قدرت ستیزی عارفانه ی عطّار نیشابوری (بخش اول)
چکیده
در میان خیلِ شاعران گذشته ی پارسی زبان، به کمتر شاعری بر می خوریم که دست از جان بشوید و در مقابل پادشاهان و قدرتمندان - چه آشکارا و چه به زبانِ حکایت و رمز-حرف حق بگوید وبلندی همّت را در مقابل خوان پُر نعمت آنان دو تا و دوتو نکند، در این میان بعضی از عارفان، با تکیه بر قدرت لا یزالی یگانه معشوق ازلی، چه از زبان خود یا با گفتار طبقاتِ پایینِ جامعه و یا از قول دیوانگانِ عاقل، تازیانه ی انتقاد را بر گُرده ی این قدرتمندان می کوبند، شعر این گونه شاعران است که می تواند لقب«تازیانه ی سلوک» بگیرد.
یکی از این شاعرانِ عارف، عطّار نیشابوری است ، که «سلطانی » جز آن «سلطانِ حقیقی» نمی شناسَد و «شاهی» جز«پادشاهِ ازلی» نمی داند.
عطّار،از سویی لوازم و خلق و خوی پادشاه عادل را بیان می کند و از جهت دیگر، از زبان توده ی مردم آنها را می نکوهد و گاه پند و اندرز می دهد، و گاه با خشم در مقابل آنان می ایستد و حق گویی می کند.
این مقاله بحثی جستجوگرانه درباره ی قدرت ستیزی عطّار نیشابوری است.
واژه های کلیدی: شیوه ی شاعری ، صوفی دوستی شاهان، همّت عطّار، دَردِ عارفانه، آتشِ ستم، قدرت ستیزی.
شکر ایزد را که درباری نیم
بسته هر ناسزاواری نیم
من زکس بر دل کجا بندی نهم؟
نام هر دون را خداوندی نهم؟...
همّتِ عالیم ممدوحم بس است
قُوتِ جسم و قوّتِ روحم بس است
پیشِ خود بردند پیشینیان مرا
تا به کی زین خویشتن بنیان مرا؟
تا زکارِ خلق آزاد آمدم
در میانِ صد بلا شاد آمدم
فارغم زین زُمره ی بدخواه ، نیک
خواه نامم بد کنند و خواه، نیک
منطق الطیر/440
در تاریخ ادبیات ایران به شاعرانی که چشمِ طمع به درگاه پادشاهان و اُمرای روزگار خود نداشتند و از خوانِ منّت زای آنان لقمه ای برنگرفته اند ،کمتر برمی خوریم ، زیرا که مدح و شعر درباری، یکی از «شیوه های شاعری» بوده است و شاید اوّلین شیوه ی ده گانه ی شاعری ، به قول خاقانی:
ز دَه شیوه، گان حیلتِ شاعری است
به یک شیوه شد داستان عنصری
جز این طرزِ مدح و طراز غزل
نکردی ز طبع امتحان، عنصری
سجادی،گزیده /389
و با همین یک شیوه- مدح-«از نقره دیگدان» می زدند و پیلوار زر به صله ی بیتی (نظامی عروضی/57/1372) یا ابیاتی دریافت می داشته اند و با این کار پادشاهانه،«باد رنگین» را با «خاک رنگین» مبادله می کردند که نام و آوازه ای نه تنها در بین مردمانِ جهان بپراگنند که در تاریخ، نامشان به بذل و بخشش و«شاعر پروری » و «شعر دوستی»بر آید وآیندگان نیز با این کیمیا- صله های آن چنانی - قلبِ ماهیت این قدرتمندان کنند و نامِ ننگ آلود آنان را از ذهنها بزدایند و آنان را شاهانِ شاعر پرور و از آن بالاتر«صوفی دوست» به حساب آورند و عشقهای ننگ بارِ آنان را به غلامان و نوخطان، عشق الهی به حساب آورند و منظومه هایی از نوع«محمود و ایاز» بسرایند . (رک. دهخدا، ذیل زلالی خوانساری)
اگر به کسانی چون کسایی مروزی یا ناصرِ خسرو برمی خوریم- که نامی در شعر زاهدانه و حکمی در کرده اند - اوّلاً تعداد آنان انگشت شمار است و ثانیاً آنان شاعرانی شریعت گرا هستند که شعور شعریشان را در خدمتِ پاکان روزگار قرار داده اند و از برکتِ وجود آن بزرگوران،نامی و آوازه ای یافته اند و با مدح فضیلت، فضیلت کسب کرده اند، - البتّه هر یک از آن دو به زَعم و گمانِ خود-،و البتّه بعد از دورانی که از «ندیمی پادشاه» و «باده نوشی پیوسته » به تنگ آمده و خوابی بیداری بخش دیده بودند.
در این میان، به شاعران عارف یا عارفان شاعر بر می خوریم که با تکیه به باورهای خود و این که «جز او» هر چه هست هیچ است و «سایه » و «بوَد» است نه «بُود»، سرِ همّت را در پیش معاصران و آیندگان افراشته اند و با همّتی به بلندی آسمان، نغمه سرداده اند که:
چون زنانِ خشک گیرم سفره پیش
ترکنم از شوروای چشمِ خویش
از دلم آن سفره را بریان کنم
گه گهی جبریل را مهمان کنم
چون مرا روح القُدُس همکاسه است
کی توانم نان هر مدبر شکست؟
عطار،440/1383
و بدین طریق در گوشه ی استغنا، پناه جسته اند و در به روی نان و جاه بیگانگان و قدرتمندان بسته اند تا با معبود یکتای خویش به راز و نیاز بپردازند و از آتشِ این عشقِ معنوی شوری در دل بیافرینند و شعر را بهانه ای سازند برای دَم زدن با او، و اگر قدرتمندی در هوسِ بهره جویی از نام آنها باشد و وعده های «محمودی»به » آنها بدهد، در پاسخ فریادی از سرِ قهر برآورند که:
من نه مردِ زر و زن و جاهم
به خدا گر کنم و گر خواهم
سنایی /1359/کط.
در بین همین شاعرانِ صوفی نیز - با همه ی ادعای بلند همّتی - کم نبودند که درگاهِ فلان امیر یا وزیر را قبله ی حاجات خود ساخته بودند و بی اعتنایی به دنیا را بهانه ای برای «بیش خواهی» خود قرار دهند و همچون «هُما»ی منطق الطیر،دَم از «من» بزنند و ادّعا کنند که:
آن که شَه خیزد زظلِّ پرِّ او
چون توان پیچید سراز فَرّ او؟
جمله را در پَرِّ او باید نشست
تا زظلّش ذرّه ای آید به دست
عطار،273/1383
وخود را در جایی ببینند که «سیمرغ» به نظرشان،«سرکش»!بیاید و او را در شأن و مقام خود، برای دوستی، ندانند.
معدودی از این عارفان شاعر را نیز می توان شناخت که چشم به درگاه امیر ندوخته اند و قدرتمندان در نظر آنان «دریوزه گران» و «مُدبران» و «ناخوش منَشانی» می آیند که حتّی از خوردن مالِ بیوگان و درویشان ابا ندارند.
یکی از این گونه عارفان ِ شاعر، بی شک، پیرِ اسرار، عطّار نیشابوری است . شعرِ عطّار، شعرِ اشک است و درد است و خون، و عشق آتشینِ او به مبدأ فیض، چنان سوزی به شعرِ او بخشیده است که خواننده را یا در دل، آتش به پا می کند و یا زبان می سوزد، خود او نیز چنین توصیفی از شعر خود دارد که:
!این چه شورست از تو در جان، ای فرید!
نعره زن از صد زُفان هَل مِن مزید
گر کند شخصِ تو یک یک ذرّه کور
کم نگردد ذرّه ای از جانت شور
گر تو با این شور، قصدِ حق کنی
در نخستین شب کفن را شق کنی
عطار،364/1338
او «عاشقی است که شیفتگی و شیدایی را با سوز و ساز و صبر و رضا آمیخته و سرشار از خوف ورجا و توکّلی در خور، شبانه روز برای استهلاک در معشوق کوشیده، تا سرانجام در راه وصال از مرزهای فنا گذشته و پرنده وار اوجِ آسمان بقا را دریافته و چون قطره ای که به دریا پیوندند ، به هستی معشوق مخلّد شده است.»(صبور،338/1380) و با این پیوستگی هُدهُد وار، راه رسیدن به سیمرغ حقیقت را به دیگران می نمایاند و خود«هم بال» با سایر پرندگان، عَقَبات و وادیهای پُر خطر را طی می کند و چون «سایه ای» در آن خورشیدِ«بی اَمس» محور می گردد، آن چنان که جز«او»را در میانه نمی بیند.
آنچه مسلّم است عطّار نیشابوری، خود چون سالکی پرشور، از یک یک وادیها گذشته وخود را در دامنه ی قافِ قُربت، در برابر دوست دیده است و با وجود این که «مَن عَرَفَ اللهَ کلَّ لِسانُه »
هر که را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند
مثنوی مولوی
با زبان رمز و راز از این سفر و سیر معنوی، جای جای سخن گفته است. در جایی سروده است:
آنچه ایشان را درین رَه رُخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود؟
گر تو هم روزی فروآیی به راه
عَقبه این رَه کنی یک یک نگاه
بازدانی آنچه ایشان کرده اند
روشنت گردد که چون خون خورده اند
عطار،422/1383
که با رمز و اشاره، می گوید: نمی تواند آن را شرح دهد، زیرا که از «پیشان»دستوری ندارد. و در جایی دیگر، آن جا که از «سفر فی الخلق» و سیر اِلَی الله سخن می گوید، از سخن گفتن درباره ی سفرهای بعدی، یعنی سَیرِ فی الله و «سفر فی الحَقّ» سرباز می زند و می سراید:
آن سفررا گر کتابی نو کنم
تا اَبد دو کون، پُر پَرتو کنم
گر بوَد از پیشگه دستوریی
نیست جانم راز شرحش دوریی
لیک شرحِ آن به خود دادن خطاست
گر بود اذنی از آن حضرت، رواست
مصیبت نامه /364
و در جای دیگر- پس از آن که مرغان، چون سایه ای در خورشیدِ وجود حق محو می گردند ، می گوید:
...بعد از این، کس واقفِ اسرار نیست
زانکِ این جا موضعِ اَغیار نیست
آنچه آن یک گفت، آن دیگر شنود
کور دید آن حال، گوشِ کر شنود
من کیم آن را که شرح آن دهم
ور دهم آن شرح، خط برجان دهم
نارسیده چون دهم آن شرح، من؟
تن زنم! چون مانده ام در طرح، من
گر اجازت باشد از پیشان مرا
زود فرمایند شرح آن، مرا!
چون سرِ یک موی نیست این جایگاه
جز خموشی روی نیست این جایگاه
منطق الطیر/235
چنین است که عطّار، با همه ی گویایی و «پُر گویی»دم فرو می بندد ، زیرا بیم آن است که «خط برجان او» بدهند. این کمال را عطّار نیشابوری از درد و عشق یافته است، مسأله ی درد، عنصر اصلی و خمیرمایه ی شعر اوست وقتی که عشق و درد، در شعر او به هم می پیچد، شوری می آفریند، که شورِ قیامت در مقابله ی با آن سور، است و آتش دوزخ در مقابل آن، افسرده و یخ زده . عطّار، حتّی مزیت انسان را برقُدسیان افلاک و سبز پوشانِ آسمان، همین درد می داند که:
دَرد و خونِ دل بباید عشق را
قصّه ای مشکل بباید عشق را
ساقیا!خون جگر در جام کن
گر نداری درد، از ما وام کن
عشق را دردی بباید پرده سوز
گاه جان را پرده دَر ، گه پرده دوز
ذرّه ای عشق از همه آفاق ، بِه
ذرّه ای درد، از همه عشّاق ، به
عشق، مغز کاینات آمد مدام
لیک نبوَد عشق، بی دَردی تمام
قدسیان را عشق هست و دَرد نیست
دَرد را جز آدمی در خَورد نیست
منطق الطیر/176
و به دیگران نیز نصیحت می کند که:
دَرد حاصل کن که درمان، دَرد توست
در دو عالم داروی جان، دَردِ توست
همان/247
همین دَرد را گوهر نایابی می داند که حتّی در درگاه دوست از این کالا نشان نمی دهند و «روحانیان» ازآن بی خبرند:
علم هست آن جایگه و اسرار هست
طاعتِ روحانیان بسیار هست
سوزِ جان و دردِ دل می بربسی
زانکه این، آن جا نشان ندهد کسی
همان/66
و به همین جهت اگر آهی از سرِ درد، از جگر سوخته برآید، بوی جگر را تا «پیشگاه» می رساند.(بحث درباره ی دَرد و عشق و اشک و خون، در شعر عطّار، مجالی دیگر را می طلبد.)
آن که با این عشق و درد زیسته است و «نانِ خشک» را در«اشکِ چشم زده» ولی با همّت عالی«نان هر ناخوش مَنِش» را نشکسته است، نمی تواند سر در مقابل قدرتمندان و «مُدبران» خم کند و از آنان ، نان خواهی کند.
عطّار نیشابوری، با آن بلندی همّت ، یکی از قدرت ستیزان زمان خویش است، در ضمن آثارش جای جای نظر خود را درباره ی پادشاهان و امیران و وزیران و قدرت مداران می آورد که شایسته ی توجّه و تأمّل است.
در منطق الطیر، پاسخ به «باز»که از «شوق دست شهریار»چشم از خلق فروبسته و «سرفرازی بر دست شاه » می کند و از این کار،«سینه می کند» و فخر می فروشد، با زبان هُدهُد، خشم آلود، به او می گوید : که باید از شاهان دور بود و گر نه آتش وجود آنان، انسان را می سوزاند.
...سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زان که بی همتا به شاهی اوست و بس...
شاه دُنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هر که باشد پیشِ او نزدیکتر
کار او بی شک بود باریک تر
دایماً از شاه باشد برحذر
جانِ او پیوسته باشد برخطر
شاه دنیا فی المَثَل چون آتش است
دور باش از وی، که دوری زو خوش است
زان بوَد در پیشِ شاهان دور باش
کای شده نزدیک شاهان، دور باش!
منطق الطیر/54
چون وفاداری آنان، عین بی وفایی است.
شاید عطّار ، بیشترین خشم و ستیزه ی خود را علیه شاهان و قدرتمندان ، در مصیبت نامه با زبانِ رمز و حکایت و گاه ، بی پرده و مکشوف، بیان می کند.
عطّار یکی از شرایط پادشاهی را بلندی همّت، و پادشاهِ خسیس را لایق «تره فروشی» می داند:
گفت شهزادی مگر پیشِ پدر
خواند یک روزی غلامی را به دَر
گفت: برخیز ای غلامِ چُست کار
نیم جور زر تَرَه خر، پیشِ من آر
شاه گفت: ای مُدبر و ای هیچ کس!
تو خسیسی، هیچ ناید از تو خَس
شاه را کز نیم جو، اندیشه است
گر تو را ترّه فروشی پیشه است
زین قَدر آن را که آگاهی بود
کی سزاوار شهنشاهی بود؟
مصیبت نامه /49
پی نوشت:
* استاد گروه زبان وادبیات فارسی دانشگاه آزاد اسلامی مشهد
ادامه دارد..
افزودن دیدگاه جدید