اين سوال بدان خاطر نيست كه اكثريت مردم از شنيدن «نيچه را دوست دارم» تعجب مى كنند كه چگونه فردى پيدا شده «فيلسوف ملعون» را دوست دارد، زيرا چنين تعجب هايى با فلسفه نيچه نمى سازد. او خود توجه داشت كه شيپور دمكراسى او را يك فيلسوف ملعون خواهد كرد. پس او نيازى به دفاعيه ندارد، رديه ها را هم شخصاً بوسيده و به عنوان بالشتك درون تابوت به زير سرش گذاشته است. حتى او در اين كار مكان و زمان را در هم نورديده و تكليف رديه هاى آينده را نيز روشن كرده است. او با يك فرمول فلسفى - رياضى دريافته بود كه در اصول هستى جهان عدد «سه» وجود ندارد. بعد از عدد «دو» هيچ رقمى نيست. 5 ،4 ،3....الى....همه نسبت ها و تضايف و روابط مختلف درونى و برونى رقم «دو» هستند.
او پس از تعظيم به خدا، وارد تالار الهه ها شد همه كرسى ها را بيرون ريخت به جز دو كرسى «آپالون» و «ديونيوس» كه مى بايست در معبدالمپ او مى ماندند.
آن چه در جهان اصالتاً هست «2» است و بس. هر چيز از مثبت و منفى تشكيل يافته است و در عين حال يا مثبت است و يا منفى، يا علت است يا معلول، يا مقدمه است يا نتيجه اى كه مقدمه هم است. هر چيز از دو جنبه مقدمه و نتيجه تشكيل يافته در عين حال يا مقدمه است يانتيجه، هر چيز ازجنبه نرينگى و مادينگى تشكيل يافته و در عين حال يا نر است يا ماده. يا شب است يا روز يا نور است يا ظلمات. و به ويژه در مسئله «سرنوشت بشريت» آنكه تعيين كننده است يا سوپرمن است يا شبح سوپرمن. و چنين گفت زردشت : آنچه اهور آفريده يا يزدان است يا اهريمن.
الفاظ تكرارى «درعين حال» قابل توجه است: هر چيز دو جنبه دارد در عين حال يكى از همان جنبه هايش عنوان او مى شود، و اين جاست كه عدد «سه» به عنوان حالتى از همان «دو» تحقق مى يابد.
در نظر او جهان فيزيك با جهان حيات يك تفاوت اساسى دارد، در عالم فيزيك مثبت به منفى و بالعكس، نور به ظلمت و بالعكس، شب به روز و بالعكس قابل تبديل است، و اين به خاطر تحقق همان «سه» است. اما حيات درجهان يا هست و يا نيست و اگر هست پس هرگز به عدم حيات تبديل نمى شود. آن چه مرگش مى ناميد تحولى است در ماده فيزيكى. «فلسفه دورى» او شامل همه چيز است جز حيات كه مسير آن را در خط مستقيم مى بينيد و فلسفه او از همين مسير راه خروج از جبر محض و «بى هودگى تكرار» را باز مى كند. برخلاف ساير «دورى»ها كه مانند اسب عصارى هم به دور قائل اندوهم راهى براى خروج از جبر ندارند با اينهمه بر اساس «اختيار» فلسفه مى دهند. گوئى توجهى به رابطه دور و جبر ندارند.
به نظر او يك تفاوت هم ميان حيات و حيات اجتماعى هست. در حيات «شبح حيات» وجود ندارد آن چه هست واقعاً حيات است. ليكن در حيات اجتماعى آن چه محور حيات اجتماعى است، سوپرمن است يا شبح سوپرمن.
به اين ترتيب دوگانگى جهان فيزيك در جهان حيات به يگانگى و وحدت ميرسد سپس در مرحله حيات اجتماعى باز به دوگانگى مى رسد. و چون اين ثنويت از حلقه وحدت مى گذرد ديگر امكان تحقق عدد «سه» در محور حيات اجتماعى وجود ندارد. و نمى توان گفت: هر سوپرمن داراى دو جنبه است جنبه سوپرمن و جنبه شبح سوپرمن و در عين حال سوپرمن عنوان اوست. و هم چنين شبح سوپرمن. و چنين گفت زردشت: آنكه در حيات اجتماعى محور قرار مى گيرد يا اهريمن است يا يزدان.
اما ساير اعضا در اندام حيات اجتماعى مسئول تحقق حالت «سه» مى شوند. زيرا بيشتر فيزيكى هستند تا حياتى.
در يك زيست طبيعى زمينه براى تحقق سوپرمن آماده است و اساساً انسان با حيات، براى همين آفريده شده است. و جريان زيست دمكراتيك (كه يك حالت مصنوعى و تحميل بر طبيعت انسان است) زمينه را براى سلطه شبح ها آماده مى كند، دمكراسى شبح سوپرمن را به جاى سوپرمن مى نشاند. بدين ترتيب ثنويت او در جهان فيزيك قابل نقض طبيعى است و اين نقض از اقتضاهاى خود حقيقت است، ولى اين ثنويت در حيات اجتماعى هرگز قابل نقض طبيعى نيست، و اگر نقض شود «نقض حقيقت» خواهد بود.
شبح سوپرمن هرگز سوپرمن نخواهد بود بلكه از تحقق سوپرمن جلوگيرى خواهد كرد. و در اين جاست كه در مى يابيم: اگر نيچه در ساختمان جهان پايه اصلى را ثنويت مى بيند در منشأ دور ابدى ثنوى جهان، وحدت را لمس مى كند. او منشأ جهان را «قدرت مطلق» مى داند و رشد و نجات بشر را نيز در تحرك قدرت مطلق مى داند. در ركاب «ديونوسوس» مى توان «آپلون»ها را زيارت كرد، اما در ركاب آپولون ها جائى براى ديونوسوس نيست. حماسه سرائى آپولون ها وقتى آغاز مى شود كه ديونوسوس ماجرائى را آفريده باشد، حماسه سرائى آپولون ها سوگ آرامبخش تسليم كننده اى است كه قدرت و حيات را از توفندگى تعالى خواه، باز مى دارد.
اين بدان معنى نيست كه نيچه مى خواهد خود آپولونى باشد كه حماسه سرائى براى گذشتگان را كنار گذاشته و براى سوپرمن آينده پيشاپيش حماسه سرايد. بل او مخالفت آشتى ناپذير با آپولون دارد. و معتقد است كه در كنار سوپرمن ايده آل او كرسى آپولون خالى خواهد بود. از رامشگرى آپولون دمكراسى زاده مى شود، و يك روح فلسفى اين ملازمه را دقيقاً در مى يابد. و دمكراسى هم به قيد و بند كشيدن قدرت است و هم پخش و پلاكردن آن، و چنين گفت زرتشت: با متلاشى شدن نور ظلمات مى آيد.
من از آن ايتاليايى كاتوليك متدين بيزارم كه همراه زنش در كنار صندوق راى حاضر مى شود در عين حال توقع دارد زنش برايش وفادار بماند. من از آن آلمانى ژرمن پرست متنفرم كه دوست دارد دمكراسى بر جهان گسترده شود و در عين حال نژاد ژرمن خالص بماند. من از آن مجارستانى اسب پرور خوشم نمى آيد كه اسبان زيبا را با يابو تلقيح مى كند و در عين حال درصدد رشد نسل اسب هايش است.
يا بايد قدرت داشت و يا بايد سوپرمن، تا بتوان قدم به ميدان سياست گذاشت، اين كار وقتى ممكن است ثمر دهد، كه به جنگ واقعى خونين تبديل شود تا سوپرمن از آن جنگ زاده شود، يا دستكم كمكى براى فراهم گشتن زمينه تحقق سوپرمن گردد.
من از آن مدرس وراج علوم كه خودش شرقى است و با تقليد از غربى ها مفهوم حقيقى براى «ارزش» و «ضد ارزش» قائل نيست، در عين حال توقع دارد اندوخته اش ارثيه كسى باشد كه از نطفه خودش به وجود آمده است، در حيرتم.
اين جاست كه نيچه دو فلسفه در مقابل هم معرفى مى كند: فلسفه مردانه قدرت. فلسفه زنانه دموكراسى. او ميان ليبراليسم مطلق و دموكراسى، ديالتيك و داد و ستد فشرده اى مى بيند كه آن دو را به نزديكترين حد ممكن به وحدت مى رساند. و آن گاه يك دموكراسى كامل را غير قابل جراحى مى داند «چرا دموكراسى در سياست خوب است و در اقتصاد بد؟».
ليبراليسم هم مادر دموكراسى است و هم فرزند آن. يعنى هم آن را تغذيه مى كند و هم با قوى شدن ليبراليسم، قوى مى شود. و «دموكراسى ليبراليزه» از دو سو به كمونيسم اقتصادى مى رسد: از سوئى ابتدا سازمان خاندان هاى اشرافى را متلاشى مى كند و سپس هر آن چه «خانواده» ناميده مى شود خواه اشراف و خواه عوام، از اين مسير به كمونيسم جنسى مى رسد و نتيجه كمونسيم جنسى كمونيسم اقتصادى است و از سوى ديگر نيز مستقيماً با كمونيسم اقتصادى ملازمه دارد كه نتيجه آن كمونيسم جنسى است.
وى به اين صورت دموكراسى را در يك دور جبرى كه خود بايد خود را از بين ببرد، قرار مى دهد. يعنى دموكراسى ليبراليزه با كمونيسم اقتصادى ملازمه دارد و كمونيسم اقتصادى چاره اى جز بلعيدن دموكراسى ندارد.
اما آنچه مهم است اين است كه فلسفه او دچار تناقض اساسى است. سوپرمن از شبح سوپرمن زائيده مى شود و يزدان او فرزند اهريمن است. و چنين نگفته است زردشت.
سوپرمن گاهى در فعليت حضور دارد و به قول او بايد قدرت مطلقه را داشته باشد، وگاهى كه در فعليت حضور ندارد ولى نيروى حيات هرگز بدون آن نيست و بالقوه موجود است، تحقق بالفعل او بدون جنگ محال است. و اين همان «سه» شدن «دو» است كه به قول خودش نقض حقيقت است.آيا خودش به اين موضوع پى برده بود و مانند سايرين درقبال نقض اساسى فلسفه اش ژست فيلسوفانه ترى مى گرفت تا آن را توجيه كند-؟ يا اساساً بدان توجه نكرده بود؟
هيچ فيلسوفى به اندازه او سخن از جنگ و لزوم آن نگفته است. وى حقيقتاً جنگ را مى پرستيد. دلسوزان او كه مى خواهند مقدارى از خشونت بينش او بكاهند زيرا كه يك هزارم گستاخى او را ندارند گاهى به طور زير زبانى درصدد ترميم اين شكستگى اساسى فلسفه او برمى آيند، مى خواهند بگويند: نيچه فقط جنگ طبيعى (جنگ در ركاب سوپرمن) را مى پرستيد كه راه و رسم مردان را دارد و مفاسد آن معين و از پيش شناخته شده است و به نظر او با وجود اين مفاسد معين، باز براى تجلى مداوم قدرت لازم است. و در مورد جنگ شبح سوپرمن تنها اين امكان را مى بينيد كه احتمال بروز سوپرمن از آن ميان هست، نه اين كه جنگ شبح سوپرمن، سوپرمن را به فعليت ميرساند، سوپرمن در هر حال بروز مى گردد يكى از آن حال ها جنگ است.
ليكن بايد گفت: در اين صورت نيازى نيست كه اين همه از دموكراسى بترسد، يا از صلح متنفر باشد، زيرا در دمكراسى و صلح نيز راه سوپرمن، باز است.
مخالفين اصلى او را بايد به دو گروه تقسيم كرد: هگليست ها و علم گرايان افراطى. مراد از هگليست ها پيروان مشخص هگل نيست منظور كسانى است كه در «تاريخى انديشيدن» خشك هستند كه شامل كسانى از متقدمين هگل هم مى شود. اينان مى گويند: اگر نيچه توجه مى كرد مى فهميد كه همين دموكراسى از جريان «زيست طبيعى بشر» كه او عاشق آن است زائيده شده و اين قدرت حيات است كه دموكراسى را ثمر داده است.
و علم گرايان افراطى مى گويند: اين گونه ملازمه ساختن ها كه در فلسفه هست همه از عدم شناخت علمى طبيعت و انسان است از آن جمله ملازمه هائى كه نيچه مى سازد، نبوغ از هر خانواده و فردى مى تواند سر زند.
اكنون بيا و داورى كن. آن مرد جوان شرقى در دانشگاه سوربون ورد زبان كرده بود و سبكسرانه مى گفت «فيلسوف ها پوفويوزهاى تاريخ اند» و عظمت تاريخى فلاسفه را به استهزا مى گرفت. مى شود اين گفتار او را به حساب جوانيش گذاشت و برايش گوشزد كرد كه جهانيان هميشه از فكر فلاسفه بهره برده اند و گاهى فيلسوفى مستقيماً جامعه اى را تكان داده است. در اين صورت روح فيلسوفان از ما راضى خواهد گشت به جز يكى، آن هم نيچه است. او خواهد گفت حق بااين شرقى است كسى كه اين گونه به خيل فلاسفه مى تازد و بر عليه آراى عمومى حرف مى زند رگى از سوپرمن دارد. مگر خود نيچه نمى گويد «فيلسوفان وانمود مى كنند كه نظريات شان از يك انگيزه خالص بى طرفانه، برخاسته است، در حالى كه ابتدا حكمى را ميل ناخود آگاه شان براى شان ايجاد مى كند آن گاه آنان براى توجيه آن به استدلال مى پردازند» در ايام كودكى آن وقت كه شش ساله بودم هر خيالى را كه در مورد جهان داشتم و از ذهنم مى گذشت همه آنها را هم اينك در كلام فلاسفه مى يابم «روش هاى فلسفى سرابى بيش نيست.» آيا اين گستاخى كافى نيست تا او را مستحق رداى «فيلسوف ملعون» بنمايد؟ با اين همه اين اوست كه به تقليد از افلاطون مى گويد كه «فرمانروايان بايد فيلسوف باشند».
اما سدى كه مخالفين نيچه براى او مى سازند و او را در مقابل يك پاسخ نقضى قرار مى دهند، نمى تواند اين كبوتر شاهين پرست زيلس ماريا آلپ را متقاعد سازد. زيرا دورى كه او براى مخالفينش ساخته است وحشتناكتر است او مى گويد دموكراسى اگر بالغ گردد خوراكى غير از خودش پيدا نخواهد كرد. ليكن روح فلسفه نيچه «در رجعت و دور» است و بنابراين طلوع دموكراسى (كه يك واقعيت است) و غروب آن را بايد بپذيرد و از آن نگريزد.
اما آن چه او را آزار مى دهد اين است كه مخالفينش زير بار اين دور نمى روند و دموكراسى را معبود جاويدان خود ميدانند كه تا بشر هست نهايتى براى سير تكاملى آن وجود ندارد و هم چنان به بالندگى خويش ادامه خواهد داد.
و ملازمه ستيزى علم گرايان، در مرحله كمال علم، خود به ملازمه مى رسد.
علاوه بر دو گروه فوق (كه شامل اكثريت فلاسفه مى شود) گروه ديگرى هست كه افكار آنها بيش از هر كسى روح شاعرانه و جسم نزار او را به درد مى آورد. اينان كسانى هستند كه هم دمكرات اند و هم طرفدار خانواده، و دستكم به مراقبت و كنترل ازدواج ها براى حفظ روند تكاملى برترها، معتقدند، او تصور مى كند همين ها هستند كه بيشتر فكر عمومى را بر عليه او شورانيده اند، فلسفه نيچه هر چه باشد اين گوشه اش خيلى مستحكم است كه ميان ليبراليسم و دمكراسى از يك سو و كمونيسم جنسى از سوى ديگر ملازمه را به وضوح نشان مى دهد در چنين جامعه اى «عشق» حالت تك بعدى پيدا مى كند و به عصيان جنسى و بحران شهوى كميت گرا، تبديل مى شود، زيرا فلسفه زنانه مردان را زن گونه بار مى آورد و جنس زن اقناع نمى گردد. تفاوت زن و مرد از بين مى رود، روح خشن مرد، در بازار مبادلات روحى مشترى زياد پيدا مى كند در حالى كه كمتر عرضه مى شود. گرايش زنان اروپائى به مردان آسيائى و آفريقائى گواه عينى اين نظريه است. مردغربى سرزمين هاى شرقى را فتح مى كند و مرد شرقى روح زنان غربى را. جامعه هرچه ليبراليزه تر و دمكراتيك تر باشد به همان ميزان از فشردگى خانواده كاسته مى شود. شايد در منطق ليبراليسم بهاى تسخير سر زمين ها و منابع طبيعى، ارزش زيادترى داشته باشد.
منظورم از لفظ «مستحكم» اين نيست كه اين حرف نيچه كاملا درست است، من نه داورم و نه قاضى. منظورم اين است كه هيج فلسفه اى بر اين اصل ادعائى او پاسخى نداده است و ظاهراً جوابى هم نيست.
چه كودكانه است به خود باليدن آلوين تافلر آنجا كه افتخار مى كند در همين چند سال پيش سستى روزافزون و از هم گسستنى خانواده را پيش بينى كرده است و اينك پيش بينى او محقق گشته (!) در حاليكه نيچه جان كلام را در يكصد سال پيش گفته است.
توجه تافلر در اين مبحث بيشتر به كشورهاى سوسياليستى است ماركسيستها در دهه هاى اخير منفعلانه برگشته و يك دفاع ناشيانه علمى و با توجيه از پيش معين شده فلسفى، هم دم از طرفدارى خانواده مى زدند و هم در روند جبرى ما ترياليسم تاريخى شان استحكام خانواده را در قالب پيش بينى، تبليغ مى كردند وى كه بيشتر به «مثلا» لهستان عطف توجه داشت گمان كرده است كه اين ترنم غالب متفكرين است. آنگاه همت به خرج داده و عكس آن را پيش بينى كرده است. پيش بينى اى كه هيج آدم عامى اى در آن شكى ندارد.
نيچه يك انديشه فلسفى محض ندارد، او با ديد علمى نيز جهان را مى نگرد و انسان را بررسى مى كند: از كجا و از كدام شرايط سوپرمن او زاده خواهد شد؟
از مطالعه جهان سه اصل را مى گيرد: تضاد، تطور، دور - و از بررسى زيست شناسى نيز سه اصل ديگر را مى گيرد: تنازع، انتخاب اصلح، دور. پس سوپرمن او از نزاع اصلح در مقابله و معارضه قدرت شناخته مى شوند: افول نزاع، معادل است با مساوات و مساوات يعنى تسريع در تحقق دور كه اصلح ها باز به حالت غير اصلح اوليه بر گردند.
مساوات يعنى سدى در مقابل تحقق سوپرمن. آنچه چهار چوبه خانواده هاى مهتران را حفظ كرده و مى كند و تداوم مى بخشد نزاع و جنگ است و دمكراسى در صدد است اين چهار چوبه را در هم شكند و تخمه هائى را كه منشأ سوپرمن هستند و «نياكان شان بهاى سنگينى براى آنها پرداخته اند» خنثى كند.
او در هم آميزى اشراف و توده ها را يك كمو نيسم جنسى اى كه شورش بر عليه اصول مسلم طبيعت است، مى داند. و در مرحله بعدى در دمكراسى چنان صحنه در هم و برهم و پر از هرج و مرج مشاهده مى كند گوئى گوهرپرست آزمندى دانه ريز گوهرش را در اقيانوس متلاتم گم كرده و نمى داند اين دانه ريز در كدام گوشه پهناور اين عرصه مواج ظلمانى افتاده است.
او مى گويد هر فيلسوفى در صدد حفظ تخمه هاى برتر است. اما ديگران لقمه را به دور سر مى گردانند و او راه طبيعى را كه هم آسان است و هم ميان بر انتخاب مى كند. سرنيزه طبيعت بدتر از سر نيزه نيست.
اما در مقام انصاف بايد گفت برنامه افلاطون تز راسل و نسخه سانتايانا، براى محافظت از تخمه نخبگان بهتر از انديشه نيچه است. درست است كه دود همه اين شومينه ها از يك دود كش خارج مى شود و ميان فطرت بشرى و «عدالت» حائل مى گردد. ليكن كنترل دمكراتيوه نيازمند آن همه خون ريزى نيست كه در انديشه نيچه هست. در اين كنترل سر عدالت با پنبه بريده مى شود نه با شمشير. چه نيازى به كشتن هست، اگر نيچه قدمى فراتر نهد جامعه مهتران و كهتران را در اندرون قوم خود در روبه روى هم به صف مصاف نمى كشاند. براى اجراى اصل مهتر و كمتر زمينه وسيع ترى هست كه عبارت است از زمينه گسترده جامعه جهانى. چه مانعى دارد به جاى قشر مهتر و قشر كهتر، ملت مهتر و ملت كهتر را در نظر بگيريم؟
براى هم آوائى و هم آهنگى با طبيعت همين قدر نيز كافى است. مگر اونمى گويد كه «سوپرمن بايد فيلسوف هم باشد» پس لابد قدرت انديشه نيز در كنار قدرت روح و بازوى سوپرمن لازم است. پس وى چه اصرارى دارد كه مى خواهد همه كار سازى ها را از شمشير سوپرمن بخواهد؟ مگر جنگ مغزها از جنگ بازوها كارائى كمترى دارد؟
شايد اين استدلال فلسفى نيچه را متقاعد كند. اما يك چيز باز برايش بى پاسخ مى ماند، روح مردانگى چه؟ او سوپرمنى را مى پرستد كه شير باشد نه آميزه اى از شير و روباه. تا خونى كه مى چكد با بوى حيله متعفن گردد. او تشنه خون پاك است. خوراكش خون است اما از مغزخوارى سخت متنفر است. او طرفدار «ذبح» است و زردشت گفته است خوردن خفه شدگان حرام است. او طرفدار قتل است و براى كشتن عنصر زمان را لازم نمى داند. در «حقوق جنگ» او، ماده اى به نام «دچار قحطى كردن» و به تدريج ميرانيدن (مرگ فرسايشى) وجود ندارد.
او كه اشراف پرست است قهرا در ميان اشراف نيز نژاد پرست مى گردد و به صراحت از آن سخن مى گويد و تصريح مى كند كه هر اخلاق غير از اخلاق سوپرمنى ناشى از ضعف است، رحم و عطوفت و نوع دوستى را سستى گرائى احمقانه مى داند. وى تربيت مسيحى را كه بر پايه «اگر به اين طرف صورتت سيلى زدند طرف ديگر را بگير» مضرترين تربيت مى داند. وى در اروپا ابتدا ژرمن پرست است و سپس ژرمن و اسلاو پرست، آنگاه در كل دنيا اروپاپرست است.
من نيچه را دوست دارم براى اين كه اولاً توانسته است درون خود و ناخودآگاه خود را بشناسد (راستى خودشناسى چقدر مهم است و چقدر دشوار!؟) ثانياً توانسته است بى مهابا آن را اعلام كند.
نيچه مى گويد: فلاسفه ديگر اميال خودشان را توجيه كرده اند، من اميال خودم را تعريف كرده ام، و گر نه هر فيلسوفى ابزار دست فلسفه خويش است و فلسفه اش نيز توجيه تمالياتش. اين افترائى بود كه صورت محترمانه آن بعدها به عنوان يك حقيقت مسلم پذيرفته شد، راسل در «فلسفه در قرن بيستم» مى گويد: «فلاسفه هنوز نياموخته بودند اعتراف كنند كه مزاجشان با عقايد شان ارتباط دارد.»
اما بايد گفت: خواه توجيه تمايلات و خواه تعريف آنها، هيچ كدام در ماهيت تمايلات تغيير نمى دهد، و مهم تفاوت ماهوى تمايلات است. ميلى از عقده ها و شكست ها بر مى خيزد و ميل ديگر از سلامتى جسم و جان.
ولى نيچه مى گويد: معيار سلامتى و بيمارى چيست؟ اگر اين معيار را نشناسيم در يك دور باطل كه از اتهام دو جانبه برمى خيزد، به دام خواهيم افتاد. معيار عبارت است از نواميس كمال و تكامل.
مگر غير از تنازع بقا و توارث اصلح، عاملى براى كمال در اين طبيعت هست؟ و مسئله «عين و ذهن» و عقل نيز از عصر افلاطون به جائى نرسيد و نرسيده است. و حتى اگر عقل را يك هديه متافزيكى بدانيم باز وقتى به سوى انسان آمده است كه به حد نصاب تكامل رسيده بود پس در جات متعالى تر آن نيز بسته به درجات عاليه تكامل است كه بايد از عوامل مذكور حاصل شود.
نيچه بر فلاسفه ظنين است تصور مى كند كه آنان قبل از مسيحيت در اثر عدم شناخت كافى از انسان به تخيل پرداخته اند و پس از مسيحيت در اثر ضعف مسيحيت از تبيين جهان و انسان، فرصت طلبى كرده و بازار مكاره باز كرده اند.
اگر دواصل تنازع بقا و انتخاب اصلح از دست نيچه گرفته شود كاخ تصورات او فرو مى ريزد.
او صديق ترين فرزند داروين و فيلسوف ترين فرد «فلسفه تطور» است. وى مانند سايرين جهان فيزيك و شيمى و زيست شناسى را جنگ مى بيند وقتى كه نوبت به جامعه مى رسد ديگران به توجيه مى پردازند (كه بى شباهت به جادو و ورد خوانى سران قبايل بومى نيست) ولى او از واقعيتى كه همراه سايرين دريافته است منحرف نمى شود و اعلام مى كند «علم اخلاق و كلام بايد از نو بر اساس اصل تطور بناشود». و بنابر اصل تكامل «وظيفه حيات، ايجاد افراد نابغه است». مخالفينش در مقابل او شعر تلخون مى سرايند: عقده اى، بيمار رنجور، عقب مانده، فلسفه اش عين نداشته هايش است، مبلغ خونخوارى غافل از زيبائى هاى اخلاق، پيامبر قاتلان، دشمن توده ها، نطفه پرست، بى بهره از زيبائى ها...
تحمل اين القاب وقتى براى او آسان مى بود كه از طرف فلاسفه قبل از «تطور» اعطا مى شد يعنى از سقراط تا آغاز عصر فلسفه تطور، يعنى روزى كه هربرت اسپنسر قلم به دست نگرفته بود. گويند يكى از انديشمندان شرقى را سنگسار مى كردند، در زير ضربات سنگ آرام و متحمل بود. در آن ميان سنگى به سينه اش خورد كه پرتاب كننده آن از هم مكتب هاى او بود، آه دردناكى كشيد: تو چرا؟
نيچه هرچه بود توانست چنان ضربه اى برگوش تعصب آلود انديشه، بزند كه تخدير شدگان به خود آيند. واقعيت اين است كه كسى قادر به پاسخ و رد فلسفه نيچه نبود، زبان هاى فلسفى و علمى در مقابل او بند آمده بودند. نيچه فلسفه را سر افكنده كرد.
اگر عوام نيز مانند فلاسفه در مقابل او سكوت مى كردند فلسفه جنگ و خونخوارى او فلسفه جهانى مى گرديد. و مقصود از عوام تنها توده مردم غير متخصص در علم فلسفه نيست بل «برخورد غير علمى» است كه از ناحيه دانشمندان نيز ابراز مى گرديد.
فلاسفه در مقابل او ناگهان به ناصحان دورانديش تبديل مى شدند كه بيشتر قيافه قدسيان معابد را به خود مى گرفتند تا قيافه انديشمند فلسفى يا علمى. و خاكريزى از «ارزش ها» در مقابل او مى ساختند، از همان ارزش ها كه خودشان هميشه بر عليه آنها استدلال مى كردند. و بدين سان بود كه فلسفه جنگ نيچه نتوانست جهان را بگيرد و فلسفه جنگ ديگران بر جهان مستولى گرديد.
انتخاب انسب اسپنسر در ميدان اقتصاد، داروينيسم طبيعى را به داروينيسم اجتماعى نيز شمول داد و استثمار را توجيه كرد. يعنى نطفه را از محور معيارى مهتر و كهتر كنار زد و پول را به جاى آن گذاشت.
و بدين گونه، فلسفه نسخه اى مستدل براى تجويز (بل ضرورت) استثمار، پيچيده و فلسفه سانتايانا كه نمى توانست در ميان جامعه مونتاژى آمريكا مرز ميان مهتر و كهتر پيدا كند جنگ را به مرز ملت ها منحصر كرد و ضرورت آن را در مورد ملت مهتر و ملت كهتر مستدل نمود.
اگر بينش نيچه موفق مى گشت به جاى سوپرمن، سوپر ابليس تحقق مى يافت و شيطان در بام جهان قهقه ديوسونو سانه اى سر مى داد. و چون چنين نشده شيطان مؤنث و ابليس مؤنث در بام جهان به آواى ملايم به موسيقى جنگ زنانه پرداخت.
از يك سو شيفتگى به رهاوردهاى ناپخته زيست شناسى، از سوى ديگر معيار قرار دادن اصول زيستى قبايل وحشى و اصيل دانستن آنها و از سوى ديگر انگيزه و حس و شعار «بايد خلاء مسيحيت هرچه زودتر پرشود» زمينه را براى ظهور فلسفه نيچه كاملا آماده كرده بود نيچه ندا و صداى عصر خود بود اما نه آنطور كه روباه ملوس و پرحوصله آمريكا ويل دورانت شيرين زبان مى گويد: نيچه صد اى جنگ بيسمارك بود.
نيچه انعكاس صداى داروين بود كه بر سر خود تطور بر مى گشت، نه فرزند داروين. اسپنسر با اصل «انتخاب اصلح» پلى ساخته بد كه داروينيسم طبيعى را به اجتماع عبور دادو داروينيسم اجتماعى را به و جود آورد.
نيچه اصل توارث و ژينتيك را در اين سوى پل حاضر يافت كه بطور طبيعى و بدون نياز به پل مصنوعى حضور داشت و دارد. وقتى انتخاب انسب به عنوان يك اصل اجتماعى تخلف ناپذير پذيرفته مى شود چرا بايد اصل توارث كه يك واقعيت طبيعى حاضر در جامعه است، پذيرفته نشود؟ اين چنين در مى يابيم كه نقش «انتخاب انسب» اسپنسر در فلسفه نيچه بيش از «تنازع بقاء» داروين است. زيرا او جنگ را براى انتخاب اصلح راستين مى خواهد كه از انسب ترين نطفه بر مى خيزد، نه اصلحى كه صلاحيتش را دمكراسى در هم آميخته اصلح ها و غير اصلح ها، تعيين مى كند. نيچه از اين تناقض كه اسپنسر در آن فرور رفته آزاد است. هرچندى كه در فلسفه دورى او هر نقطه از دايره به يك مقدار مساوى با نقطه ديگر نقش دارد. زيرا دور دايره غير از اين نمى تواند باشد.
اگر بناست يك رابطه فرزند مادرى، در ميان انديشه ها تصور كنيم بايد گفت فلسفه نيچه از داروينيسم شده و به دايگى اسپنسريسم پرورش يافته است. و فلسفه برگسون عكس العمل فلسفه نيچه است. زيرا اين حركت سبيلهاى پرپشت نيچه بود كه خواب مستانه را از كله انديشه پراند و فلسفه برگسون از اين به خود آمدن و حس تجديد نظر خواهى كه در انديشه رخ داد، به وجود آمد.
اگر نيچه نبود و آن سرايش هاى شاعرانه او، از زيبائى هاى جنگ و نزاع خبرى نبود، انديشه جهانى با سرعت شديد به يك احساس بى نيازى از فلسفه، مى رفت. علم پرستى تملك انحصارى انديشه را مدعى بود.
يك نگاه منصفانه به ميدان جنگ استثمارى اسپنسر و به ميدان جنگ استعمارى سانتايانا و به ميدان جنگ نيچه، به وضوح نشان مى دهد كه جنگى كه نيچه تصوير مى نمايد بى بهره از زيبائى نيست. جنگى كه آشيل ميدان دار آن است سرايش هاى هومر را ايجاب مى كند، موسيقى مى سازد، هنر مى آفريند، عشق را بر مى انگيزد، اسطوره مى سازد، خون ها به دل هاى عشاق هديه مى شود. اما آن صحنه ديگر كه اسپنسر و سانتايانا تصوير كردند و نسخه عملى جنگ گرديد همه جنبه هاى جنگ را دارند جز زيبائى هاى برخاسته از آن. و بدتر از همه در اين دو جنگ خون ها فقط به شكم خونخواران هديه مى شود. هيچ زنى به فرد غالب اين جنگ عاشق نمى شود، هيچ هومرى براى او به سرايش نمى آيد.
نيچه مى گفت «آيندگان تاريخ را به دو قسمت خواهند كرد: قبل از نيچه و بعد از آن.» من مى گويم اين سخن كاملاً درست است اما نه به معنائى كه او مى خواست. منظور او تداوم فلسفه اش بود. من مى گويم نيچه حدفاصل فلسفه مقدم و فلسفه مؤخر است.
منظورم از مقدم و مؤخر تقدم و تأخر زمانى و تاريخى نيست. (گر چه با آن نيز هماهنگ است) بلكه مراد جريان انديشه فلسفى است از شكل كلى به سوى علوم - فلسفه مقدم بر علوم - و از علوم به سوى شكل كلى انديشه، يعنى فلسفه حاصل از علوم كه همان پراگماتيسم بدون هيچ گونه پسوندى، باشد. با آنكه معتقدم فلسفه موخر هرگز از فلسفه مقدم بى نياز نخواهد بود ليكن ديگر هم محال است و هم نادرست كه فلسفه در زندان تقدم، در جا زند.
برخلاف نظريه اكثريت، نه بيكن و نه اسپينوزا، حد فاصل فلسفه مقدم و موخر نيستند و بيكن فلسفه را از فرماندهى علوم فرود آورد و روى كرسى مشاور پيرى كه بايد در خارج از گود باشد، نشانيد. اسپنسر از اين پير خواست كه تنها به تشويق فعاليت هاى درون گود باشد.
اما نيچه كارى كرد كه برگسون مجبور شد هم فلسفه را در تقدم بر مسند عالى اى بنشاند و هم در تأخر. زيرا كسى كه راه را براى يك فلسفه كاملاً موخر باز كرده بود، نيچه بود، او كارى كرد و به شكلى افراط نمود كه نياز به فلسفه مقدم كاملاً محسوس گرديد. وقتى سخنت را به صورت تمام ادا كنى طرف جواب لازم را مى يابد، اما سخن ناقص هميشه بى جواب است.
هرچند اخلاق تطورى اسپنسر بود كه به اخلاق جنگ نيچه تطور يافت. ليكن نيچه شاعر مذاق چنان علمى انديشد كه مداخله اى براى الهام و شهود در فلسفه اش نداد (جنگ او چيزى از الهام نمى گيرد اما منشأ الهام سرايش ها و هنرها مى شود) ولى اگر الهام و شهود را از فلسفه برگسون (و حتى اسپنسر) منها كنيم، فرومى ريزد.
در اين كه تاريخ فلسفه به دو قسمت تقسيم مى شود: (پيش از نيچه و بعد از نيچه) برتراند راسل با ما هم عقيده است وى در مقاله «پراگماتيسم» مى گويد: اسلاف جديد كه مهم ترين آنها نيچه است راه را براى نظريات جديد هموار كرده اند.