مزار حسن
محمد بن هسام خسوفی
ايا صبا بگذر بر سر مزار حسن
زهي شميم تو چون خلق مشکبار حسن
به خاک خطه ي يثرب خرام تا بيني
شکفته سنبل و گل از خط و عذار حسن
چو شب ز مشعل مه چشم تيره روشن کن
ز خاک خوابگه سرمه اقتدار حسن
يکي به تعزيت بقعه ي بقيع گذر
ببوس مشهد پاک بزرگوار حسن
لبش که مايهي ترياق بود و شد مسموم
بپرس تلخي شهد شکرنثار حسن
طبرزد شکرينش که کرد زهرآلود؟
که خاک بر سر اعداي خاکسار حسن
که ريخت سودهي الماس ريزه در قدحش
که زهر گشت از آن آب خوشگوار حسن؟
در اندرون، صد و هفتاد پاره شد جگرش
همه ز راه گلو ريخت بر کنار حسن
به رنگ گونه ي الماس شد زمردفام
مفرح لب ياقوت آبدار حسن
جگر بسوخت شفق را چو لاله ز آتش دل
ز حسرت جگر خسته و فگار حسن
به روز تيره ي خود شام از آن سيه پوش است
کز اهل شام بد آمد به روزگار حسن
ستاره خون بچکاند ز چشم اگر بيند
جراحت جگر و چشم اشکبار حسن
سپهر عطف هلالي بسوخت ز آتش شام
ز تاب سينه ي محرور پرشرار حسن
به باغ عترت پيغمبر از خزان ستم
بريخت لاله و نسرين ز نوبهار حسن
بنفشه بين سر حسرت نهاده بر زانو
ز سوک غاليه بوي بنفشهزار حسن
هنوز نرگس خوش خواب، سر گران دارد
ز داغ نرگس بيمار پرخمار حسن
عجب مدار که گل در قماط سبزه نشست
که با طراوت حسن است شرمسار حسن
هنوز زهره سرانداز نيلگون دارد
ز سوز مادر زهراي سوگوار حسن
به سان سايه نهد روي بر زمين خورشيد
به خاکبوس جناب فلک مدار حسن
هلال شوشه ي زر ز آن جهت در آتش کرد
که درکشد به رکابش رکابدار حسن
به روز حشر که خورشيد چشم آن دارد
که توتيا کشد از گرد رهگذار حسن
بسا که جان بسپردند در هزاهز جنگ
دلاوران به سر تيغ جانسپار حسن
سپهر اطلس نه تو کشيده در جوشن
ز بيم نوک سنان سپرگذار حسن
فلک ز فضله ي خوانش دو قرص نان دارد
که باشد آن که نباشد وظيفه خوار حسن؟
خليل با همه شور نمک به خوان بنشست
که تا خورد نمک تازهرو ز بار حسن
هزار منعم و درويش بر يسار و يمين
يمين گشاده بر آوازهي يسار حسن
چو بال رفعت او پر بگستراند باز
هماي سدره نشيمن بود شکار حسن
بجز خداي که داند، که عالم الغيب است،
کمال قربت پنهان و آشکار حسن؟
دوم حصار و چهارم اساس در ره دين
شد استوار به بازوي استوار حسن
امامت و حسب و نسبت علي بودش
زهي ستوده خصال و زهي شعار حسن
اگر وثيقه ي حبل المتين هميخواهي
متاب سر ز سر زلف تابدار حسن
به زير سايه ي طوبي کسي تواند بود
که سايه افکندش سرو جويبار حسن
ز دست ساقي کوثر خورد شراب رحيق
کسي که مشرب او هست چشمهسار حسن
سخن به قدر حسن چون سرايد «ابن حسام»؟
که نيست مدحت حسان به اقتدار حسن
چو من به پايه ي حسان نمي رسم به سخن
سخن چگونه رسانم به اعتبار حسن؟
****************
از تبار غربت
سیدمهدی حسینی
اي زمين و آسمانها سوگوار غربتت
آفتاب آسمان سنگ مزار غربتت
بر جبين فصلها هر يک نشان داغ توست
اي گريبان خزان چاک از بهار غربتت
يک بقيع اندوه و ماتم، يک مدينه اشک و خون
سينه هامان يک به يک آيينه دار غربتت
پاک شد آيينه از زنگ اي تماشاييترين
شستشو داديم دل را از غبار غربتت
شب سيه پوش از غم و اندوه بيپايان توست
شرمگين خورشيد از شب هاي تار غربتت
اي بقيعت عاشقان را کعبه ي عشق و اميد
سينه چاکيم از غم تو، بيقرار غربتت
شهر يثرب داغدار خاطرات رنج توست
خم شده پشت مدينه زير بار غربتت
از همه زخم زبان، تهمت، خيانت، از تو صبر
چشم تاريخ اشکبار روزگار غربتت
ميتپد دلهاي عاشق در هواي نام تو
با غمي خو کرده هر يک در کنار غربتت
کاش ميشد روشناي تربت پاک تو بود
چلچراغ اشک ما در شام تار غربتت
دايره در دايره پژواکي از اندوه توست
هيچ داغي نيست بيرون از مدار غربتت
دامن اشکي فراهم داشتم، يک سينه آه
ريختم در پاي تو، کردم نثار غربتت
آشناي زخم دلها، غربت معصوم توست
من دلي دارم پريشان از تبار غربتت
****************
جواب خدا
محمدرضا براتی
زهر جفا چو بر جگر مجتبي رسيد
افغان جن و انس به عرش علي رسيد
پراضطراب و واهمه شد عالم وجود
هنگامه ي قيامت و يوم الجزا رسيد
درهم شکست قائمه ي عرش کبريا
گويي که روز نيستي ماسوي رسيد
چشم فلک ز گريه به غرقاب خون نشست
اشک ملک به طارم هفتم سما رسيد
الماس جعده کارگر افتاد اي دريغ
آتش به جان حضرت خير النسا رسيد
نعش امام شد هدف چوبه هاي تير
يا فاطمه، به نور دو چشمت چه ها رسيد!
بر حجت خدا، چه ستمها، چه ظلمها
ز آن ناکسان دور ز شرم و حيا رسيد
در شهر خويش و خانهي خود هم غريب بود
از بس که ظلم و جور بر او ز آشنا رسيد
مظلوم چون تو کيست که از ظلم همسرش
مسموم گشت و جان به لبش از جفا رسيد
يا مصطفي ز روي تو هم کس نکرد شرم
نامردمي ببين ز کجا تا کجا رسيد
روز جزا جواب خدا را چه ميدهند
آنان که ظلمشان به عزيز خدا رسيد
سوز غمش به جان «براتي» شرر فکند
آتش به استخوانش از اين ماجرا رسيد
****************
گاه در کربلاست گاه در بقیع
محمدجواد غفورزاده (شفق)
بسكه از دل كشيده آه، بقيع
به حريم تو يافت راه، بقيع
از تو رونق گرفت و فرّ و شكوه
وَز تو دارد جلال و جاه، بقيع
از طفيل وجود توست، كه هست
مهبط رحمتِ اله، بقيع
در عزا و مصيبت تو نمود
جامه كعبه را سياه، بقيع
اينك از فبص همجوارىِ توست
جاى آمرزش گناه، بقيع
از چه قبرت به خاك، يكسانست؟!
اى به مظلوميَّتت گواه، بقيع
به مثَل، شد مدينه چون كنعان
مجتبى يوسفست و چاه، بقيع
به روى شيعه، بسته است درش
مى شود بازْگاه گاه، بقيع
روز، از تاب آفتاب حجاز
به خدا مىپرد پناه، بقيع!
در ميان سكوت و ظلمت شب
راز دل مىكند به ماه، بقيع
قتلگاه حسين، كرب و بلاست
مجتبى راست قتلگاه، بقيع
پىِ دلجويىِ دو گل، زهرا
گاه در كربلاست، گاه بقيع
به اميد زيارت مهدى ست
كه به در دوخته نگاه، بقيع
با تو هستم ز داغ و حسرت دل
منِ مسكينِ روسياه، بقيع
چه بگويم؟! كه ذكر خير (شفق)
زَهَق الباطلست و جاء الحق
****************
ایام عزای حسن است
ميرزا ابو القاسم محمد نصير اصفهانى (طرب)
اى دل خون شده! ايّام عزاى حسن است
كز ثرى تا به ثريّا، همه بيتُ الحزن است
پيرهن چاك زنم در غم آن گوهر پاك
كز غمش چاك، مَلك را به فلك پيرهن است
قسمت آل عبا، اى فلك از گردش تو
گوييا درد و غم و رنج و بلا و محن است
بشكنى گوهر دندان نبى گاه به سنگ
گاه بر بازوى حيدر ز جفايت رسن است
گه بوَد خنجر خونخوار تو، بر حلق حسين
گه ز تو، سوده الماس به كام حسن است
خاطرم از الم اين يك، دارُ الالمست
سينهام از حَزَن آن يك، بيتُ الحزَن است
يكى از زهر جگرخايش، صد پاره جگر!
يكى از خنجر خونخوارش صد چاك، تن است!
عرش، از بوىِ يكى پر بوَد از نافه چين
خاك، از خونِ يكى پر ز عقيق يمن است
هر كه گويد چو (طرب) مرثيه آل عبا
به يقين جنّت فردوس، مر او را وطن است
***************