به مناسبت فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله(ع)، روضه های مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی متناسب با صاحب هر شب منتشر خواهد شد. این روضه ها برگرفته از کتاب «هجرت و مجاهدت» (منزل سوم سلوک عاشورایی) از مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی(ره) می باشند.
* مجاهد اول: مسلم بن عقیل
مُسلِم همراه امام حسین(علیه السلام) هجرت کرده بود و حضرت او را به کوفه فرستادند. وقتی مُسلِم از طرف امام حسین(علیه السلام) به کوفه آمد، از او استقبال با شکوهی کردند. آن طور که در تاریخ هست، دوازده هزار نفر و بلکه بیشتر، آمدند و همه با او بیعت کردند. اما وقتی که عبیدالله آن طور تهدید و تطمیع کرد، همین مُسلم کارش به جایی می رسد که وقتی وارد مسجد کوفه شد، مردم یکی یکی رفتند و دور مُسلِم را خالی کردند.
مُسلم به مسجد آمد و می خواست برای نماز مغرب بایستد؛ می نویسند از آن چندین هزار، فقط سی نفر همراه او مانده بود. می دانی یعنی چه!؟ اگر انسان بخواهد خودش را آزمایش کند و ببیند که مؤمن هست یا نیست، در چنین موقعیتی معلوم میشود. مُسلِم نماز مغرب را با این سی نفر خواند. نماز که تمام شد، راه افتاد که از مسجد بیرون بیاید؛ وارد صحن مسجد که شد، دید فقط دَه نفر همراه او هستند و آن بیست نفر هم رفته اند. از درِ مسجد که بیرون آمد، دید دیگر یک نفر هم باقی نمانده است؛ تک و تنها شد. حالا مُسلِم چه کار کند؟ در این کوچه های کوفه سرگردان بود. این صحنه واقعاً صحنة عجیبی است. انسان باید از نظر ایمانی خیلی قوی باشد که این غربت و تنهایی اصلاً در او اثر نگذارد.
مُسلِم سابقة آشنایی چندانی با کوفه نداشت؛ در این کوچه ها می گشت تا رسید به خانة پیرزنی که کنار در ایستاده بود. مُسلِم تشنه بود؛ یعنی این قدر غریب و تنها شده بود که آب هم به او نداده بودند؟! البته این تشنگی یک بُعد معرفتی هم دارد که بحث جداگانه ای است و آن اینکه مُسلم باید به مولایش اقتدا کند؛ یعنی همان طور که حسین(علیه السلام) تشنه بود، مُسلِم هم باید این تشنگی را بچشد. حتی در لحظات آخر هم این «اقتدا به مولا» را می بینیم.
مُسلم به آن پیرزن و می گوید: «یا اَمَةَ الله»، کمی آب به من می دهی؟ طوعه می رود و آب می آورد، مُسلِم آب را می نوشد و ظرف را بر می گرداند و همان جا در کوچه، جلوی خانة پیرزن بر زمین می نشیند. طوعه به او رو می کند و می گوید «یا عبَدالله»، چرا اینجا نشسته ای؟ بلند شو و به سراغ خانواده ات برو. مُسلِم ساکت نشسته است؛ بار دوم هم جواب نمی دهد. بار سوم طوعه می گوید شایسته نیست که جلوی درِ خانة ما بنشینی؛ بلند شو برو پیش خانواده ات. مُسلِم می گوید «یَا أمَةَ اللهِ مَا لِی فِی هَذَا المِصرِ أهلٌ وَ لَا عَشِیرَةٌ».[9] من در این شهر نه خانواده ای دارم، نه عشیره ای و فامیلی؛ یعنی من در این شهر غریبم و هیچ کس را ندارم. طوعه سؤال می کند تو کیستی؟ می گوید من مُسلم بن عقیل هستم. مُسلِم می¬خواست که طوعه یک شب را به او فرصت بدهد، اما او از مُسلِم پذیرایی مناسبی می کند.
فردای آن روز خانة طوعه را محاصره کردند. مُسلم از خانه بیرون می آید و مبارزه می کند. کسانی که آمده بودند او را بگیرند، همه ادعای اسلام و ایمان می کردند، اما هیچ یک از آثار وجودی ایمان در آنها نبود؛ فقط ادعا بود. مُسلِم را محاصره کردند، ضربه هایی به او زدند و او را دستگیر کردند. وقتی دستگیر شد، های های شروع به گریه کرد. اینجا بود که عبیدالله بن عباس به مُسلِم گفت تو که برای چنین امر بزرگی ـ یعنی حکومت ـ قیام کرده¬ای، زشت است که حالا که دستگیر شده ای، گریه کنی. مُسلِم گفت «مَا أبکِی لِنَفسِی»، من برای خودم گریه نمی کنم؛ «وَ لَکِن أبکِی عَلَی الحُسَینِ(علیه السلام)»؛ من برای محبوبم گریه می کنم. من عاشقم و برای معشوقم گریه می کنم؛ من دلبستة حسینم. من گریه می کنم، چون به محبوبم نامه نوشته ام که دست زن و بچه ات را بگیر و به اینجا بیا...