باده ی جام خود را وامگير
 

ور بگيری، کيت جست وجو کند؟

نقش با نقاش چون نيرو کند؟
 

منگر اندر ما، مکن در ما نظر

اندر اکرام و سخای خود نگر

 

ما نبوديم و تقاضامان نبود

لطف تو ناگفته ما می شُنود[23]
 

6- پروردگارا! هيچ نقصی برای ما بندگان ناتوانت، از نقصِ جهل بدتر نيست.

ما انسان ها قربانی جهل خويشتن هستيم. اين مَرکب نادانی که بر آن سوار شده و خود را سوار تلقی می کنيم، از ما بگير و ما را از اين درد نابودکننده جهل مرکب (نادانيم و گمان می کنيم که می دانيم) نجات ده.

ما نه تنها با نادانی های گوناگون خود دست به گريبانيم، بلکه اصلًا دردِ کشنده آن را هم درک نمی کنيم. خداوندا! توفيقت را شامل حال ما فرما تا لحظاتی با خويشتن به خلوت بنشينيم و با خويشتن روبرو شويم و به خود بفهمانيم که ای خود:

درد نادانی برنجاند تو را، ترسم همی

درد نادانيت را گرنه به علم افزون کنی
 

از تو خواهند آب زان پس کاروان تشنگان

گر تو از هامون گريزی، روی زی جيحون کنی
 

7- نظامی در دو بيت از اين ابيات می گويد:

چو بر هستی تو من سست رای

بسی حجت انگيختم دلگشای
 

تو نيز ار شود مهد من در نهفت

خبر ده که جان مانْد اگر خاک خفت

مضمون اين ابيات، با توجه به مقام معرفتی نظامی، معنايی ناشايست دارد، زيرا متأسفانه او در اين مورد می خواهد تکاپوی فکری خود را درباره اثبات وجود خداوند در معرض معامله درآورده، و در برابر آن کار فکری- که خود مستلزم عنايت و لطف پروردگاری است- پاداشی بگيرد که عبارت است از ابراز استمرار بقای وجود او پس از مرگ![24]

8- انسان های رشديافته، از خدا چنين مسئلت می دارند: خداوندا! به مقتضای خداوندی ات که خير محض است، با ما بندگانت رفتار کن، نه به مقتضای بندگی ما که سراپا نقص و خطا هستيم. نظامی هم در چند مورد آن را متذکر شده است، از آن جمله:

نکو کن چو کردار خودکار من

مکن کار با من به کردار من
 

اين غايت تسليم و احساس حقارت در خويشتن و عظمت در خداوند سبحان است.

آيا تکيه بر قدرت، فيض، لطف و عنايت خداوندی، موجب استمرارِ ناتوانی انسان در زندگی است؟

برخی از افراد که در دوران معاصر، متفکر و صاحب نظر تلقی شده اند، می گويند: تکيه بر هر قدرتی، انسان را از استقلال در زندگی و برخورداری از قدرت و شخصيت محروم می کند، و اين قاعده کلی، شامل تکيه بر خدا نيز می شود!

متأسفانه اين مطلبِ مخالفِ قاعده عقلی بديهی از کسانی صادر شده است که برای اظهار نظر درباره انسان در هر دو قلمرو «آن چنان که هست» و «آن چنان که بايد»، خود را شايسته، و شايد هم خود را از بزرگ ترين متفکران دوران اخير می دانند.

به هر حال، اين قضيه که متأسفانه به شکل قانون ارائه شده، درست ضد قانون حقيقی است.

توضيح: بايد از اين گونه اشخاص پرسيد که منظور شما از تکيه بر قدرت چيست؟ اگر منظور شما خودباختگی در برابر قدرت هاست، اين يک حقيقت است، زيرا خودباختگی يعنی تنزل از آنچه انسان دارای آن است. بديهی است که اين تنزل ممکن است تا سر حد منتفی کردن خويشتن پيش رود.

اما اگر تکيه بر قدرتی باشد که آن قدرت، عامل محرک به سوی تحصيل قدرت ها و برخورداری از آنهاست، قضيه يادشده صد در صد نادرست است.

اين قضيه ای کاملًا بديهی است که همه انسان ها در دوران آموزش، بر آموزندگانِ (مربيان و تعليم دهندگان) خود تکيه می کنند. آيا می توان گفت اين تکيه موجب منتفی شدن شخصيت آدمی است؟ يا اين که مهم ترين عاملِ تحصيلِ توانايی علمی، فنی، هنری و غير آن، از شکل ها و انواع قدرت است؟

تکيه بر خداوند متعال، در حقيقت، تکيه بر قدرت بی نهايت و علم بی نهايت و فعاليت بی نهايت و فيضِ بی نهايت است. آدمی فقط با اين استناد و تکيه است که به حد نصاب قدرت می رسد. همه شخصيت های سازنده تاريخ بشر، به ويژه انبيای عظام و پيروان راستين آنان، از همين تکيه و گرايش به خداوندِ قادرِ بی چون بهره برده اند.

معلمان بزرگ بشری، در هر رشته ای که تصور شود، با قرار دادن انسان ها در جاذبه امتيازهای خود، انسان هايی را به عنوان پيشتازان حيات و تمدن بشری به راه انداخته اند. اصلًا شما نمی توانيد کسی را تصور کنيد که بدون تکيه و گرايش به انسان های بزرگ، يا حقايق بزرگ به طور مستقيم، يا به وسيله انسان های رشديافته، حتی گامی در راه پيشبرد انسان ها برداشته باشد.

دوم- نظامی در برخی از اين ابيات، ارتباط انسان را با خداوند سبحان بيان می کند.

1- در اين ابيات، احساسات ناب نظامی به خوبی روشن می شود و می تواند موجب آرامش کسانی باشد که می خواهند در زمينه ارتباط با خدا، مفاهيمی روشن در درون خود داشته باشند. از آن جمله می گويد:

من بی کس و رخنه ها نهانی

هان ای کس بی کسان تو دانی [25]

حقيقت اين است که محدوديت و نقص معلومات بشری در اين زندگی درباره ابعاد و سطوح موجودات و حوادث به حدی است که نمی توان آن را به طور کامل تصور کرد. اين رخنه ها که نظامی می گويد، شکل هايی گوناگون و متعدد دارد. رخنه هايی که به وسيله جهل ما درباره حقايق مربوط به خويشتن، جهان هستی، هم نوعان خود، و بالاتر از همه، در ارتباط با خداوند سبحان پيشِ رو داريم، نه چنان است که ما بتوانيم با برخی اصطلاح بافی ها و تسليت به خويشتن و بلندپروازی و کبر و غرور نفسانی، آنها را ناديده بگيريم. اگر هم بتوان به آن مقدار اصول کلی در شناخت اين چهار موضوع (خويشتن، خدا، جهان هستی و هم نوعان) آشنا شد، بروز مسائل و پديده های جديدِ مستمر و باز شدن ابعاد و سطوحِ تدريجی حقايقِ هستی برای ما و تجدد حوادث محاسبه نشده که به طور دايمی ابعادی از انسان ها را باز می کند و تصميم ها و اراده های بشری را بر هم می زند، می تواند هر لحظه ما را در مقابل رخنه های جديدتری قرار دهد. بنا بر اين، بشر آگاه به خوبی درمی يابد که برای عبور از اين رخنه ها، قلبی پر آرامش می خواهد که آن هم بدون توجه به خدا و ارتباط با کرامت و لطف آن ذات اقدس، امکان پذير نيست.

نکته ای را هم در اين باره يادآور می شويم. ممکن است عده ای از مردم ساده لوح بگويند: ما با قدرت شخصی خود، از همه سنگلاخ های زندگی و فراز و نشيب آن می گذريم، بدون اين که به تکيه بر خدا نيازی داشته باشيم. اگر همه زندگی اين مدعيان را در نظر بگيريد و فعاليت های مغزی و روانی آنان را با دقت کامل بررسی کنيد، خواهيد ديد اين ادعايی دروغين است که وقاحت آن را، يا مستی سختِ غرور و بيماری مهلک کبر پوشانده است، يا اين که نمی دانند چه می گويند. به قول بعضی از افراد ظريف: «لفظ می گويد و معنا ز خدا می طلبد!» کسی که اين ادعا را سر می دهد، چه بداند و چه نداند، ادعاهای فراوانی را به راه می اندازد، از آن جمله:

الف) خود و ديگران را فريب می دهد و می گويد: در اين زندگی محدود، علم مطلق به دست آورده و از ناگواری ها و ضررهای نادانی در امان است!

ب) اينان لذايذ و آلام خود را در اختيار دارند، و هر وقت بخواهند، می توانند از چيزی لذت ببرند، يا از درد چيزی بگريزند.

ج) اينان هر چيزی را که بخواهند، همان لحظه برای آنان فراهم می شود!

د) اينان هيچ بيماری و هيچ نقص جسمانی و روانی ندارند، و اصلًا هيچ گونه اشتباهی در عمر خود مرتکب نمی شوند!

ه) بالاتر از همه اين ادعاهای مضحک، اينان گمان می کنند که قدرت دگرگونی جامعه را، با آن مقاصدی که می خواهند، در اختيار دارند! حماقت اينان هنگامی به حد نصاب می رسد که بشريت و همه شئون مادی و معنوی و تمدن ها و پيشرفت هايی را که به دست آورده است، بدون وجود خود ناقص می دانند!

در برابر چنين ادعايی، هيچ سخن آرامش بخشی جز بيت زير نداريم:

چشم باز و گوش باز و اين ذُکا

خيره ام در چشم بندی خدا[26]

آنها با اين توهمات و تخيلات باطل، زندگی خود را می سازند و حرکت می کنند! اگر کسی به خوبی دقت کند، خواهد ديد اين اشخاص، در آن هنگام که با توجه به زندگی خود در مجموعه ای از انسان ها و در ميان حوادث بی شمار که اغلب آنها پيش بينی شده نيست، باز ادعا می کنند که ما زندگی بی نياز از تکيه بر خدا داريم. آنان به جای يک خدا، به خدايانی تکيه کرده اند که شمردن آنها واقعاً شرم آور است، مانند تکيه بر تأمين زندگی از طرف جامعه از همه نظر. آيا در اين مورد، جامعه و هر يک از نيروها و نهادهای آن برای اين انسان ساده لوح، خدا تلقی نشده است؟

2- نظامی از خداوند متعال مسئلت می دارد که توفيقی را شامل حال وی فرمايد که هنگام گذر از پل زندگی و مرگ، و هنگام رهسپار شدن به سوی کوی او، با دلی شاد و خرم اين راه را پيش بگيرد، نه مثل آن مجرمی که برای کيفر دادن، او را به طرف محل کيفر می برند.

چنان گرم کن عزم رايم به تو

که خرّم دل آيم، چو آيم به تو[27]

3- خداوندا! با انوار عنايت خود، ما را از تاريکی های «خودِ طبيعی» که سراسر وجود ما را فرا گرفته، رها فرما. اين ظلماتِ تن، نه چنان است که آدمی بتواند به خودی خود، آنها را از خويشتن دور کند.

حقيقت امر همين است که نظامی يادآور شده است. اين ظلمات، از روحی که خدا در انسان دميده است، ناشی نمی شود. هم چنين، از عقل و وجدان و ديگر نيروها و استعدادهای مثبت انسان ها هم ناشی نمی شود، بلکه اين تاريکی ها، مربوط به عدم مديريت غرايز حيوانی است که به جای آن که آدمی به طور عقلانی از آنها به عنوان وسيله استفاده کند، اشباع بی قيد و شرط آنها را هدفِ اصلی زندگی می داند!

در اين هنگام است که تاريکی همه درون انسان را اشغال می کند، و عقل و وجدان و همه نيروها و استعدادهای سازنده آدمی در استخدام «خودِ طبيعی» او قرار می گيرد و به اين مرحله می رسد:

خَتَمَ اللَّهُ عَلی  قُلُوبِهِمْ ...[28]

خداوند به دل های آنان مهر زده است.

در اين حال، جهانِ بی کرانِ هستی برای او جنگل و چراگاهی است که هزاران درنده در سبقت به آن، يکديگر را از پای درمی آورند.

خداوند متعال می فرمايد:

اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَی النُّورِ وَ الَّذِينَ کفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُماتِ ...[29]

خداوند ولی کسانی است که ايمان آورده اند. خداوند آنان را از تاريکی ها خارج و به عالم نور وارد می کند و کسانی که کفر ورزيده اند، اوليای آنان طاغوت است و خداوند آنان را از نور خارج و به عالم ظلمات وارد می کند.

اين آيه، به صراحت کامل دلالت به اين دارد که ايمان به خدا، دريافت نور و قرار گرفتن در شعاع آن است که پس از خروج از ظلمات کفر صورت می گيرد، و بر عکس، کفر به خدا، ورود به ظلمت و غوطه ور شدن در آن است، و پس از خاموشی نور در درون آدمی به وجود می آيد.

از ظلمت خود رهايی ام ده

با نور خود آشنايی ام ده [30]

4- بارالها! آن روزی که اجل فرا رسد و ديده از جهان بربندم، و تقديرِ خداوندی تو، مرا از من بگيرد و در جهان پشت پرده طبيعت، آن را برای روز ابديت نگاه دارد، «منِ» حقيرِ مرا راهی وادی تبهکاران مفرما. در آن هنگام که ابديت آغاز می شود و «من» ها به انسان ها بازگردانده می شوند، سايه ای از لطف الهی بر وجود من بگستران تا شايستگی ورود به ابديت و مجاورت با ارواح مقدس پاکان اولاد آدم را داشته باشم.

پروردگارا! آن سايه را بر وجود من بينداز که دور از نورِ ربانی تو نباشد، بلکه خود شعاعی از نور ربوبی تو باشد. خداوندا:

روزی که مرا ز من ستانی

ضايع مکن از من آنچه مانی
 

آن دم که مرا به من دهی باز

يک سايه ز لطف بر من انداز
 

تا با تو چو سايه نور گردم

چون نور ز سايه دور گردم [31]

5- در اين زندگی، با هر چيز و هر کسی که دمساز باشم و روزگار عمرم را با آن سپری کنم و حتی در همه لحظات زندگی با آن هم نفس باشم، سرانجام ساعت جدايی از آن فرا خواهد رسيد و آن را در همين کهنه سرای می گذارم و می گذرم، تا نوبت خود آن چيز و آن کس برسد که مانند من، هم نفسان خود را بگذارد و بگذرد.

از همه نزديک تر به من، همين اعضای کالبد جسمانی من است که پس از پرواز روح از اين قفس، با سرعتی اسف انگيز، يکديگر را وداع گفته و چيزی جز مشتی خاک از خود در زير خاک تيره به يادگار نخواهند گذاشت. آنچه برای من باقی خواهد ماند، تويی و «من» مشتاقم که در ابديت در جاذبه تو قرار بگيرم و به ورای وابستگی ها، نيازمندی ها، حرکات، دگرگونی ها، بيماری ها و نادانی ها گام بگذارم و به همسايگی ارواح انبيا و اوليا نايل شوم.

بارپروردگارا! آن عهد و محبت الهی که با ما بندگانت بسته ای، بر مبنای سود و زيان و انگيزه های نياز نبوده است، زيرا تو همان گونه که  حسين بن علی عليه السلام  به درگاهت عرض کرد:

إلهي أنت الغني بذاتاک أن يصل إليک النفع منک فکيف لا تکون غنيا عني؟[32]

الهی، تو بی نيازتر از آن هستی که سودی از خودِ تو به تو برسد؛ کجا مانده که سودی از طرف من به تو عايد شود؟

حال که عهد و پيمان ربوبی ات با ما بندگان برای افاضه عنايت و لطف به ما بوده، محال است که ما را از خود محروم کنی، و مانند همه موجودات ديگر که دير يا زود از ما جدا خواهند شد، ما را رها کنی. خداوندا:

با هر که نَفَس برآرم اين جا

روزيش فرو گذارم اين جا
 

درهای همه ز عهد خالی است

الّا درِ تو که لايزالی است
 

هر عهد که هست، در حيات است

عهد از پسِ مرگ بی ثبات است
 

چون عهد تو هست جاودانی

يعنی که به مرگ و زندگانی
 

چندان که قرار عهد يابم

از عهد تو روی برنتابم [33]

6- اگر برای انسانی آگاه لحظاتی پيش بيايد که همه امتيازها و خواسته های دنيوی به درستی ارزيابی شود و اين انسان بتواند خود را از کشش تند اين امتيازها و خواسته ها رها کند و آنها را از نظر واقعيت هايی که دارند و مختصاتی که می تواند به وسيله آنها، حيات انسانی را در متن طبيعت استمرار دهند، منظور بدارد- نه اين که آنها را چنان مورد گرايش و پرستش قرار دهد که عقل و وجدانش ربوده شده و «منِ» آنان در ميان آن خواسته ها گم شود- در اين هنگام است که چنين انسانی به خوبی می تواند بفهمد که چگونه بدون ياد خدا، توانايی زندگی با معنی برای انسان ممکن نيست.

اين، حقيقتی است که مردم معمولی تا صدها خدا برای خود انتخاب نکنند، نمی توانند از خدا غافل شوند. هر کس که بگويد من از روی علم يا عملًا خدا را در قاموس زندگی خود دخالت نمی دهم، يقين بدانيد او يک اراده کلی حاکم بر هستی را که از آنِ خداوند يگانه است، از دست داده و در مقابل آن، به تعداد واقعياتی که به عنوان عوامل مطلق زندگی و تفسير و توجيه کننده آن تلقی کرده، برای خود خدايانی با اراده های فراوان مورد اعتقاد قرار داده است!

بنا بر اين، هرگاه انسان با داشتن عقل سليم و وجدان ناب و با ارزيابی منطقی درباره واقعيات مطلوب، در حيات طبيعی با حيات واقعی و «منِ» نابِ خود زندگی کند، محال است در مجاورت خدا نباشد.

بی ياد توام نَفَس نيايد

با ياد تو ياد کس نيايد[34]

نکته ای که در اين بيت نظامی وجود دارد، اين است: نه تنها حيات واقعی و «من» ناب انسانی، زندگی انسان را زيبا و خوشايند می کند، بلکه اصلًا در چنان حيات و چنان «من»، رکن اساسی با ياد خداست.

ای بلبلِ جان مست ز يادِ تو مرا

وی مايه غم پست ز يادِ تو مرا
 

لذات جهان را همه يکسو فکند

حالی که دهد دست ز يادِ تو مرا

خداوندا! من همان موجود بی نهايت کوچکم که هر اندازه هم در گذرگاه زندگی در ارتباط با عوامل دگرگونی و تغييرات، اختلافاتی در وجود من پديد آيد، همانم که بودم. اگر علم ها و تجربه ها اندوخته ام؛ اگر با گذشت ساليان عمر بر رشد جسمانی و نفسانی من افزوده شده است؛ اگر بندگان تو برای من ارزش و احترامی قايل شده اند؛ اگر در ميان انسان ها به داشتن امتيازهايی مشهور شده ام، و اگر صدها برابر اين امور، امتيازهايی به دست آورده باشم، همان «من» بی نهايت کوچکم که تا در جاذبه کمال تو قرار نگرفته باشم، از تصور موقعيت خود در اين جهان بزرگ، با داشتن استعداد کمال يابی، همواره شرمنده و خجل خواهم بود. من همانم، يک بی نهايت کوچک، و تو همانی، ای بی نهايت بزرگ.

من نيازمند کمال يابی هستم، بدون اين که تو به آفرينش من احتياجی داشته باشی. از آن هنگام که با عقل و وجدان محدودم تو را يافتم، فيض محبت و لطفت را در خود شهود کرده ام.

چه اشتباه بزرگی مرتکب می شوند کسانی که خيال می کنند تنها به اين دنيا گام نهاده اند و تنها از اين دنيا خواهند رفت. ای خداوند رحيم و کريم و ودود! و ای رفيق اعلا! اگر روشنايی تو با ما نبود، و اگر فيض ربوبی تو لحظه ای ما را تنها می گذاشت، هرگز نمی توانستيم از کمترين ذره هستی برخوردار شويم. خدايا! اين لطف را به ما عنايت فرمودی که ما برای آن انسان های ساده لوح که خود را در اين دنيا تنها می دانند و قيمومت تو را بر وجود خود احساس نمی کنند، دل بسوزانيم و توصيه کنيم که آنان لحظاتی درباره خورشيد و نور آن بينديشند که:

اگر خورشيد بر يک حال بودی                      فروغ او به يک منوال بودی

                       

ندانستی کسی کاين پرتو اوست                       نکردی هيچ فرق از مغز تا پوست

تو پنداری جهان خود هست دائم                      به ذات خويشتن پيوسته قائم [شيخ محمود شبستری]

خداوندا:

بر صورت من ز روی هستی

آرايش آفرين تو بستی
 

و اکنون که نشانه گاه جودم

تا باز عدم شود وجودم
 

هر جا که نشاندی ام، نشستم

وان جا که بريم زير دستم
 

گرديده رهيت من در اين راه

گه بر سر تخت و گه بن چاه
 

گر پير بوم، وگر جوانم

ره مختلف است و من همانم
 

از حال به حال اگر بگردم

هم بر رق اولين نوردم
 

بی حاجتم آفريدی اول

آخر نگذاری ام معطل [35]

--------------------------------------------------------------------------

[1] - خسرو و شيرين.

[2] - سوره فصلت، آيه 11.

[3] - مثنوى معنوى، دفتر سوم.

[4] - سوره انعام، آيه 162.

[5] - نهج‏البلاغه، كلمه قصار شماره 131.

[6] - مثنوى معنوى، دفتر دوم ..

[7] - مثنوى معنوى، دفتر دوم.

[8] - ليلى و مجنون ..

[9] - اقبالنامه ..

[10] - همان ..

[11] - شرفنامه ..

[12] - معنايى عالى در اين بيت در برابر ابيات در حال بررسى ديده نمى‏شود. به احتمال قوى، در اين بيت خطايى از كاتب سرزده است ..

[13] - ليلى و مجنون.

[14] - مثنوى معنوى، دفتر اول.

[15] - ليلى و مجنون ..

[16] - اقبالنامه ..

[17] - شرفنامه.

[18] - سوره طارق، آيه 4.

[19] - نهج‏البلاغه، خطبه 116.

[20] - نهج‏البلاغه، خطبه همام.

[21] - مثنوى معنوى، دفتر اول.

[22] - مثنوى معنوى، دفتر اول.

[23] - مثنوى معنوى، دفتر اول ..

[24] - اين اعتراض را در فرازهاى آغازين اين كتاب بيان كرديم.

[25] - ليلى و مجنون.

[26] - مثنوى معنوى، دفتر سوم ..

[27] - شرفنامه.

[28] - سوره بقره، آيه 7.

[29] - همان، آيه 257.

[30] - ليلى و مجنون ..

[31] - همان.

[32] - جعفرى، محمدتقى، نيايش امام حسين عليه السلام در صحراى عرفات، ص 147.

[33] - ليلى و مجنون.

[34] - ليلى و مجنون ..

[35] - ليلى و مجنون ..

Share