چرا حضرت عبدالعظیم از خلیفه زمان خود فراری بود؟
چرا حضرت عبدالعظیم از خلیفه زمان خود فراری بود ؟
حضرت عبدالعظیم عیله السّلام از سلطان زمان خود خائف بود ، و در شهرها بطور مخفی گردش میکرد ، و خود را قاصد حکومت معرفی مینمود و در همین اوضاع و احوال متنکراً وارد شهر ری شد ، در این میان این سؤال پیش می آید که چرا عبدالعظیم از خلیفه زمان خود مخفی بود ؟ ما اکنون لازم است مختصری از وضعیت حضرت جواد و حضرت هادی علیهم السّلام را بنویسیم و همچنین راجع به خلفای معاصر این دو امام همام، و اوضاع آن ایّام تا آن جا که تناسب از دست نرود اطّلاعاتی به خوانندگان ارجمند بدهیم .
پس از اینکه مأمون خلیفه عبّاسی از دنیا رفت ، نوبت به معتصم برادر او رسید از این به بعد نسبت به علویین سخت گیری شد ، عمال حکومت در شهرها به فرزندان پیغمبر و ذراری حضرت زهرا سلام الله علیها ظلم و اجحاف میکردند ، هنگامیکه خلافت به متوکل رسید این شدّت و سختی فزونی یافت این خلیفه جابر و ستمگر نسبت به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه عناد و دشمنی فوق العاده داشت ، در این مورد داستانهائی از او نقل شده که حاکی از خبث سریرت اوست . در زمان متوکل به سادات و آل ابی طالب ناراحتی های فوق العاده ای رسید، او دستور داده بود که اموال آنها را مصادره و ضبط کنند ، و شهادت آنان را نپذیرند ، مورّخین نوشته اند که در عصر متوکل زنان بنی هاشم در عسرت بسر می بردند ، هنگام نماز که میشد میبایست زنها متناوباً نماز بخوانند ، زیرا در هر خانواده از یک روپوش بیشتر نبود ، باید یکی از آنها نماز خود را اداء میکرد ، پس از آن دیگری شروع مینمود .
البته واضح است که وقتی بزنها این گونه ستمها بشود ، در مورد مردها این سختگیریها بسیار خواهد بود ، در این باره مطلب فراوان است ، و در کلیه کتب تواریخ و سیر این موضوع نوشته شده است ، ما اکنون دو قضیه که مربوط به بحث ما است راجع به حضرت هادی سلام الله علیه که عبدالعظیم حسنی از اصحاب آن جناب است ، و با مقام مناسب میباشد ذیلاً می نگاریم تا موقعیت حضرت هادی در زمان متوکل روشن گردد ، و معلوم شود که عبدالعظیم در چه موقعی با آن جناب رفت و آمد داشته ، و علّت فرار او از سلطان چه بوده است .
مسعودی در مروج الذهب ج 3 ، ص 170 گفته : یحیی بن هرئمه گوید : متوکل عبّاسی مرا به مدینه فرستاد تا علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر علیهم السّلام را نزد او ببرم ، به متوکل اطّلاع داده بودند که وی افرادی را جمع کرده و قصد دارد بر ضد تو قیام کند، از این جهت مرا برای جلب وی فرستاده بود ، من نیز برای انجام مأموریت خود حرکت کردم .
هنگامیکه به مدینه وارد شدم ، و درب منزل علی بن محمّد رسیدم ، اهل بیتش از قصد و نیّت من مطّلع شدند ، ناگهان فریاد برآوردند ، من در عمرم این طور ضجه و ناله ای نشنیده بودم، من به آنان گفتم ما برای آزار و اذیّت شما نیامده ایم ، و سوگند یاد کردم که از ناحیه ما به این خانواده آسیب و ضرری متوجه نخواهد شد، و ما را دستور جنگ و قتال نداده اند .
در این موقع که اهل بیت او از حضور ما و افرادی که با ما درب منزل اجتماع کرده بودند ، ناراحت بنظر میرسیدند و ما آنها را دلداری میدادیم وارد خانه شدیم و اطاق ها را تفتیش کردیم ، در منزل او جز قرآن و ادعیه چیزی مشاهده نکردیم ، پس از این مقامات علی بن محمّد را برداشته از مدینه بیرون شدیم ، من همواره در خدمت او کوشش میکردم و با وی به نیکی معاشرت مینمودم .
هنگامیکه در راه بودیم و بطرف بغداد و سامراء حرکت میکردیم ، در یکی از روزها که آسمان بسیار صاف و ابری در هوا مشاهده نمیشد ، خورشید تابان میدرخشید و هیچ ابری که مانع تابش آن باشد دیده نمیشد ، در این موقع که میخواستیم از منزل کوچ کنیم علی بن محمّد را دیدم که لباس بارانی پوشیده و دم مرکب خود را گره زده است ، من از این موضوع تعجّب کردم و علّت آن را نفهمیدم ، مختصری که راه پیمودیم ناگهان در آسمان ابری نمایان شد، پس از آن باران شدیدی آمد که گوئی دهان مشک ها را باز کرده اند، ما آن روز از ریزش باران بسیار ناراحت شدیم .
در این اثناء امام متوجّه من شد و رو بطرفم نموده فرمود : من فهمیدم تو ابتداء از کارهای من تعجّب کردی ، و نفهمیدی که من چرا لباس بارانی پوشیدم و دم مرکبم را گره زدم ، از این عمل ناراحت شدی و او را زشت شمردی ، و گمان کردی که من چیزهائی میدانم که تو از درک آنها عاجز هستی ، لیکن در این مورد گمان بد مکن، من در بادیه بزرگ شده ام ، و در بیابان ها زندگی کرده ام بادها را می شناسیم و میدانم که در عقب کدام یک از بادها باران خواهد آمد ، امروز که صبح کردم هنگامیکه بوی باد به مشامم رسید ، دانستم که این باد در دنبال خود باران دارد ، لذا برای آن خود را آماده ساختم .
یحیی بن هرثمه گوید : هنگامیکه وارد بغداد شدم نزد اسحاق بن ابراهیم طاهری رفتم و او در بغداد فرماندار بود ، وی گفت : این مردی که تو با خود آورده ای فرزند رسول خداست ، و تو میدانی که متوکل چگونه آدمی است ، اگر او را نزد وی بری و او را بکشد پیغمبر دشمن تو خواهد شد ، گوید : من به این شخص گفتم : من تاکنون کار بدی را مرتکب نشده ام ، و در هر موضوعی که اقدام کرده ام عاقبت آن به خیر بوده است .
پس از این از بغداد حرکت کردم و بطرف سامراء رفتم ، موقعی که به این شهر رسیدم ابتداء نزد «وصیف» ترک که از اصحاب وی بودم رفتم ، او بمن گفت : به خدا قسم اگر موئی از سر این مرد کم شود ، خودم از تو انتقام خواهم گرفت من از گفتار این دو مرد تعجّب کردم ، وقتی که پیش متوکل رفتم و جریان امر علی بن محمّد را باو گفتم ، وی با خوشحالی از آن حضرت استقبال کرد ، و او را همواره مدح و ثنا میگفت ، و جوائز زیادی هم به او داد و بر بر و احسان و کرامتش افزود .
مرحوم مفید در ارشاد ص 313 گفته : علّت احضار حضرت ابوالحسن علی بن محمّد علیه السّلام به سر من رای این بود که عبدالله بن محمّد در مدینه بر علیه متوکل شورش کرده و امامت نماز را بعهده گرفته بود ، در این هنگام بدخواهان از آن جناب به متوکل سعایت کرده بودند ، متوکل قصد آزار و اذیّت آن حضرت را داشت ، در این موقع آن جناب نامه ای به متوکل نوشت و گفتار بدخواهان را تکذیب کرد ، و جریان عبدالله بن محمّد را نیز برای او روشن نمود .
متوکل نیز برای او نامه ای نوشت و در ضمن نامه مطلبی یادداشت کرد که ما اکنون مختصری را در ذیل ترجمه میکنیم .
خلیفه در نامه خود نوشت : من به مقام و منزلت تو آشنا هستم ، و خویشی و قرابتی را که با تو دارم مراعات میکنم ، و آن چه که صلاح تو و خانواده و خویشاوندانت باشد عمل خواهم کرد ، من اطّلاع دارم که عبدالله بن محمّد احترامات شما را ملاحظه نکرده ، و موقعیت شما را مراعات نمیکند .
من اکنون به محمّد بن فضل دستور داده ام که در اکرام و تعظیم تو بکوشد و از فرمان و رای تو نپیچد ، من اینک بدیدار تو اشتیاق دارم ، و دوست دارم تو را ببینم ، با هر کسی که میل داری از اهل بیت و خویشاوندان خود بطرف ما حرکت کن، و در این جا ساکن باش ، اگر دوست داری من یحیی بن هرثمه را که از خواص من هست بفرستم تا خدمت شما باشد و در این سفر مونس و همدم شما شود ، اکنون خود دانید .
در کافی از صالح بن سعید روایت کرده که او گفت : بر ابوالحسن علیه السّلام وارد شدم در روزیکه آنجناب را به سامراء وارد کرده و در « خان صعالیک» منزل داده بودند راوی گوید : به آن حضرت عرض کردم قربانت گردم ، این اشخاص همواره در نظر دارند نور شما را خاموش کنند و از مقام و شخصیت شما بکاهند ، اینک آن جناب را با این ذلّت و خواری در این منزل پست که جای دزدان و ولگردان و مردمان رذل و خسیس است فرود آورده اند .
در این هنگام حضرت فرمود: ای پسر سعید اندکی آرام بگیر ، از این محنت و سختی که بنظرت میاید و از او ناراحت شده ای صبر کن ، پس از این امام علیه السّلام بدست مبارک بطرفی اشاره فرمود ، من در این موقع در اطراف خود باغهای عجیبی دیدم که در میان آنها رودخانه ها جریان داشت ، من از این موضوع بسیار متعجّب شدم ، حضرت فرمود : ما در هر جا باشیم این باغ ها و آب ها در خدمت ما آماده اند و در اختیار ما هستند ، پس ما اکنون در منزل دزدان و راهزنان و جای غریبان و فقراء و درماندگان نیستیم .
باری حضرت هادی علیه السّلام را عمال خلیفه با این وضع از مدینه به سامراء وارد کردند ، متوکل در ابتداء آن حضرت را در جای نامناسبی جا داد ، و او را مدّتی معطّل نموده و اجازه ورود نمیداد ، مقصودش آزار و اذیّت و استخفاف به آن جناب بود ، هنگامیکه امام علیه السّلام را در نزد او حاضر کردند ، وی در ظاهر امر به آن جناب احترام گذاشت ، لیکن در باطن از هیچ عملی که موجب ناراحتی او بود خودداری نمیکرد ، در این باره اخبار و روایات در کتب حدیث و تاریخ فراوان است و چون با این کتاب تناسبی ندارد از درج آنها خودداری میشود .
امام هادی علیه السّلام در سامراء نیز آسایش و راحتی و آزادی نداشت ، عمال خلیفه و جاسوسان او همواره مترصد اعمال و افعال او بودند ، و وی را کاملاً تحت نظر داشتند و مراقب بودند که وی با چه افرادی ملاقات میکند، و رفت و آمد اشخاص را مراقبت میکردند ، در این مورد شواهد زیادی در دست هست ، ما اکنون یکی از آن قضایا را ذیلاً مینگاریم تا مطلب روشن گردد ، و موقعیت آن حضرت در سامراء بر همگان معلوم شود .
مسعودی در مروج الذهب ج 4 ، ص 93 گفته : از ابوالحسن علی بن محمّد بن علی الرضا علیه السّلام به متوکل سعایت شده بود ، به خلیفه اطّلاع داده بودند که در منزل علی بن محمّد علیه السّلام اسلحه فراوانی هست ، و از دوستان و شیعیان او نیز نامه های زیادی رسیده و اکنون در خانه او موجود است .
متوکل عده ای از اتراک را فرستاد تا آن حضرت را دستگیر کرده و نزد او حاضر کنند ، مأمورین خلیفه ناگهان به منزل آن جناب ریختند و او را در حالیکه لباس خشنی پوشیده بود یافتند ، او روی ریگها نشسته بود و بر سرش عصابه ای از پنبه داشت ، و در حالیکه متوجه پروردگار بود آیاتی از قرآن را که متضمن وعد و وعید بود با لحنی حزین قرائت میکرد .
مأمورین غلاظ و شداد خلیفه در آن دل شب حضرت هادی علیه السّلام را با همان وضع و هیئت از منزل خارج کردند ، و بسوی منزل متوکل بردند ، امام علیه السّلام در مقابل آن ظالم ستمگر قرار گرفت ، متوکل در هنگام ورود آن جناب مجلس شراب برقرار کرده و مست و لایعقل بود ، و در دستش کاسه ای پر از شراب داشت هنگامیکه چشمش بر آن امام همام افتاد ، او را تکریم و تعظیم نمود ، و در نزد خود جای داد ، مأمورین بوی گفتند: ما در منزل او چیزی ندیدیم و اطّلاعاتی که در این مورد به خلیفه داده اند صحت ندارد .
در این هنگام متوکل متوجه امام هادی علیه السّلام شد ، و جام شرابی را که در دست داشت بطرف او آورد ؟! حضرت فرمود : خون و گوشت من هیچ گاه با شراب مخلوط نشده ، مرا معفو بدار متوکل نیز چیزی نگفت ، بعد از آن گفت : پس اکنون برایم چند شعری بخوان ؟! امام علیه السّلام فرمود : من از شعر و شاعری اطّلاع کاملی ندارم ، خلیفه گفت : از این گفتارم درنخواهم گذشت ، باید چند بیت برایم بخوانی ! در این موقع آن جناب این چند بیت را که به امیرالمؤمنین علیه السّلام منسوب است برای متوکّل قرائت فرمود :
باتو اعلی قلل الأجبال تحرسهم غلب الرجال فلم ینفعهم القلل
و استنزلوا بعد عزمن معاقلهم واسکنوا حفراً یا بئس مانزلوا
ناداهم صارخ من بعد دفنهم أین الأسرَّة و التیجان و الحلل
أین الوجوه الّتی کانت منعّمة من دونها تضرب الأستار و الکلل
فأفصح القبر عنهم حین سائلهم تلک الوجوه علیها الدود تنتقل
قدطال ما اکلواد هراً وقد شربوا وأصبحوالیوم بعدالأکل قداکلوا
راوی گوید : در این هنگام که اشعار به پایان رسید ، تمام حاضرین در مجلس آن جناب توجّه کردند و بر مظلومیتش حسرت میکشیدند ، متوکل هم از شنیدن این ابیات گریه بسیاری کرد باندازه که اشکهایش بر گونه هایش جاری شد ، و تمام اطرافیان و ندیمانش که در بساط شراب او بودند گریه نمودند، بعد از این متوکل امر کرد سفره شراب را جمع کردند ، پس از آن رو به آن حضرت کرده و گفت : آیا دینی داری ؟ فرمود آری چهار هزار دینار قرض دارم ، خلیفه دستور داد دین آن جناب را اداء کردند، و همان ساعت او را با احترام بمنزلش برگردانید .
اکنون با نقل این دو قضیه معلوم شد که حضرت هادی علیه السّلام در چه روزگار سختی بسر میبرده است ، این مرد جبّار ظالم از هیچ ستمی خودداری نمیکرد ، هر روز بهانه ای میگرفت و موجبات ناراحتی آن جناب را فراهم مینمود گاهی او را به «برکة السباع » میانداخت تا درندگان او را پاره پاره کنند ، وقتی او را به بساط شراب دعوت میکرد تا شاید وی را متهم سازد ، و نسبت باطرافیان و خویشاوندان او ظلم و اجحاف فراوانی بعمل آورد ، و کسانیکه با آن حضرت در رفت و آمد بودند تحت مراقبت شدید قرار میگرفتند .
در این هنگام که این اوضاع و احوال برای این امام همام وجود داشت ، حضرت عبدالعظیم به محضر انورش مشرف شد ، و عقائد مذهبی و اصول دین خودش را به آن بزرگوار عرضه داشت و تصدیق آن ها را از آن جناب خواست . عبدالعظیم حسنی در ضمن اظهارات خود آن امام را مفترض الطاعه میداند و به ولایت او معتقد است ، این گفتار صریح دلالت کامل بر اطاعت او دارد و مبنی اعتقاد درست او به ائمه معصومین علیهم السّلام میباشد ، البته این مطالب و سخنان توسط عمال خلیفه که ناظر و مراقب حضرت هادی علیه السّلام بودند ، و رفت و آمد اشخاص را به خدمت آن حضرت تحت نظر داشتند ، به خلیفه جابر و ستمگر میرسید ، و او نیز آتش خشمش شعله میکشید و دستور حبس و قتلش را میداد .
از ملاقات عبدالعظیم با حضرت هادی که در چه تاریخی اتّفاق افتاده اطّلاع قطعی در دست نیست ، ولی احتمال زیادی میرود که این ملاقات در سامراء واقع شده باشد ، امام علیه السّلام را در سال دویست و سی و چهار بقول عده ای از مورخین به سامراء آوردند و اقامت آن جناب در این شهر بطول انجامید حضرت عبدالعظیم که از خواص اصحاب او بود در سامراء به خدمتش رسیده ، و این مطلب را عرض کرده است .
این مذاکرات به متوکل رسیده و او دستور توقیف و حبس عبدالعظیم را داده است ، زیرا که متوکل جز خودش را در روی زمین دیگری را بهیچ عنوان قبول نداشت ، وقتیکه به او اطّلاع میدادند عده ای وجود دارند که تو را غاصب میدانند و دیگری را سزاوار خلافت و امامت میدانند ، این خلیفه سرکش و جبار از این موضوع سخت ناراحت میشد و این گونه اشخاص را به شدّت مجازات میکرد .
عبدالعظیم حسنی از فکر و تصمیم دستگاه خلافت مطلع شد و فهمید که عمال خلیفه در صدد جلب و دستگیری او هستند ، برای همین جهت از طرفداران حکومت ظالم فراری بود ، و در شهرها گردش مینمود و خود را قاصد حکومت معرفی میکرد وی در بلدان و قراء و قصبات خود را از انظار مخفی میداشت ، و در مجامع و مساجد و محافل عمومی شرکت نمیکرد ، و در این حال که خائف و مستور بود به شهر ری رسید .
حضرت عبدالعظیم به این شهر وارد شد ، و در منزل یکی از شیعیان مسکن نمود البته در اینجا مخفی زندگی میکرد ، و بسیار احتیاط مینمود ، شیعیان این شهر از ورود او مطّلع شدند و در نهانی با او رفت و آمد میکردند ، وی در این محل در میان دوستان اهل بیت علیهم السّلام بسیار معزّز و محترم بود ، آنان مسائل شرعی و احکام دین خود را از وی میپرسیدند ، از حدیث ابوحماد رازی از حضرت هادی علیه السّلام معلوم میشود که عبدالعظیم در این شهر مصدر امور شرعی بوده و از امام علیه السّلام هم اجازه داشته است .
افزودن دیدگاه جدید