مولوی شاعر شیفته - بخش اول

جلال الدین محمد بلخی

اشاره
در ششم ربیع الاوّل سال604 هجری قمری، کودکی در یک خانواده ی مذهبی به دنیا آمد. نام این کودک را «محمّد» و لقبش را «جلال الدّین» گذاشتند که بعدها به مولوی مشهور شد. نام پدرش «محمّد بن حسین خطیبی» معروف به «بهاءالدّین ولد» و نام مادرش «مؤمنه خاتون» از خاندان فقیهان و سادات سرخس بود.

پدر جلال الدّین یکی از بزرگان زمان خود بود که مردم را موعظه می کرد و مجالس سخنرانی برپا می نمود. هر روز عده ی زیادی در مجالس بهاءالدّین حاضر می شدند و از سخنان او استفاده می کردند. بهاء ولد، پدر جلال الدّین نیز از بزرگان بود و به اهل عرفان و معرفت علاقه ی خاصی داشت.
کودکی مولوی
از همان دوران کودکی جلال الدّین، صورت های روحانی و معنوی در وجودش آشکار بود؛ به همین دلیل مردم به وی احترام خاصی می گذاشتند. جلال الدّین پنج ساله بود که پدرش، بهاءولد مجبور شد از بلخ، زادگاه جلال الدّین، مهاجرت کند و در قونیه سکونت گزیند. جلال الدّین بیشتر عمر خود را در شهر قونیه گذراند و در همان جا وفات یافت؛ برای همین به «مولای روم» یا «ملاّی رومی» معروف شد.
علت مهاجرت خانواده ی جلال الدّین از بلخ به قونیه مشخص نیست. عده ای بر این باورند که پدر جلال الدّین در مجالس سخنرانی به حکما و فلاسفه می تاخت و به عملکرد آنان اعتراض می کرد. فخر رازی از جمله حکیمان آن زمان بود که پادشاه آن دوره، «خوارزم شاه» به او علاقه ی زیادی داشت. فخر رازی در دربار خوارزم شاه مقام بلندی کسب نمود. میانه ی پدر جلال الدّین با فخر رازی خوب نبود و گه گاهی در مجالس وعظ، فخر رازی را سرزنش می کرد و چون سلطان خوارزم شاه ارادت ویژه ای به فخر رازی داشت، بنابراین از بدگویی های بهاءولد نسبت به فخر رازی خسته شد و تصمیم گرفت او را مورد اذیت و آزار قرار دهد. برای همین پدر جلال الدّین از بلخ مهاجرت کرد تا از آتشِ خشم سلطان خوارزم شاه در امان باشد.
عده ی زیادی بر این باورند که علت مهاجرت خانواده ی جلال الدّین از بلخ به قونیه، حمله ی بی رحمانه ی قوم مغول بود. در آن دوره، مردم از حمله های قوم تاتار آرامش نداشتند و جغد بدبختی بر وجود آنان لانه کرده بود.
قوم تاتار به هر شهری که وارد می شد جز مرگ و ویرانی ارمغان دیگری به همراه نداشت. برای همین مردم سعی می کردند با نزدیک شدنِ لشکر مغول، شهر را ترک کنند و به سرزمین های دیگر پناه ببرند. پدر مولانا نیز در چنین شرایطی، چاره ای جز ترک وطن نداشت تا بدین وسیله خانواده ی خود را از مرگ حتمی نجات دهد.1
ملاقات مولوی با عطار
پس از آن که پدر جلال الدّین بلخ را ترک کرد به طرف بغداد حرکت نمود. در مسیر حرکتش به نیشابور رسید و گفته می شود که جلال الدّین در آن شهر با عطّار نیشابوری ملاقات کرد. عطّار بعد از ملاقات با جلال الدّین به پدر او بهاءولد گفت: «زود باشد که این پسرِ تو آتش در سوختگان عالَم زند.»2
در سال626 خانواده ی جلال الدّین، پس از تحمّل مسافرت های طولانی و طاقت فرسا به سرزمین روم رسیدند و به مدت هفت سال در شهر «لارنده» اقامت گزیدند. در همین شهر جلال الدّین در سن 18 سالگی با دختر «خواجه ی لالای سمرقندی» به نام «گوهر خاتون» ازدواج کرد و حاصل این ازدواج پسری بود که نام او را «سلطان ولد» نهادند.3
کم کم آوازه ی مجالس وعظ پدر جلال الدّین در سرزمین روم منتشر شد، به طوری که سلطان روم «علاءالدّین کی قباد اول سلجوقی» از او خواست که به شهر قونیه بیاید و آن مجالس را در آن شهر برپا کند. بنا به درخواست سلطان روم، پدر جلال الدّین تصمیم گرفت شهر لارنده را ترک کند و به سوی قونیه مسافرت نماید. سلطان روم از خانواده ی جلال الدّین با گرمی و صمیمیت استقبال نمود و مردم قونیه نیز در مجالس بهاءولد با شور و شوق حاضر می شدند و مریدان او با علاقه ی زیادی به سخنان این پیر شوریده گوش فرا می دادند.
سرانجام پدر جلال الدّین در ماه ربیع الآخر سال 628 هجری قمری در سن 83 سالگی جهان فانی را بدرود گفت. در هنگام مرگِ بهاءولد، جلال الدّین بیست و چهار ساله بود.
ملاقات با شمس
این آرامش و یک نواختی و پرداختن به تدریس پنج ساله برای مولوی به همین شکل باقی نماند. گویی روزگار جایگاه بلندتری برای او در نظر گرفته بود و می خواست که او را در بالاترین نقطه ی علم و عمل بشری بنشاند. گویا مولوی بعد از نُه سال ریاضت و گوشه گیری از دنیا، هنوز در آغاز راه قرار داشت و بسیاری از معارف و دانش های هستی را درک نکرده بود. برای همین، در این نقطه از زندگی، او با دگرگونی ها و تحولاتی روبه رو شد. سرآغاز این دگرگونی معنوی که باعث اوجِ او در عالم عرفان شده ملاقاتش با «شمس تبریزی» است. «شمس الدّین محمّد بن علی بن ملک داد» از مردم تبریز بود. خانواده ی او نیز در تبریز زندگی می کردند.4
گفته می شود مولوی، بعد از پایان یافتن کلاس درس به همراه چند نفر از شاگردانش به سوی خانه اش می رفت. در میانه ی راه مردی ناشناس با جسارت عجیب و باورنکردنی او را صدا زد. همان طور که گفته شد او در میان مردم آن روزگار مقام بلندی داشت و کسی سعی نمی کرد با جسارت او را صدا کند و در برابر او ادب را رعایت نکند. آن مردِ ناشناس، سخن خود را با این سؤال آغاز کرد: «ای مرد آگاه و دانشمند! آیا محمّد(صلی الله علیه و آله) برتر بود یا بایزید بسطامی؟!»
مولوی از این پرسش مرد ناشناس تکانی خورد. وی که فقیه شهر خویش و مناطق اطرافش بود و همه به سخنان و گفته هایش احترام می گذاشتند و نظر فقهی او را قبول داشتند، در پاسخِ چنین پرسشی به فکر فرو رفت و بعد از مدت زمان کوتاهی به آن مرد ناشناس چنین گفت: «محمّد(صلی الله علیه و آله) سرحلقه ی انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت!»5 اما آن مرد ناشناس که با توجه به سر و وضع ظاهرش، درویشی بیش به نظر نمی رسید، دست از پرسش خود برنداشت و گفت: «پس چرا پیامبر(ص) با آن همه بزرگی اش فرمود: سبحانک ما عرفناک6 ولی بایزید بسطامی گفت: سبحانی ما اعظم شأنی».7
مولوی که انتظار چنین پرسشی را از چنین درویشی نداشت، با شگفتی به چشم های او خیره شد. در عمقِ نگاهش، درخششی وجود داشت که انسان را به سوی خود فرا می خواند و به انسان می فهماند که این غریبه، از تمامی اطرافیان او برتر و برجسته تر است و ویژگی هایی که در وجودش است، نادر و کمیاب است. مولوی در حضور شاگردانش در برابر پرسش آن مرد سکوت نکرد و چنین گفت: «بایزید تنگ حوصله و تنگ نظر بود. با یک جرعه ای که از جامِ اَلَست نوشید، بی خود شد و عربده سر داد و حقایق الهی را آشکار نمود؛ اما محمّد(صلی الله علیه و آله) دریانوش بود و بلندنظر و با یک جرعه که از جامِ اَلَست نوشید اختیار خود را از دست نداد و حقایق را آشکار نکرد».
هر چند مولوی جواب زیبایی به آن مرد ناشناس و درویش گونه داده بود، اما حس کرد که این مردِ ناشناس را سال هاست می شناسد و با او از لحاظ روحی پیوند و همبستگی عمیقی دارد. بنابراین او به راحتی نمی توانست دست از او بکشد و او را به حال خود رها کند؛ لذا دست شمس را گرفت و روزهای زیادی را با او به خلوت نشست. کلاس درس و منبر و وعظ و سخنرانی خود را ترک کرد و با وجود این¬که در آن روزگار در میان مردم، دانای دهر به حساب می آمد و هیچ کس توان مباحثه ی علمی را با او نداشت، با این حال مولوی دست به دامن شمس زد و همانند شاگردی چشم بر دهان شمس دوخت تا ببیند او چه می گوید.
عده ای بر این باورند که این خلوت گزینی مولوی با شمس چهل روز و یا به قولی دیگر حدود سه ماه به طول انجامید. اما کسی نمی داند که در این مدت، شمس چه به مولوی آموخته بود که وی را چنین شیفته ی خود نمود. به طوری که مولوی، دست از مدرسه و درس کشید و در برابر این او، تمام وجود خود را پیشکش نمود. قبل از این ملاقات، مولوی شاگردان و مریدانی داشت که به او بسیار علاقه مند بودند و بیشتر وقت خود را با او می گذراندند اما این ملاقات و کناره گیری مولوی از شاگردانش، فشار روحی زیادی بر آنان وارد کرد، به طوری که مریدانش تحمّل و صبر خود را از دست دادند و از همنشینی استادشان که دانشمند معتبر آن زمان بود، با چنین فرد ناشناس و گمنامی که معلوم نبود از کجا آمده شِکوِه سر دادند. حتی یکی از پسران مولوی به اسم «علاءالدّین» نیز در کنار این مخالفان قرار داشت و از این¬که می دید پدرش مجلس وعظ و درس را رها کرده و تبدیل به یک درویش شاعر و شیدا شده، بسیار اندوهگین و خشمگین بود و باوَرَش نمی شد که پدر او دنباله رو و شاگرد چنین فردی شده است.
مردم قونیه که پیر و استاد خود را از دست داده بودند، دست از حسادت برنداشتند و کینه ی شمس را به دل گرفتند و به بدگویی او پرداختند. وی را فردی لااُبالی معرفی کردند و چنین وانمود کردند که او به هیچ یک از قوانین شرعی پای¬بند نیست و در اعتقادات مذهبی سُست و بی توجه است. شمس از این همه بدگویی ها و اهانت های مردم قونیه به تنگ آمد. وجودش سرشار از اندوه شد و از چنین اندیشه های متعصّبی، رنجیده خاطر گشت و تصمیم گرفت آن سرزمین را با مردمش رها کند و در روز پنج شنبه 21 شوّال 643 قونیه را ترک کرد و به دمشق مسافرت نمود.
غیبت شمس
وقتی مولوی متوجه سفر او به دمشق شد، بسیار پریشان و آشفته شد و با نوشتن نامه های پی درپی و سرودن غزل هایی از او خواست که مردم قونیه را ببخشد و دوباره به قونیه برگردد. بعد از سفر شمس به دمشق، یاران مولوی از این¬که می دیدند او به دلیل دوری از شمس آشفته تر از قبل شده و نسبت به آنان هر روز بی اعتناتر می شود از کرده ی خویش پشیمان شدند و به نزد مولوی رفتند و پشیمانی خویش را به او اعلام کرده، از مقام بلند او عذر خواستند. مولوی نیز عذرشان را قبول کرد و فرزندِ بزرگِ خود، سلطان ولد را برای بازگرداندن شمس به دمشق فرستاد. سلطان ولد پس از رفتن به دمشق با التماس و اصرار زیاد از شمس خواست که از اشتباه یاران مولوی درگذرد و به قونیه برگردد. شمس نیز دعوت سلطان ولد را پذیرفت و به هوای دیدار مولوی به قونیه بازگشت تا بار دیگر در کنار آن مردِ آگاه و درون پرور، به زندگی خود ادامه دهد و هرچه بیشتر او را شیفته ی کشف اسرار الهی نماید.8
توطئه ی قتل شمس
مولوی با دیدار مجدد شمس، شیفته تر شد و با دیدن محبوب خود دل از همه کند و باز مثل گذشته تنها با او به صحبت نشست. یاران او که می دیدند مولوی دانشمند، این گونه به همه چیز پشت پا زده، علت این دگرگونی را در آشنایی او با شمس می دانستند. بنابراین با وجود این¬که یک بار با بدگویی های خود، شمس را رنجیده خاطر کردند و موجب مسافرت او به دمشق شدند با این حال، دست از دشمنی و ستیزه جویی برنداشتند و بذر کینه را در دل مردم قونیه کاشتند و تصمیم گرفتند که نقشه ی نابودی شمس را بکشند و استاد خود را از دست شمس نجات دهند.
عده ای بر این باورند که شمس بعد از این¬که متوجه نقشه ی آنان شد، تصمیم گرفت از شهر قونیه برای همیشه برود و این بار به گونه ای برود که کسی متوجه سفر او نشود و نداند که به کجا رفته و چه زمانی سفر کرده است و دیگر هم به آن سرزمین باز نگردد تا از کج اندیشان رهایی یابد. برای همین در سال 645 هجری قمری قونیه را ترک کرد و به نقطه ی نامعلومی سفر کرد. البته عده ای نیز گفته اند که شمس قونیه را ترک نکرد، بلکه به دستِ یاران مولوی کشته شد.
برخی نیز بر این باورند که مخالفان شمس به یکی از فرزندان مولوی دستور دادند دیواری را بر سر شمس خراب کنند که همین امر باعث مرگ او شد.9
مولوی پس از غیبت شمس
پس از ناپدید شدن ناگهانی شمس، مولوی دیوانه وار به جست وجویش پرداخت. حتی دوبار به دمشق مسافرت کرد تا شاید نشانی از او بیابد. از هر مسافری که وارد شهر می شد، سراغِ شمس را از او می گرفت اما کسی نشانی دقیقی از او نمی داد. مولوی دست بردار نبود. شهر به شهر و کو به کو به دنبال شمس، روز و شب را می گذراند ولی باز هیچ خبری از گمشده اش نمی یافت.
بعضی از دشمنان و مخالفان مولوی، به دروغ خبرِ مرگ یا قتل و یا زنده بودن شمس را به مولوی می دادند و باعث رنجش او می شدند. مولوی چاره ای جز این نداشت که در فراق آن یار، صبر نماید و منتظر بازگشتش شود. عده ای می گویند که مولوی بعد از غیبت شمس، آن قدر بی قرار و آشفته شد که به هر کسی که خبری از شمس می آورد، خواه درست و خواه نادرست، هدیه و ارمغانی به وی می داد. چنان که تذکره نویسان آورده اند: «روزی فردی به دروغ به مولوی گفت که شمس را در دمشق دیده. مولوی از فرطِ شادی دستار و کفش خود را به آن مرد داد. یکی در آن میان به مولوی گفت این شخص به تو دروغ گفته. مولوی گفت: آری! برای خبرِ دروغ او این دستار و کفش را به او بخشیدم، که اگر راست می گفت جان خود را می دادم».
بعد از غیبت شمس، مولوی کمتر در میان جماعت ظاهر می شد و برای ارشاد و تربیت شاگردان، یکی از یاران برگزیده ی خود را انتخاب می کرد و خود کناره¬گیری می نمود.10
آشنایی با صلاح الدّین زرکوب
«شیخ صلاح الدّین زرکوب قونَوی» یکی از این یاران برگزیده ی بود که مولوی بعد از ناپدید شدن شمس او را به عنوان جانشین خود به شاگردانش معرفی کرد. گفته می شود که صلاح الدّین یک روز به شهر قونیه می آید و به مسجدی به نام «مسجد بوالفضل» می رود تا نماز بخواند. در آنجا با مولوی آشنا می شود. مولوی در آن مسجد مشغول وعظ بود، صلاح الدّین از همان جا شیفته ی سخنان مولوی می شود و از بهترین یاران او می گردد. هر چند صلاح الدّین علاقه ی زیادی به مولوی داشت، اما با وجود شمس، مولوی کمتر به او توجه می نمود و خلوت گزینی های مولوی با شمس، مانع ارتباط بین این دو می شد اما بعد از غیبت شمس، مولوی با تمامِ وجود، دل به صلاح الدّین بست و مقام خود را به او سپرد.
صلاح الدّین بی سواد بود و در قونیه، زرکوبی داشت و همه او را به درستی می شناختند و خبر داشتند که وی فردی درس نخوانده است، پس با او سر ناسازگاری گذاشتند. مردم قونیه نمی پذیرفتند که فرد بی سوادی، شیخ و پیرشان گردد و به هدایت و تربیت و ارشاد آنان بپردازد و از همه مهم¬تر به جای مولوی بر منبر وعظ بنشیند.
مولوی نیز برای این¬که حسادتِ مخالفانِ صلاح الدّین را بیشتر آشکار کند، به صلاح الدّین توجه خاصی می نمود تا جایی که مخالفان و دشمنان تصمیم گرفتند صلاح الدّین را از میان بردارند. وقتی این خبر به گوش صلاح الدّین رسید، تبسمی کرد و گفت اگر مرگ من به خواست خدا باشد و اجل من فرا رسیده باشد، من تسلیم فرمان حق هستم. وقتی دشمنان این سخن وی را شنیدند، از کشتن او پشیمان گشتند و از او عذر خواستند. مولوی حتی به فرزندان خود دستور داد که برای دست-یابی به معرفت از این پیر خداجو مدد بگیرند و چنگ به دامان او زنند. در کلیات شمس در حدود هفتاد و یک غزل وجود دارد که بیت پایانی آن غزل ها به نام صلاح الدّین است.
مدت همصحبتی و همنشینی مولوی با صلاح الدّین ده سال به طول انجامید اما ناگهان صلاح الدّین بیمار می شود و می میرد و صلاح الدّین را در کنار پدر مولوی به خاک می سپارند.
آشنایی با حسام الدّین چَلَبی
پس از درگذشت صلاح الدّین، مولوی به فکر جانشین دیگری افتاد که «حسام الدّین چلبی» بود. وی در سال 622 در شهر ارومیه به دنیا آمد. حسام الدّین در زمانی که صلاح الدّین زنده بود جزو شاگردانش بود اما بعد از اندکی، مولوی به او علاقه مند شد و در مشکلات با او مشورت می کرد و نظر او را در انجام هر کاری مهم می دانست. اما باید بدانیم که بزرگ ترین و با ارزش ترین یادگار همنشینی مولوی با حسام الدّین، نظم کتاب مثنوی است.
شکل گیری نی نامه
با توجه به این که مولوی در آن زمان غزل های زیادی می سرود، اما در آن اشعار به طور دقیق نکته های عرفانی عمیق یافت نمی شد. از طرف دیگر، حسام الدّین می دید که یاران و شاگردان مولوی در درک مسایل عرفانی به آثار عطّار و سنایی رجوع می کنند، به همین دلیل تصمیم گرفت در فرصت مناسب با مولوی صحبت کند و از او بخواهد که کتابی به شیوه ی الهی نامه ی سنایی یا منطق الطّیر عطّار به نظم در آورد و نکته های دقیق عرفانی را در آن جای دهد.
وقتی حسام الدّین در فرصتی مناسب با مولوی در این مورد گفت وگو می کند، مولوی فوراً از شال خود کاغذی بیرون می آورد. در آن 18 بیت از سروده های مولوی بود. این ابیات همان «نی نامه» ی مشهورمولوی است که در آغاز دفتر اول مثنوی مشاهده می شود و این چنین آغاز می گردد:

بشنو این نی چون شکایت می کند
از جدایی ها حکایت می کند

کز نیستان تا مرا بُبْریده اند
در نفیرم11 مرد و زن نالیده اند...

عده ای بر این باورند که این 18 بیت مثنوی معنوی یا نی نامه در بردارنده ی تمامی مضامین مثنوی معنوی است و هر کس که این 18 بیت را بخواند و آن را خوب درک کند، گویی تمام مثنوی را خوانده است.

 

منبع: پیام زن - مهرماه سال 1391 شماره 247 - به انگیزه ی هشتم مهرماه روز بزرگداشت مولوی
------------------------------------------
پی نوشت:
1. زندگی و شعر شاعران بزرگ ایران، انتشارات تیرگان، 1385، ج 2 ح 305.
2. فروزان¬فر، بدیع الزّمان، احوال و زندگی 1 جلال الدّین محمّد، ص17.
3. همایی، جلال الدّین، مقالات ادبی، ج1، ص 305.
4. ر.ک: همایی، جلال الدّین، مولوی چه می گوید، ج1، ص22.
5. زرّین کوب، عبدالحسین، پلّه پلّه تا ملاقات خدا، ص104.
6. پاک و منزّه هستی و ما تو را به درستی نشناختیم.
7. من پاک و منزّه ام و شأن و مقام من بسیار بلند است. بسیاری از صاحب نظران تصوّف مانند عطّار بر این باورند که سخن بایزید نیست و پروردگار به زبان بنده اش خود را ستوده و آن چه بر زبان بایزید رفته سخن حق است درباره ی حق. (مثنوی، شرح محمّد استعلامی، ج4، ص305).
8. مولوی، جلال الدّین محمّد، کلیات شمس، تصحیح و حواشی بدیع الزّمان فروزان فر، غزل شماره ی176.
9. فروزان¬فر، بدیع الزّمان، احوال و زندگی مولانا جلال الدّین محمّد، ص84.
10. ر.ک: زرّین کوب، عبدالحسین، با کاروان حلّه، ص230.
11. نفیر: فریاد؛ آواز بلند.

Share