چهره عيسى مسيح در مسيحيت معاصر/ ق 2

جان مك كوارى ؛ بهروز حدادى؛
عيسى بن مريم (ع)
در این نوشتار به مسیح شناسى در چهار حوزه در مسیحیتِ معاصر اشاره شده است که عبارتند از: مسیح شناسى هاى اروپایى، مسیح شناسى هاى بریتانیایى و آمریکایى، مسیح شناسى هاى کاتولیکى و گرایش هاى کنونى در مسیح شناسى.

چهره عيسى مسيح در مسيحيت معاصر/ ق 2

بخش دوم از مقاله چهره عيسى مسيح در مسيحيت معاصر نوشته "جان مک کواری - بهروز حدادى که پس از تصحیح و ویرایش که در همه سایتهای تقریباً بطور ناقص درج گردیده است، اینجا کامل و بدون نقص تقدیم حضورتان می گردد...

توجه: این مقاله بطور کامل در دو بخش تصحیح شده که پیشنهاد می شود به مقالات کامل تر مراجعه نمایید:
چهره عيسى مسيح در مسيحيت معـاصـر - بخش اول
چهره عيسى مسيح در مسيحيت معـاصـر - بخش دوم

مسيحيت سكولار
 
بولتمان و تيليخ هر دو با پيونددادن آموزه هاى مسيحيت به پرسش هاى وجودى و فرهنگىِ برخاسته از جامعه امروزى، آغازگر گفتوگو ميان مسيحيت و دنياى سكولار بودند; اما يكى ديگر از الهيدانان آلمانى كه پيش از اين حامى بارت بود، به دفاع از نگرش مثبت به پديده سكولاريزاسيون پرداخت وسكولاريزاسيون را بخشى ازمكاشفه مسيحى دانست.
اين شخص فردريك گوگارتن[29] برگردانيم.
چنين برداشتى از تاريخ، كاملا متفاوت از جستوجوى عيساى تاريخى در قرن نوزدهم است. مسأله عبارت است از برداشت و قرائتى از تاريخ عيسى كه تاريخ ما را روشن ساخته، به ما اين قدرت را مى دهد كه به محتملات آن كاملا توجه كنيم. گوگارتن مى تواند اعلام كند كه سخن عيسى همان سخن خداست، و آشكار است كه ديدگاه او به ديدگاه بولتمان بسيار نزديك است، اما گوگارتن در كتابى به نام مسيح بحران[30] (1970) كامل تر ازبولتمان به بررسى زمينه هاى برابرشمردن سخن عيسى با سخن خدا مى پردازد. چه بسا اين موضوع خواهى نخواهى، او را درگير مسائل متافيزيكى و تاريخ عينى سازد. به هر حال، گوگارتن مدعى است كه عيسى اولين انسانى بود كه خود را از سرگردانى ميان خدا و جهان رهانيد و بدين سبب در مورد جهان كاملا مسئولانه سخن گفت.
منبع مورد استفاده براى اثبات اين سخن از كتاب مقدس، آموزه هاى پولس است كه براساس آن، انسان مسيحى به بلوغ رسيده است (همانند بشر در دوره روشنگرى!). عيسى به جهان كهن، با همه قدرت هاى ستمگر آن، خاتمه داد و ملكوت خداوندى اى را آغاز كرد كه افراد بشر در آن، مجال يافتند كه همكار خدا شوند (غلاطيان 4:1ـ9). به همين دليل، به نظر مى رسد كه عيسى پيشتاز دنيوى شدن مدرن است. اما اين ديدگاه يك مشكل آشكار دارد و آن اين كه، دنيوى شدن مدرن به خوبى به راه خود ادامه مى دهد; بى توجه به اين كه عيسى يا مسيحيت باشد يا نباشد; همچنان كه گوگارتن با تأسف اعتراف مى كند، «تفاوت ميان تفكر تاريخى مدرن و برداشت عيسى از تاريخ، آن است كه عملا هيچ مسئوليتى در برابر خداوند باقى نمى ماند». (گوگارتن 1970: 157)
انديشه مسيحيتِ سكولار در ايالات متحده، و در مقياسى كمتر در انگلستان، رواج يافت. هاروى كاكس[35] كامل از طبيعت، خطرى جدى باشد.
شكل ديگرى از مسيحيتِ سكولار را شخصى به نام پولس وان بورن[40] ابتدايى شان، سخت انتقاد مى كرد. ديدگاه او در اين موضوع كه سكولاريزاسيون اساساً همان تاريخى سازى است، شبيه به ديدگاه گوگارتن بود; اما اين به معناى نفى خدا نيست; همان حقيقت متعالى اى كه ما او را در تاريخ، به ويژه تاريخى كه كانونش عيسى مسيح است، مشاهده مى كنيم.

مسيح; چهره اى رستاخيزى

 در دهه 1960، ترديدى وجود نداشت كه انديشه هاى جديدى در الهيات، در حال رونق گرفتن است و الهيدانان بزرگى كه نبض تفكر پروتستانى را در طى چندين دهه در دست داشتند ـ بارت، برونر، بولتمان، گوگارتن و تيليخ ـ كنار زده شدند يا آرام آرام غير فعال گشتند و الهيدانان جوان ترى زمام امور را به دست گرفتند كه توجه به رستاخيزشناسى در ميان آنها مشهود بود. راست است كه از آغاز قرن بيستم، الهيدانان دريافتند كه در عهد جديد انتظار خاتمه يافتن عصر حاضر داراى اهميت بسزايى بود و مهم تر از آن بود كه ليبرال هاى قرن نوزدهم آن را تجويز مى كردند. اما دو تن از محققان به نام ژوهانس ويس[42] ـ كه براى اثبات اهميت رستاخيزشناسى در عهدجديد بسيار كوشيدند ـ هنگامى كه دريافتند كه اين انديشه اسطوره اى نقشى اساسى در تفكر مسيحيت اوليه و حتى در تفكر درباره عيسى داشته است، دچار معضل شدند. هم بارت و هم بولتمان بسيار درباره رستاخيزشناسى سخن گفتند، ولى هر دو، از اهميتِ جنبه هايى از اين انديشه كه مربوط به آينده بود، كاستند. اما در همين زمان، عده اى از الهيدانان جوان در آلمان، رستاخيزشناسى را احيا كردند و بر ويژگى مربوط به آينده بودن آن تأكيد ورزيدند. آنها به جاى اين كه اين موضوع را انديشه نادرست مسيحيان اوليه تلقى كنند، ادعا كردند كه اين امر به جوهره پيام مسيحى تعلق دارد.
يكى از رهبران اين مرحله نو از الهيات آلمان، شخصى به نام يورگن مولتمان[48] بحرانى كرد.
از اين رو، از ديدگاه مولتمان، مفهوم رستاخيز داراى اهميت اساسى است و منظور او از اين مفهوم، هم رستاخيز عيسى مسيح و هم رستاخيز يا بازسازى نهايى همه آفرينش است. به اين سبب، مولتمان ضمن ابرازمخالفت با همه اسطوره زدايان اعلام كرد كه «دوام وبقاى مسيحيت، بستگى بهواقعيت برانگيختن عيسى ازميان مردگان به دست خدا دارد.» (مولتمان 1964: 165) او رستاخيز عيسى را نويد يا تضمين رستاخيز آينده مى داند.
از اين رو، شايد با شگفتى از خود بپرسيم كه آيا مولتمان خود در دام نوعى اسطوره گرايىِ مجدد نيفتاده است؟ او هرگز موفق نشد كه برداشت خود را از رستاخيز تبيين كند; رستاخيز نه اسطوره است و نه حقيقتى تجربى. از سوى ديگر نبايد رستاخيزِ آينده را تنها به شكل فوق طبيعى يا آن جهانى تصور كنيم; زيرا به نظر مولتمان، اين موضوع پيوند استوارى با عمل اجتماعى و سياسى به منظور تجديد حيات جامعه بشرى دارد. از ميان خيل الهيدانان جديد، او از جمله كسانى است كه توجه زيادى به كاربردهاى اجتماعى مسيحيت دارد. هم چنين بايد خاطرنشان سازيم كه مولتمان در آثار متأخر خود، موضوع رستاخيز، صليب و عناصر مصيبت بار مسيحيت را به كنارى نهاد. تمام سخن او به ويژه در كتاب معروف خداى مصلوب[50] مى كوشد تا در آن، رابطه عيسى مسيح و پدر را به گونه اى تصوير كند كه رنج پدر بر صليب هم آشكار شود.
يكى ديگر از الهيدانان آلمانى كه به موضوع رستاخيز علاقه نشان داده است، شخصى به نام ولفهارت پننبرگ[52] مى نامد، انتقاد مى كند. او به ويژه معتقد است كه عالِم الهيات بايد چنان دركى از تاريخ داشته باشد كه به موضوع رستاخيز و ساير انديشه هاى رستاخيزشناسانه مجال دهد. به گفته او:
آدمى بايد از اين حقيقت آگاه باشد كه هنگامى كه كسى درباره صحت انتظار پايان جهانىِ[53] داورى آينده و رستاخيز مردگان سخن مى گويد، مستقيماً با اساس ايمان مسيحى سروكار دارد. علت اين كه چرا آدمى همچون عيسى مى تواند، اوج مكاشفه خدا باشد و چرا بناست كه خداوند در او و تنها در او ظاهر شود، در افق انتظار پايان جهانى، بخشى فهم ناپذير است. (پننبرگ 1964: 82 ـ 83)
تأكيد فراوان پننبرگ بر رستاخيز، نبايد ما را به اشتباه به اين تصور اندازد كه او گرايش به ماوراى طبيعت دارد; او برعكس، نگرشى عقل گرايانه (اما نه اثبات گرا) به تاريخ دارد و معتقد است كه «رستاخيز» عاقلانه ترين "تبيين" سنت ها درباره پايان دوره عيسى و ظهور مسيحيت است. پننبرگ بر خلاف بولتمان معتقد نيست كه داستان قبرِ خالى صرفاً يك افسانه است، بلكه سنت مستقلى است كه داستان هاى مربوط به ظهور را تأييد مى كند. از اين رو، او مى تواند رستاخيز را به عنوان يك حادثه تاريخى بپذيرد، اما در عين حال، بر بشربودن كامل مسيح، تأكيد بسيار بليغى دارد. ما بايد نقطه عزيمت خود را پذيرش كامل اين انسانيت قرار دهيم و هيچ چيزى حتى حادثه رستاخيز نمى تواند آن را نقص كند. با اين حال، آدمى نبايد آن چنان دست پاچه باشد كه به مسيح چيزى «بيش» از بشربودن را نسبت دهد. «همه ملاحظات مسيح شناسانه به انديشه تجسّد تمايل دارند، اما اين انديشه تنها مى تواند پديداركننده نتيجه مسيح شناسى باشد; در حالى كه اگر در عوض، اين گرايش در آغاز قرار گيرد، همه مفاهيم مسيح شناسانه... داراى لحنى اسطوره اى خواهند شد." (همان ،269).
آيا ما مى توانيم به تصور روشن ترى ازمفهوم تاريخ نزد پننبرگ دست يابيم كه رستاخيز را روابداند، هرچندكه به ادعاى او اسطوره اى نباشد؟ درتأييد چنين ديدگاهى او دوملاحظه را مطرح مى كند كه يكى از آنها، برخاسته از تحليل وجودى از بشر است.
وجود بشر دائماً درحال عرضه كردن خود درآينده است وچنين موضوعى از مرگ نيز فراتر مى رود. «براى آدمى اميد داشتن به پس از مرگ امرى طبيعى است.» (Pannenberg 1970:44) اين شايد نشان دهنده اين باشد كه پديده اى چون انتظارِ زندگى پس از مرگ، بخشى از وجود افراد بشر است. با اين حال، پاننبرگ برهانى جاه طلبانه تر و جامع تر دارد; او با ناخرسندى از ديدگاه پوزيتيويستى درباره تاريخ به عنوان حلقاتى به دنبال هم، درصدد است تا انديشه اى در باب فلسفه تاريخ، با ديدگاهى وحدت گرا در باب فرآيند تاريخى ارائه كند. خداست كه به تاريخ وحدت مى بخشد و خود را در تاريخ آشكار مى سازد، و اين تنها زمانى امكان پذير است كه مسير حركت تاريخ رو به پايان باشد. پننبرگ مدعى است كه چنين ديدگاهى هرگز به معناى ماوراى طبيعت گرايى نيست. «تحقيق الهياتىِ شايسته، درباره تاريخ، بايد واقعيت گرايش بشرى به سوى درك ماندگار از حوادث را به خود جذب كند. ممكن نيست كه اين مطلب جايگزين بررسى تاريخى مفصل به وسيله نظريه هاى ماوراى طبيعى شود (همان، 79).

مسيح شناسى ليبرال
 

پيش تر خاطر نشان ساختيم كه چگونه الهيات سكولارِ گوگارتن به تفسير مسيح پرداخت و مولتمان چگونه كاربردهايى سياسى را از رستاخيزشناسى بر گرفت. اين بخشى از آرزوى مسيحيتِ امروز براى درك مجدد انسانيت كامل عيسى است; اكنون ما به جلوه ديگرى از جريانى در مسيح شناسى ليبرال مى پردازيم. اين جريان عمدتاً در آمريكاى لاتين شكوفا شد; گرچه شايد بتوان در ديگر بخش هاى جهان نيز جنبش هاى مشابهى را مشاهده كرد.
شايد مهم ترين سهم پيروان الهيات ليبرال در تفسير شخصيت عيسى مسيح، از آنِ كتابى از ژان سابرينو[55] است. سابرينو به اين نكته بسيار منطقى اشاره مى كند كه هيچ دليلى وجود ندارد كه عناوين مسيح شناسى بايد محدود و مختص به يك فرهنگ خاص باشد; حتى مواردى كه مربوط به نويسندگان عهد جديد است. (سابرينو 1978، 379)
سخن خود او آن است كه امروزه مردم آمريكاى لاتين، بسيار بيشتر نسبت به عنوانِ «آزادى بخش»[57] را بر نظريه مقدم بداند، نمى خواهد شأن عيسى مسيح را تا حد يك سياستمدار كاهش دهد. مسيح شناسى او تا حدودى كاملا سنتى است و آشكارا تأييد مى كند كه «به واسطه عيسى است كه ما دريافتيم كه آزادى حقيقتاً چيست و چگونه بايد بدان دست يافت» (همان 379).
با اين حال، اين گونه الهيات در معرض اين خطر است كه پرسش هاى مشكل و فكرى به خاطر تمركز بر روى عمل، ناديده انگاشته شوند. سابرينو به شدت از هارناك و پننبرگ به خاطر شيفتگى آنها نسبت به تحقيقات تاريخى انتقاد مى كند. او آنها را به دليل اين كه الهيدانانى «تبيين كننده»[59]، سرزنش مى كند. ولى از آن جا كه خود وى نيز به عيساى تاريخى گرايش دارد، نمى تواند از نوع اشكالاتى كه هارناك و پننبرگ با آن، دست و پنجه نرم كردند، بگريزد.
هم چنين لئوناردو بوف[61] (1972) عرضه كرد; با عنوان فرعى مسيح شناسى نقادانه براى زمان ما. اولويت هايى كه او بر مى شمارد، شبيه اولويتهاى سابرينو است; يعنى اولويت عمل بر نظريه، جامعه بر فرد، آدمى بر نهاد و امثال آن. اما بوف نيز در بسيارى از موضوعات كاملا سنتى است. او هر چند تأكيد مى كند كه سعادت بايد ساختارهاى اقتصادى، اجتماعى و سياسى را تحت تأثير قرار دهد، ولى مى پذيرد كه اين كمتر از سعادتى است كه عيسى در پى آن بود; هر چند كه بخشى از آن است. افزون بر اين، در اين جا مشكلى نيز وجود دارد وآن محدودبودن شناخت تاريخى ما ومعضل انتقال ازآنچه از عيساى قرن نخست مى دانيم، به مشكلات اجتماعى ـ سياسى قرن بيستم است.آيا واقعيت موضوع اين است كه "عيساى تاريخى ما را در تماس مستقيم با برنامه ها و اعمال رهايى بخشى كه به واسطه آنها، آن برنامه را عملى مى كند، قرار مى دهد؟" (بوف 1972: 279).

چهره عيسى مسيح در مسيحيت معاصر

***********************************

پی نوشتها:

[29]. the Saeculum
[30]. Christ The Crisis
[31]. Harvey Cox
[32]. Disenchanting
[33]. Desacralizing
[34]. The Secular City (1965)
[35]. desacralization
[36]. Paul Van Buren
[37]. The Secular Meaning Of The Gospel (1963)
[38]. Ronald Gregor Smith
[39]. Secular Christionity
[40]. Reductionism

[41]. Johannes Weiss
[42]. Albert Schweitzer
[43]. jurgen Moltmann
[44]. theology Of Hop
[45]. godless
[46]. not Yet
[47]. ernst Bloch
[48]. orthodox Marxist
[49]. The Crucified God (1964)
[50]. Panentheism
[51]. Wolfhart Pannenberg
[52]. Positivist
[53]. apocalyptic expectatio
[54]. John Sobrino
[55]. Christology at The Crossoroad
[56]. liberator
[57]. Praxis
[58]. Explicative
[59]. TransFormational
[60]. Leonardo Bof
[61]. Jesus Christ Liberato

Share