خطورات و مراقبه؛ خطر غلبه فجور در اهل تقوا و عبادت

آیت الله روح الله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) حکیمیه تهران؛
تقوا
اولیاء خدا می فرمایند: اگر انسان توفیق پیدا کند و بر فجور غلبه پیدا کند و به تقوا برسد، تازه تقوا، آغاز راه است. باید این پلّه های تقوا را آن قدر بالا برود که به أتقی برسد.

*غلبه بر فجور و کسب تقوا، آغاز راه است!
بعد از اینکه متوجه شدیم خطورات نفسانی و شیطانی، در مقابل خطورات ملکی و ربانی هستند؛ این نکته خیلی مهم است که این تقابل، دائمی است. این تقابل بین دو لشگری است که در درون انسان موجود است. یکی، لشگر شیاطین نفس که فجور هستند و حتّی شیطان از بیرون که سپاهش از جنّ و انس هستند و عمده هم انس هست. دیگری عقل سلیم و تقواست.
اگر انسان در اینکه این تقابل، دائمی است، تأمّل، مراقبه و مواظبت کند و به حقیقت باور کند، پیروز است. ما بحثی را داریم پیش می بریم که اخلاق علمی و عملی است. سلسله مباحثی که گام به گام نفس خود را بشناسیم، خطورات را بشناسیم، راه مبارزه با آن را بشناسیم و ... .
اگر به فضل پروردگار عالم این جورچین از سخنان حضرات معصومین و اولیاء خدا و بزرگان درست شود، آن وقت دیگر انسان در این جا خودش، ملاک است که عمل کند یا نکند. اگر به این راه و روش و منش، عمل کرد، طبعاً جلو می رود. چون گاه ما نمی دانیم و فریب می خوریم.
بارها بیان کردم که شیطان رجیم و جنودش، اوّل انسان را به سمت گانه و فجور دعوت می کنند. بعد اگر نتوانستند او را فریب می دهند، لذا می بینی گاهی در حال عبادت است، امّا عبادت نیست. چون هم او مجرّب است و هم وقتی انسان بلد نباشد و دستش در دست معصوم و اولیاء خدا نباشد، به انحراف می رود. معصومین از طرق همین فرمایشاتشان، نسخه دادند و راه مبارزه با نفس و فجور را تبیین فرمودند. لذا انسان هم باید همین راه را برود تا منحرف نشود.
یکی از مطالبی که فرمودند، این است که بدانیم این تقابل، دائمی است و مقطعی نیست. لذا در جلسات قبل راجع به این موضوع توضیح دادیم و بیان کردیم که گاهی لشگر تقوا غلبه می کند، امّا سمت مقابل؛ یعنی فجور از پا نمی نشیند و دست بردار نیست.
یکی از دعاهایی که اولیاء خدا دائم به آن، مشغول هستند، همین دعای عاقبت به خیری است. می دانید مهم ترین دعا هم همین دعاست. برای اینکه اگر کسی تصوّر کند من دیگر در مقام تقوا قرار گرفتم و در امنیّت هستم، غلط است. صورت ظاهر امنیّت است، امّا آن ها دست بردار نیستند و کار خود را برای از بین بردن تقوا شروع می کنند.
لذا این نکته را بارها بیان کردم که اولیاء خدا می فرمایند: اگر انسان توفیق پیدا کند و بر فجور غلبه پیدا کند و به تقوا برسد، تازه تقوا، آغاز راه است. باید این پلّه های تقوا را آن قدر بالا برود که به أتقی برسد. کما اینکه ذوالجلال و الاکرام فرمود: «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُم‏»[آیه 13 سوره حجرات].
تازه اولیاء خدا می گویند: در مقام أتقی هم که قرار بگیرد، باز هم در خطر است! چون کسی در مقام أتقی قرار می گیرد که دیگر تمام اعمالش، خالص شود و از مخلصین عالم شود، امّا همان طور که در مباحث اخلاص بیان کردیم، حضرت صادق القول و الفعل[علیه السلام] فرمودند: همه مردم در هلاکت هستند، مگر اهل عبادت «النّاس کُلّهُم هالکون الّا العابدون»[مصباح الشريعة، ص: 37] و بعد هم فرمودند: خود عابد ها هم همه در هلاکت هستند، مگر آن ها که اهل علم هستند «و العابدون کلّهم هالکون الّا العالمون»[مصباح الشريعة، ص: 37]، چون عبادت بدون علم به درد نمی خورد. اینکه من بیان می کنم اخلاق باید علمی باشد، برای همین است. چون گاهی ملعون جلو می آید، می بیند نتوانسته انسان را از طریق وسوسه به منجلاب گناه بکشاند و او مقاومت کرده است، از طریق برخی از مطالب عبادی ظاهری مانند زهدها و تقواهای بیجا و ... که رنگ و لعاب دینی دارد، امّا در حقیقت این گونه نیست، او را فریب می دهد. اگر انسان مطالب علمی را نداند، همین می شود و گرفتار خواهد شد. سراب در بیابان، حال آب را دارد، امّا آب نیست، اینجا هم حکم سراب را پیدا خواهد کرد. اگر انسان جدّی نداند که چطور باید جلو برود، گرفتار می شود. فکر می کند دارد زاهدانه زندگی می کند، اهل تقوا و عبادت است، امّا اشتباه می کند.
آن داستان را در درس اخلاق شب های ماه مبارک رمضان بیان کردم که آن فرد چگونه فهمید که شیطان ملعون، پدرش را فریب می داد و این گونه بود که او را هر سال به حجّ می برد. او در عالم رؤیا پدرش را دید که به عذاب گرفتار است و پدرش برای او تعریف کرد که وقتی شیطان من را می برد و می گفت: اگر بر من سجده کنی و پا بر روی قرآن بگذاری، من تو را به حجّ می برم؛ من پیش خودم می گفتم: سجده می کنم، ولی خدا خودش می داند که نیّت من چیست، وقتی من دور بیت الله طواف می کنم؛ یعنی خدا را قبول دارم و من هستم که دارم شیطان را فریب می دهم. در حالی که نمی دانستم که من دارم از شیطان فریب می خورم. می توانید به آن داستانی که بیان کردیم، مراجعه کنید و ببینید شیطان چگونه انسان را گرفتار می کند.
اگر انسان، علمی یعنی همان گونه که حضرات معصومین و اولیاء خدا گفتند و نسخه دادند، پیش نرود؛ یک مواقعی دچار وهم و تخیّلات می شود و تصوّر هم می کند که متخلّق شده است. لذا این گونه به بیراهه می رود.
حضرت در ادامه می فرمایند: «و العالمون کلّهم هالکون إلّا العاملون و العاملون کلّهم هالکون الّا المخلصون والمخلصون فی خطر عظیم»[مصباح الشريعة، ص: 37]، لذا انسان باید بداند که اگر در آن مقام أتقی هم قرار گرفت، اگر مراقبه نکند، بیچاره است. فطرت الهی - که آن را هم بعضی از اولیاء خدا تقوا نامیدند، «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتی‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدیلَ لِخَلْقِ اللَّه‏»[آیه 30 سوره روم]- انسان را به یک طرف می کشد و فجور هم به یک طرف. هر کدام غالب شدند، طرف مقابل، مغلوب است، معدوم نیست و از بین نمی رود.

*حتی با غلبه عقل هم هوی و هوس معدوم نمی شوند!
لذا بیان کردیم، مولی الموالی(علیه السلام) در آخر دعای صباح، سر به سجده می گذاشتند و عرضه می داشتند: «إِلَهِی قَلْبِی مَحْجُوبٌ وَ نَفْسِی مَعْیُوبٌ وَ عَقْلِی مَغْلُوبٌ وَ هَوَائِی غَالِبٌ»[بحارالأنوار (ط - بيروت)، ج‏84، ص: 341]، اگر عقل - که در این جا همان تقواست؛ چون حضرت باقرالعلوم(علیه السلام) فرمودند: «الْعَقْلُ‏ مَا عُبِدَ بِهِ‏ الرَّحْمَن»[الكافي / جلد 1 / كِتَابُ الْعَقْلِ وَ الْجَهْل]، عقل، آن چیزی که انسان به وسیله آن، بندگی پروردگار عالم را کند - مغلوب شد، هوی و هوس و فجور، غالب است، ولی معدوم نیست.[البته این حدیث از امام صادق علیه السلام ذکر شده = الوسائل 11: 160/ 3]
برعکس آن هم همین طور است، بارها بیان کردم که هنر اولیاء خدا همین است که به تقوا رسیدند و بر فجور، پا گذاشتند، امّا آن ها هم می دانند که این طور نیست که فجور، معدوم شده باشند، بلکه مغلوب شدند.
لذا می گویند: اگر انسان عاقبت به خیر شد و از این دنیا با دین سالم رفت، آن موقع پیروز است، نه الآن. الآن، حال او موقّتی است.
شاید بگویند: آقا! شما اهل نماز شب هستی، حتّی مستجب الدّعوه شده ای و کرامات زیادی داری.
امّا آن ها می گویند: این ها فضیلت نیست و همه موقّتی است.
پس چه زمانی به حقیقت و آن چیزی که اصلی است، می رسید؟
آن موقعی که از این دنیا، عاقبت به خیر برویم.
دیدید گاهی در اصطلاحات عامیانه خودمان هم گاهی بیان می کنند که لال و بی ایمان از این دنیا نروید، ...، همین است. لال از این دنیا نروید؛ یعنی انسان در آن لحظه که برای او تلقین می خوانند، بتواند تکرار کند و با ایمان کامل برود. وقتی ایمانش را به تمامی برداشت و رفت، آن موقع است که عاقبت به خیر می شود.
پس تقابل، تا لحظه مرگ است. اتّفاقاً اگر انسان این را بداند، خصوصِتش این می شود که هیچ موقع به خودش غرّه نمی رود و مغرور نمی شود که بگوید: دیگر مراحل من تمام شد و ... . بلکه دائم مراقب است؛ چون می ترسد نکند آن لحظه ی آخر همه را خراب کند. چون فجور که عندالاولیاء، معدوم نشدند، بلکه فقط مغلوب شدند. یعنی اگر انسان برعکس آنچه که مولی الموالی در دعای صباح فرمودند، به این مرحله هم برسد که «عقلی غالب» باشد، «هوائی معدوم» نیست، بلکه «هوائی مغلوب» است. اگر مغلوب است، معدوم نیست، پس انسان باید بترسد. پس اگر مغلوب نیست، این تقابل، دائمی است، حتّی الموت!

*خطر همیشگی برای انسان!
لذا اولیاء خدا در مورد «الدُّنْيَا سِجْنُ‏ الْمُؤْمِن»[الكافي (ط - الإسلامية)، ج‏2، ص: 250] تعابیر مختلفی دارند، از جمله اینکه فرمودند: انسان در این دنیا، مانند یک زندانی است که نمی داند اوضاع و احوالش در آخر چه می شود و چه زمانی از این زندان و قفس، آزاد می شود؟ به دو رکعت نماز، صیام، قیام، حجّ و زیارات و انفاق و ... نیست، البته این ها باید باشد. امّا انسان باید جدّی باور کند که همیشه در خطر است.
در آن روایت شریفه بیان کردیم که فرمودند: «النّاس کُلّهُم هالکون الّا العابدون و العابدون کلّهم هالکون الّا العالمون و العالمون کلّهم هالکون إلّا  العاملون و العاملون کلّهم هالکون الّا المخلصون والمخلصون فی خطر عظیم»[بحارالأنوار (ط - بيروت)، ج‏84، ص: 341]، یعنی حتی اهل عمل هم در خطر هستند، مگر آن ها که عملشان جدّی خالص باشد و هیچ غل و غشی در عملشان نباشد و مانند طلای خالص و ناب باشد. امّا تازه می فرمایند: والمخلصون فی خطر عظیم، این خطر عظیم یعنی همین که تقابل، دائمی است و مخلص هم نباید تصور کند که حالا که دیگر اعمال من، همه، خالص شد، ذهن و فکر و نشست و برخاست و نحوه ی برخوردم با مردم چه بر من سلام بفرستند و چه لعن کنند و ...، همه برای خداست و اصلاً دیگر دنیا و مافیها جلوی چشم من هیچ است؛ هیچ خطری دیگر من را تهدید نمی کند.
مخلصین جدی باور دارند که دنیا برای آخرت است «الدُّنْيَا مَزْرَعَةُ الْآخِرَة»[كافي (ط - دار الحديث)، ج‏3، ص: 38]. شاید ما باور نکنیم، امّا یکی از چیزهایی که اولیاء خدا دائم هر روز مرور می کنند، همین روایت نبوی است، «الدنیا مزرعة الآخرة». وقتی به این حال رسیدند که باور دارند دنیا هیچ است و فقط برای آخرت است، باز هم می دانند که در خطر هستند.
برای اینکه اگر این ها هم خدای ناکرده باور نکنند که این تقابل، دائمی و حتی الموت است - البته آن ها باور دارند و این فرض باطلی است - معلوم است که شیطان فریبشان می دهد. لذا اگر بپرسند آیا می شود یک فرد مخلص هم گرفتار شود، باید بگوییم: ای بسا بشود، والمخلصون فی خطر عظیم. البته خیلی کم است، امّا ای بسا بشود. آن هم زمانی است که تصور کند به راستی من از دنیا بریدم و فجور در من، «کالعدم» شده است. با این تصور امکان دارد فجور بر او غلبه کند؛ چون این تقابل، دائمی است. لذا باید در این دقت شود.

*تلاش دو لشگر در وجود انسان، برای تسخیر کشور جان!
اولیاء خدا تعابیر دیگری در این زمینه بیان فرمودند. فرمودند: دو قوّه عقلیّه و وهمیّه، دائم در تضاد با هم هستند و در جولانگاه، مدام با هم می جنگند و مقابله می کنند.
منتها یک نکته وجود دارد و آن، اینکه اگر انسان جدّی بخواهد در حصن حصین قرار بگیرد، راهش همین است که بداند بدون ولیّ خدا، حجّت خدا و معصوم، جلو رفتن، محال است. محال است که انسان بتواند بدون کسی که دستش را بگیرد و راه ببرد، جلو برود. محال است که انسان بدون حکیم بتواند جلو برود، هلاک می شود، «هلک من لیس له حکیم یرشده». یعنی باید دائم دستمان در دست معصوم، ولیّ خدا و حکیم باشد تا بتواند ما را جلو ببرد. چون در غیر این صورت انسان، هلاک می شود.
لذا وقتی این تقابل هست و عنوان وهمیّه و عقلیّه پیدا می کند، عقل، همان تقوای الهی است و وهم هم همان فجور است که انسان را گرفتار می کند. هر دو هم برای تسخیر این کشور جان تلاش می کنند. عجیب هم هست.

*غفلت سلول های مدافع و گسترش سرطان در تمام بدن!
یک مثال بزنم که خیلی جالب است. خدا آقای دکتر قویدل را که پزشک متبحّر و خوبی بودند، رحمت کند. ایشان خدمت ابوالعرفا، آیت الله العظمی ادیب می رسیدند. داستان آشنایی ایشان با ابوالعرفا هم خیلی جالب است که اگر زمانی فرصت شد، بیان خواهم کرد.
یک موقعی بحث این بود که تقابل جنود تقوا و فجور در وجود انسان، دائمی است، آقا فرموده بودند: این را آقای دکتر می داند. مثلاً میکروب ها دائم می خواهند در بدن انسان نفوذ پیدا کنند، امّا پروردگار عالم یک سپاه مدافعی در بدن ما قرار داده که این ها با ورود میکروب ها مبارزه کنند و بافت های سلولی را در مقابل میکروب ها مقاوم کنند.
مرحوم ابوی می فرمودند: در جلسه دیگری که با ابوالعرفا داشتیم، ایشان فرمودند: گاهی ما می گوییم فلانی سرطان گرفت، فلانی فلان بیماری را گرفت و ...، یعنی یک مواقعی مدافعین در گلبول های خونی غفلت می کنند و فکر می کنند دیگر میکروب ها را برای همیشه دفع کردند و همان لحظه که آن ها غفلت می کنند، میکروب ها حمله ور می شوند.
خیلی جالب است که ابوالعرفا در لابلای سخنانشان، بحث های پزشکی هم مطرح می کردند، طوری که آقای دکتر قویدل، همین طور مات و مبهوت، آقا را نگاه می کردند و می گفتند: آقا! شما یک جلسه هم این مطالب پزشکی را مطرح کنید.
آقا فرموده بودند: می دانید دلیل غفلتشان چیست؟ دلیل، پرخوری است. وقتی چیزی را بیش از حدّ به بدن بدهی، آن سلول های مدافع بدن، غافل می شوند و به خواب بروند. چربی که زیاد بدهی، قند که زیاد بدهی، همین می شود و آن ها شل می شوند، به خواب می روند و دیگر قدرت مقاومت ندارند. لذا سلول های مدافع بدن فریب می خورند و آن ها حمله می کنند. لذا وقتی میکروب ها هجمه آوردند، غلبه پیدا می کنند، آرام آرام کلّ بدن را می گیرند و بعد می گویند: سرطان تمام بدن فلانی را فراگرفته است، بدون اینکه دکتر متوجّه شود. بعد فرمودند: برای این است که این سلول های مدافع بدن باید دفاع می کردند، نه آقای دکتر! بعد هم آن روایت امیرالمؤمنین را خوانده بودند که پیشگیری بهتر از درمان است.
بعد هم فرموده بودند: در باب روح و عقل هم همین است. بعد هم مثال زدند و فرمودند: ما گاهی تصوّر می کنیم دیگر نماز زیادی خواندیم، لذا سلب توفیق می شویم. همین است که گاهی نماز شب یادمان می رود و بلند می شویم و می بینیم دیگر اذان صبح است. دلیل این است که زیادی این نمازها را خواندیم، امّا آن شرح صدر را نداشتیم، تصوّر کردیم دیگر تمام است و ما در حصن حصین هستیم و پشت این نمازها قائم شدیم.
بعد فرمودند: دو حال دارد، گاهی خدا می خواهد تو را بیدار کند، می گوید: به خودت غرّه نرو. امّا گاهی هم چون باور نکردی که این تقابل، همیشگی است، غفلت کردی و غرّه رفتی، لذا دیگر نمی توانی آن را انجام دهی.

توبه برای نماز شب!
آقا فرمودند: یک موقعی شاگرد شیخ بهاء - که دامادش هم شد، مرحوم لاهیجی - به شیخ بهاء بیان کرده بود: آقا! به دعایی که شما کردید و مطالبی که انجام دادید، من امروز 565 روز است که شب ها نماز شب می خوانم.
آقا نگاهی به او کرده بود و گفته بود: عجب! پس برو برای همه آن ها توبه کن.
گفته بود: آقا! برای چه توبه کنم؟!
آقا فرموده بود: ما که اصلاً نمی دانیم نماز شب چیست، تو 565 روز نماز شب خواندی؟!! یعنی تو فکر کردی نماز شب هم خواندی! برو توبه کن! ما که تا حالا نخواندیم، ما فقط بلند شدیم و دو لا و راست شدیم، امّا تو می گویی: من خواندم!
لذا گاهی این طور انسان، گرفتار و زمین گیر می شود، اگر فکر کند من دیگر اهل دعا، نماز شب، اخلاق و ... شدم، من دیگر ...، در حالی که باید بدانیم این تقابل، دائمی است. مثل سلول های بدن که مدافع دارند و اگر یک لحظه غفلت کنند و غذاهای بیجا بخورند، مغلوب خواهند شد.
البته این مطالب بدین معنا نیست که ما نماز شب نخوانیم، اشتباه نشود. عرضم این است که اگر تصوّر کردیم دیگر تمام است، همان لحظه شروع غلبه پیدا کردن هوی و هوس و وهم و تخیّلات است. اصلاً وقتی می گوییم دیگر تمام است؛ یعنی وهم غلبه پیدا کرده است. اصلاً خود لفظ تمام است؛ یعنی وهم جلو آمده و اوست که می گوید: تمام است و إلّا آدم عاقل که نمی گوید تمام است. آدم عاقل می گوید: من نمی دانم چه خبر است. اینکه می گوید: تمام است و من دیگر موفّق شدم، وهم است. قوّه عاقله نیست، وهم است که ما تصوّر کردیم دیگر تمام است. اصلاً نه اینکه وهم می آید، بلکه خودش، وهم است که انسان تصوّر می کند تمام است. چه چیزی تمام شد؟ تمام شد، من دیگر در حصن حصین هستم!

*سقوط طی طریق کنندگان، به وسیله عبادت!
لذا مکر و اغواهای شیطان، زیاد است. یکی از چیزهایی که شیطان بیان کرده و بر آن، قسم خورده، همین است که به عزّت و جلال پروردگار عالم قسم خورده که همه را به اغوا می کشاند. یکی از راه های اغواگری او همین است که ما تصوّر کنیم تمام شده، در حالی که تقابل، دائمی است. این یک کلید است که بدانیم این تقابل، دائمی است.
لذا پروردگار عالم تبیین می فرمایند: مقابله با اغواگری شیطان یک راه بیشتر ندارد و آن، این است که شما در صراط مستقیم من بیایید. صراط مستقیم پروردگار عالم هم در مرحله ی أولی، معصوم و امامت و بعد هم اولیاء خداست.
این نکاتی که از ابتدای بحث اشاره کردیم، بسیار راهگشاست، اینکه این تقابل، یک تقابل دائمی و همیشگی است و شیطان مدام انسان را اغوا می کند.
لذا یکی از نکاتی که اولیاء خدا مدام اشاره می کنند، این است: سراشیبی و سقوط برخی که توانسته بودند تا مراحل بالا بروند، این است که بعضی از مطالب دنیا آن ها را به اغوا بکشاند. فرمودند: اوّلین چیزی هم که چنین کسی را به اغوا می کشاند، عبادت است که این هم از ناحیه ی شیطان ملعون است.
لذا اولیاء خدا، وقتی بعد از نماز، سر به سجده می گذارند و «شکراً للّه، شکراً للّه، شکراً للّه» می گویند، یک معنایش این است: مال من نبود، شکر که خدا اجازه داد من نماز بخوانم. اذان، اذن است، لذا شکر که خدا اجازه داد من این اعضاء و جوارحم را خم و راست کنم و به رکوع و سجده بروم و بر خاک بیافتم. لذا بعد نماز باید شکر کنیم که خدا اجازه داد، نه اینکه بگوییم: من که نمازم را خواندم.
پس اوّلین اغوای شیطان برای بندگان پروردگار عالم و اهل اخلاق و اهل معنا این است که او را غرّه به عبادتش کنند. بعضی از ما این طور هستیم و تصوّر می کنیم دیگران، هیچ و پوچند و ما این هستیم.

داستان کشیک چی بازار اصفهان و مراوده او با حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه الشریف)!
داستانی از شخص بزرگواری می خواهم تعریف کنم که قبر شریف ایشان، در تخت فولاد اصفهان که وادی السلام ثانی است، قرار دارد. گاهی بخواهید که مخصوص به تخت فولاد اصفهان بروید. دیدید برخی ایران گردی می کنند و ...، امّا گاهی شما فقط برای تخت فولاد اصفهان بروید. اعاظم و بزرگان زیادی در آن جا مدفون هستند و حالات و مطالب و اوضاع خاصّی دارد.
این شخصی که می خواهم داستانشان را بگویم (هدف ما داستان گویی نیست، امّا این ها داستان راستان است و انسان را تکان می دهد)، مرحوم میرزا حسین کشیک چی هستند. ایشان توفیق پیدا کردند به محضر آقا جان، حضرت حجّت برسند و با حضرت در ارتباط بودند و متوفّی 1309 ه.ق هستند.
ایشان در بازار اصفهان، نگهبانی و کشیک می دادند و برای همین به این اسم معروف شده اند. یک کوله باری هم بر دوش خودشان داشتند و بار حمل می کردند. اهل بازار، ایشان را چون خیلی ساده بودند، «هالو» صدا می زدند.
حاج آقا جمال اصفهانی که مدفون در تکیه مادر شاهزاده تخت فولاد هستند، ماجرای مرحوم میرزا حسین کشیک چی را به نقل از میرزا محمّد، یکی از تجّار اصفهان که بسیار مؤمن و اهل عبادت بود و خدمت آیت الله سیّد محمّد چهار سوقی، صاحب کتاب شریف روضات الجنّات، معروف به آیت الله روضاتی می رسید، نقل می کنند:
میرزا محمّد، یکی از تجّار بزرگوار، با دوستانشان عازم برای سفر مکّه می شوند. تصمیم داشتند که ابتدا به زیرات عتبات عالیات بروند و بعد از آن راهی مکّه شوند. در آن زمان ها که هواپیما نبود، این سفر، چند ماهی طول می کشید. در راه، ایشان تمام وسایلش را گم می کند و از مسافران بیت الله جدا شده و در کربلا ماند.
میرزا محمّد می گوید: من بسیار ناراحت و اندوهگین شدم که از سفر جاماندم. از حضرت خواستم که به من کمکی کند. متوسّل به خود أبی عبدالله شدم که من تاجر آبرومندی بودم که تا حالا دستم را جلوی کسی دراز نکردم (بالاخره برخی مناعت طبع دارند و عمری در تجارت و کسب و کار هستند و آبرومند می باشند، در روایات هم داریم که این ها حرمت دارند و باید حرمتشان حفظ شود). امّا الآن همه چیزم را از دست دادم و می خواستم به بیت الله بروم، ولی نشد.
تصمیم گرفتم که شب را به مسجد کوفه بروم. به هر حال با هر زحمتی بود، خودم را به آنجا رساندم. صبح زود از کربلا حرکت کردم، اواخر شب به نجف اشرف رسیدم و بعد هم به مسجد کوفه رفتم. در راه که داشتم به تنهایی پیاده به مسجد می رفتم، دیدم سواره ای آمد و رو به من کرد و گفت: چه شده؟! چرا این قدر غمگینی؟ او حتی من را به اسم صدا زد و گفت: آمیرزا محمّد! چه شده، اوضاعت خراب است؟!
میرزا محمد می گوید: من هم که وضع بسیار بدی داشتم، گفتم: هیچ! مسافری هستم و خسته ام.
گفت: این خستگی تو، علتی دارد و با خستگی های دیگر فرق می کند.
گفتم: بله، حقیقتش این است که من از کاروان حج عقب ماندم و تمام وسایلم را بردند.
میرزا محمّد می گوید: آن فرد به فارسی سلیس صحبت می کرد، امّا آن قدر نورانی بود که من خیلی نمی توانستم ایشان را نگاه کنم و سرم را پایین می انداختم و حرف می زدم. این سواره بزرگوار فردی را صدا زد. اتفاقاً دیدم آن فردی که آمد، شبیه هالوی خود ماست. آن سواره ی بزرگوار به هالو گفت: اسباب سرقت شده این شخص را به او برسان و او را به مکّه ببر و بازگردان. هالو هم دو دستش را بر سینه گذاشت و گفت: سمعاً و طاعتاً یا مولای! یا سیّدی! آن سواره به راه افتاد و رفت.
میرزا محمّد می گوید: هالو به من گفت از کاروان جا ماندی؟ گفتم: آره، تو همان هالوی اصفهان ما نیستی؟!
گفت: بله، من همان هستم.
من متعجّب شدم و گفتم: خدایا! این چه می گوید؟!
هالو گفت: کاری به این کارها نداشته باش.
وقتی دیدم او اینچنین آمرانه صحبت می کند، دهانم بسته شد. من را به مسجد کوفه برد و گفت: برو اعمالت را انجام بده، بعد از نماز صبح بیا که من هم اثاثت را برایت بیاورم.
میرزا محمّد می گوید: من رفتم اعمالم را انجام دادم و نماز صبحم را خواندم، در حالی که همچنان متحیر بودم و گریه می کردم، می گفتم: ما این را در اصفهان یک آدم ساده می دانستیم و برای همین به او هالو می گفتیم، حالا او اینجا در نجف اشرف چه می کند؟! گریه می کردم و می گفتم: ما چطور بندگان خدا را نمی شناسیم و ... .
بعد از نماز صبح، از مسجد کوفه خارج شدم و سر قراری که داشتیم، حاضر شدم. هالو من را به بیرون از شهر برد و همه آن جهیزیه شترم را به من داد و گفت: ببین همه چیز درست است. نگاه کردم و گفتم: بله، درست است، بعد پرسیدم: شما چطور به این مطالب رسیدی؟
گفت: آمیرزا محمّد! انسان اگر به عبادت خودش غرّه رفت، بیچاره می شود. اگر دیگران را به سخره گرفت، بیچاره می شود. اگر تصور کرد از دیگران به خاطر مال و منالش برتر است، بیچاره می شود. اگر تصور کرد، به واسطه منصب و مقام و علمش از دیگران برتر است، بیچاره می شود. همه این ها را مواظب باشید. بله، من هالو هستم، من هیچ چیزی از دنیای شما نمی فهمم، من فقط یک کسی را در دنیای شما می شناسم که آن هم آقا جانم، حضرت حجّت است. من با او مأنوس هستم.
میرزا محمّد می گوید: او همین طور اشک می ریخت و می گفت و من متحیر بودم که او چه می گوید. بعد هم به من گفت: از این جریان با کسی صحبت نمی کنی. حالا هم بیا برویم.
چند قدمی نگذشته بود که یک باره دیدم من در مکّه مکرّمه هستم. فرمود: اعمالت را انجام بده و بعد از اعمال، باز بیرون مکه بیا، من مأموریت دیگری دارم که تو را برگردانم.
میرزا محمّد می گوید: دهانم بسته بود و اشک می ریختم. دوستانم را دیده بودم، می گفتند: کجایی؟! چطور شد؟! من نمی توانستم حرف بزنم و مأمور به سکوت بودم. امّا دیگر هیچ چیزی نمی فهمیدم و می گفتم: ما این همه شما را صدا می زنیم، امّا کسی که به او، هالو می گفتیم، یار و دوست و رفیق شماست. ما چه می کردیم و او چه می کرد.
یکی دو مرتبه هم میرزا حسین کشیک چی را در طواف دیدم، امّا حتّی جرأت نزدیک شدن نداشتم. قرارمان بود که بعد از اعمال به بیرون مکّه بروم. بعد از تمام شدن، از دوستانم جدا شدم و به آن ها گفتم: من فعلاً می خواهم بمانم و بعداً برمی گردم. به بیرون مکّه رفتم، او را دیدم، به من گفت: اعمالت قبول باشد. دو قدمی بیشتر برنداشته بودم که دیدم در مقابل دروازه مدینه ی منورّه هستیم. گفت: حالا برو زیارت هایت را هم انجام بده. کاروانت بعد از چند روز به مدینه می رسند، اما تو زودتر آمدی و بعد هم می توانی با آن ها برگردی، دیگر به من ربطی ندارد.
او خداحافظی کرد و رفت و من هنوز متحیّر بودم. امّا حال خاصّی داشتم و دوستانم هم مدام به من می گفتند: التماس دعا، عجب حالی داری، ما نمی دانستیم تو این طور اهل گریه هستی، در بازار اصفهان شوخ طبع بودی و گریه هایت را ندیده بودیم. آن ها نمی دانستند موضوع چیست.
با کاروان از مدینه به اصفهان برگشتیم. مردم به دیدن ما آمدند، روز دوم بود که دیدم هالو به دیدن من آمد، تا آمد، خواستم بلند شوم، با اشاره گفت: بنشین. چون قدیم ها رسم هایی داشتند. لذا او هم فقط سلام کرد و زیارت قبول گفت و در قهوه خانه پشتی که معمولاً برای خدام و ... بود، رفت و با آن ها نشست و چایی خورد و رفت.
این چند روز که به دیدن من می آمدند، من مدام اشک می ریختم. آن ها هم متعجّب بودند و می گفتند: ما خانه حاجی ها که رفتیم، همه خوشحال بودند و از سفرشان تعریف می کردند. امّا هر چه به من می گفتند: تعریف کن، می گفتم: من چیز تعریفی ندارم و فقط اشک می ریختم. آن ها هم با تعجب من را نگاه می کردند و می رفتند.
روز سوم دیگر طاقت نیاوردم و به خانه هالو رفتم، در زدم، هالو آمد، او را بغل کرد و به پایش افتادم و گفتم: آخر تو چه کسی هستی؟! گفت: همان چیزهایی که در آنجا به تو گفتم، من بنده ضعیف خدا هستم، هیچ چیزی نیستم. شما مردم را حقیر نپندارید. شما به عبادتتان، منصبتان، مالتان و ... غیره نروید. این ها همه اغواهای شیطان است.
چند روزی نگذشته بود که از سفر آمده بودیم، یک روز درب حجره من آمد. من هر موقع او را می دیدم، بلند می شدم و تعظیم می کردم. او به من گفت: بعد از نماز ظهر به خانه من بیا، من کارت دارم.
گفتم: چشم.
بعد از نماز ظهر به خانه ی او رفتم، دیدم آقایی با همان بوی خوش و قد رشید آن سواره بیرون آمد. خیلی نمی توانستم او را ببینم. میرزا حسین هم دنبال آقا دوید و مدام می گفت: مولایی! مولای! سیّدی! سیّدی! ... . وقتی برگشت، به من گفت: فهمیدی این آقا چه کسی بود؟
گفتم: نه.
گفت: بیچاره، ایشان، مولایمان، آقایمان، سیّد و صاحب و سالارمان، حجّت بن الحسن المهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بودند.
گفتم: من همان بوی خوش را از ایشان حس کردم و دیدم که در همان قد و قامت هستند و ... . بر سرم زدم و گریستم.
او گفت: داخل خانه بیا. داخل رفتم، گفت: من دارم از دنیا می روم، تقاضایی از تو دارم. این شش ریال را بگیر و با آن کسب خود را تطهیر کن، این هشت ریال را هم پیش خود نگه دار و کفن و دفن من را انجام بده و من را در قبرستان تخت فولاد به خاک بسپار. این ها را مولایم به من داده است.
گفتم: من بالای سر شما بایستم؟
گفت: نه، برو. منتها صبح زود بیا.
صبح جمعه بود که زود به خانه او آمدم. درب نیمه باز بود. رفتم دیدم رو به قبله خوابیده و صدا زدم، دیدم دیگر بلند نمی شود. پا برهنه بیرون آمدم و فریاد زدم. درب خانه آیت الله روضاتی رفتم و جریان را تعریف کردم. آقا هم تا شنیدند، پابرهنه و بدون عمّامه، سراسیمه و با گریه بیرون آمدند و برای دفن حاضر شدند. بعد هم فرمودند: به مردم اصفهان بگویید: بعد از مرگم، من را زیر پای میرزا حسین کشیک چی دفن کنید که وقتی مولایمان، امام زمان به زیارت ایشان آمدند، پاهای مبارکشان به قبر من بخورد.
میرزا محمّد می گوید: من از آیت الله روضاتی پرسیدم: چطور شد که ایشان به این مقام رسید؟
فرمودند: اوّلاً از مردم شکایت نکرد که چرا من را این طور صدا می کنند. ثانیاً به خودت هم گفت، او به عبادتش غرّه نرفت، حتّی به دیدارش با آقا جان هم غرّه نرفت.
این، خیلی مهم است که انسان بداند یکی از اغواهای شیطان این است که او را نسبت به اعمالی که شاید توفیقاتی از ناحیه خدا برایش آمده، مغرور کند.
اگر قلب ما، پاک شود، آقا جان خودشان به دیدار ما می آیند ....
«السّلام علیک یا مولای یا  صاحب العصر و الزّمان»
پس عزیزان! من وتو نباید به خودمان غرّه برویم. البته از این داستان می شود یک برداشت دیگر هم کرد و آن، اینکه اگر من و تو هم خودمان را پاک کنیم، نه نیاز دارد که روحانی باشیم، نه نیاز دارد که شغلمان چنین و چنان باشد و در مسندی باشیم و ...، یک اسنان عادی هم باشیم، ولی واقعاً با خدا باشیم و یک بار هم خودنمایی نکنیم، امام زمان به بازدیدمان می آید. طوری که آن نور مطلق به یک خانه محقّر هم قدم می گذارد.
تفاوت امام زمان با امثال ما این است که آن حضرت نگاه نمی کند که این خانه، خشت و گل و کوچک و ... است، آن به صفای دل طرف نگاه می کند. آقا جان، اگر ببیند که ما طاهر و پاک شدیم، خودش می آید.
«السّلام علیک یا مولای یا  صاحب العصر و الزّمان»
سالروز تخریب بقیع است، این مطلب هم قلب آقا جانمان را به جراحت درآورده است.
آیت الله چهارسوقی، صاحب روضات بیان می کنند: یکی از کسانی که با حضرت رفته و بقیع و قبر مادرشان را زیارت کرده، همین میرزا حسین کشیک چی بوده است. اگر انسان این طور شود، آقا او را می برد .... . آقا قلب پاک می خرد، آقا چهره، قد و بالای ظاهری، ثروت و ... نمی خرد. همه ی عالم دست خود آقاست. سر امام زمان منّت نگذاریم که فلان قدر پول خرج کردم. همه ی ثروت برای خود آقا جان است. آقا علم نمی خرد، خودش علم مطلق است، من و تو چه داریم که بخواهیم ادّعا کنیم عالم هستیم. ما هیچ چیزی نداریم. آقا! قلب پاک می خرد.
آقا این قدر کریم است، مانند اجداد بزرگوارش، یک موقع می بینی در یک خانه محقّر وارد می شود. آقا خانه میرزا حسین کشیک چی رفته، خانه علّامه مقدّس اردبیلی هم رفته است. ولی تفاوتی بین این دو نیست، إلّا بقلبٍ سلیم. لذا هر دو را در قلب سلیم دیده و پسندیده است. آقا، قلب سلیم، حال خوش انسان و دوری از گناه را می پسندد.
عزیز دلم! سعی کن هر شب با آقا حرف بزنی، سعی کن هر ساعت یک دعای سلامتی آقا را بخوانی، سعی کن جلوات و ظواهر دنیا تو را فریب ندهد. اگر چشمت را از نامحرم دوختی، برنده ای؛ چون چشم گناه بین، امام زمان بین نمی شود. اگر گناه نکردی و با این چشمت، در فضای مجازی و ... به انحراف نرفتی. اگر زبانت و گوشت را کنترل کردی، این وعده، وعده خود حضرت است که فرمودند: من به دیدن شما هم می آیم، اگر این طور عمل کنید.
------------------------
منبع: به نقل از خبرگزاری فارس با اندکی تغییر(با درج اسناد آیات و روایات)

Share