ستاره درخشان شام(رقيه عليها السلام) پدر را در خواب مى بيند
صاحب «مصباح الحرمين» مى نويسد: طفل سه ساله امام حسين عليه السلام شبى از شبها پدر را در عالم رويا ديد و از ديدارش شاد گرديد و در ظل مرحمتش آرميد و فلک ستيزه جو، اين وع استراحت را براى آن صغيره نتوانست ببيند. چون آن محترمه از خواب بيدار شد پدر خود را نديد. شروع به گريه کردن کرد. هر چه اهل بيت عليه السلام او را تسلى دادند آرام نشد. سبب گريه از او پرسيدند، آن مظلومه در جواب گفت: اين ابى ابتونى بوالدى و قره عينى يعنى کجاست پدر من، بياوريد پدر مرا و نور چشم مرا. پس آن مصيبت زدگان دانستند که آن يتيم پدر را در خواب ديده است، هر چند تسلى دادند آرام نشد. خود اهل بيت نيز منتظر بهانه براى گريه بودند، لذا گريه سکوت شب را شکست. همه با آن صغيره هماواز شده مشغول گريه و زارى و ناله شدند. پس موهاى خود را پريشان نموده و سيلى بر صورتها مى زدند و خاک خرابه را بر سر خود مى ريختند، و صداى گريه ايشان چنان بلند گرديد که به گوش يزيد پليد کافر رسيد.
به روايتى ديگر، طاهر بن عبدالله دمشقى گويد: من نديم آن لعين بودم و اکثر شبها براى او صحبت مى کردم و او را مشغول مى نمودم. شبى نزد آن ملعون بودم و قدرى هم از شب گذشته بود، پس به من گفت: اى طاهر! امشب وحشت بر من غالب است و قلبم در تپش افتاده و دلم از غصه و حزن پر شده، بسيار اندوه و غصه دارم که حالت نشستن و صحبت کردن ندارم. بيا سر من را در دامن گير و از افعال ناشايسته و گذشت من صحبت من و طاهر گويد: من سر نحس او را در دامن گرفتم. آن لعين به خواب رفت، و سر نورانى سيدالشهدا عليه السلام در آن وقت در طشت طلا در مقابل ما بود. چون ساعتى گذشت ديدم که ناگهان پرد گيان حرم محترم امام حسين عليه السلام از خرابه بلند شد. آن لعين در خواب و من در اندوه بودم، که آيا چه ظلم و ستم بود که يزيد بدماب به اولاد بوتراب نمود؟
به طرف طشت نظر کرده ديدم که از چشمهاى امام حسين عليه السلام اشک جارى شده است، تعجب کردم، پس ديدم آن سر انور به قدر چهار ذراع گويا بلند شد و لبهاى مبارکش به حرکت آمده و آواز اندوهناک و ضعيفى از آن دهان معجز بيان بلند گرديد که مى گفت: «اللهم هولا اولادنا و اکبادنا و هولا اصحابنا» يعنى خداوندا، اينان اولاد و جگر گوشه من هستند و اينها اصحاب منند
طاهر گويد: چون اين حال را از آن حضرت مشاهده کردم وحشت و دهشت بر من غلبه کرد. شروع به گريه کردن کردم. به بالاى عمارت يزيد آمدم که خرابه در پشت آن عمارت بود، خيال مى کردم شايد يکى از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله فوت شده، که مرگ او باعث اين همه ناله وندبه شده است. وقتى بالاى قصر رسيدم ديدم تمامى اهل بيت اطهار عليهم السلام طفل صغيرى را در ميان گرفته اند و آن دختر، خاک بر سر مى ريزد و با ناله و فغان مى گويد:
«يا عمتى و يا اخت ابى اين ابى اين ابى». يعنى: اى عمه، واى خواهر پدر بزرگوار من، کجاست پدر من؟ کجاست پدر من؟
آنها را صدا زدم و از ايشان پرسيدم که چه پيش آمده که باعث اين همه ناله و گريه شده است؟ گفتند: اى مرد، طفل صغير سيدالشهدا عليه السلام پدرش را در خواب ديده، و اينک بيدار شده و از ما پدر خود را مى خواهد، هر چه به وى تسلى مى دهيم آرام نمى گيرد.
طاهر گويد: بعد از مشاهده اين احوال دردناک، پيش يزيد برگشتم. ديدم آن بدبخت بيدار شده به طرف آن سر، سر حسين بن على عليه السلام نگاه مى کند، و از کثرت وحشت و دهشت و خوف و خشيت، مانند برگ بيد بر خود مى لرزد. در آن اثنا سر اطهر آن مولا به طرف يزيد متوجه شده فرمود: اى پسر معاويه، من در حق تو چه بدى کرده بودم که تو با من اين ستم و ظلم نمودى و اهل بيتم را در خرابه جا دادى؟
«ثم توجه الراس الشريف الى الله الخبير اللطيف و قال: اللهم انتقم منه بما عامل بى و ظلمنى و اهلى(و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون»
يعنى سر مبارک شريف آن حضرت به سوى خداوند خبير و لطيف توجه نموده و گفت: خداوندا، از يزيد به کيفر رفتارى که با من کرده و به من و اهل بيت من ظلم نموده انتقام بگير.
وقتى يزيد اين را شنيد بدنش به لرزه در آمد و نزديک بود که بندهايش از يکديگر بگسلد.
پس از من سبب گريه اهل بيت عليهم السلام را پرسيد و سر آن حضرت را به خرابه نزد آن صغيره فرستاد و گفت: سر را نزد آن صغيره بگذاريد، باشد که با ديدن آن تسلى يابد. ملازمان يزيد سر حضرت سيدالشهدا عليه السلام را برداشته به در خرابه آمدند. چون اهل بيت دانستند که سر امام حسين عليه السلام را آورده اند، تماما به استقبال آن سر شتافتند و سر امام حسين عليه السلام را از ايشان گرفته و اساس ماتم را از سر گرفتند، بويژه زينب کبرى عليه السلام که پروانه وار به دور آن شمع محفل نبوت مى گرديد. پس چون نظر آن صغيره بر سر مبارک افتاد پرسيد: «ما هذا الراس؟» اين سر کيست؟ گفتند: «هذا راس ابيک» اين، سر مبارک پدر توست. پس آن مظلومه آن سر مبارک را از طشت برداشت و در برگرفت و شروع به گريستن نمود و گفت: پدر جان، کاش من فداى تو مى شدم، کاش قبل از امروز کور و نابينا بودم، و کاش مى مردم و در زير خاک مى بودم و نمى ديدم محاسن مبارک تو به خون خضاب شده است. پس اين مظلومه دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار خود گذاشت و آن قدر گريست که بيهوش شد.
چون اهل بيت(عليهم السلام) آن صغيره را حرکت دادند، ديدند که روح مقدسش از دنيا مفارقت کرده و در آشيان قدس در کناره جده اش فاطمه زهرا عليه السلام آرميده است.
چون آن بى کسان اين وضع را ديدند، صدا به گريه و زارى بلند کردند، و عزاى غم و زارى را تجديد نمودند
آن دخترى که در خرابه شام از دنيا رحلت فرموده و شايد اسم شريفش رقيه عليها السلام بوده، و از صباياى خود حضرت سيدالشهدا عليه السلام بوده چون مزارى که در خرابه شام است منسوب به اين مخدره و معروف به مزار رقيه عليها السلام است.(منتخب التواريخ، باب پنجم، ص 299)
دختر حضرت سيدالشهدا عليه السلام و وفات او در خرابه شام و مکالماتش با حضرت زينب عليها السلام و رحلت او و غسل دادن زينب و ام کلثوم عليه السلام او را و آن کلمات و اخبار که از آن صغيره نوشته اند، که سنگ را آب و مرغ و ماهى را کباب مى کند و معلوم است حالت حضرت زينب عليه السلام چه خواهد بود. نوشته اند آن دختر سه ساله بود بعضى نامش را زينب و بعضى رقيه عليه السلام و بعضى سکينه عليه السلام دانسته اند.
و عده اى نوشته اند به دستور يزيد، عمارتى ساختند و واقعه روز عاشورا و حال شهدا و اسيرى اسرا را در آنجا نقش کردند و اهل بيت عليهم السلام را به آنجا وارد کردند، و اگر اين خبر مقرون به صدق باشد حالت اهل بيت عليهم السلام و محنت ايشان را در مشاهدات اين عمارات جز حضرت احديت نخواهد دانست.(ناسخ التواريخ زندگانى حضرت زينب کبرى عليها السلام، ج 2، ص 456)
منبع: ستاره درخشان شام حضرت رقیه سلام الله علیها
Add new comment