به مناسبت فرارسیدن ایام سوگواری حضرت اباعبدالله(علیه السلام)، روضه های مکتوبی متناسب با موضوع هر شب از دهه اول ماه محرم منتشر خواهد شد. این روضه ها برگرفته از کتاب «هجرت و مجاهدت» (منزل سوم سلوک عاشورایی) از مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی(ره) می باشند.
زهیر، مجاهد آزاده
امام حسین(علیه السلام) یک هجرت صغری داشت، که این هجرت صغری نسبت به هجرت کبرای حضرت چند بُعد دارد؛ یکی از این ابعاد، «هجرت دادنِ دیگران» است. این همان دست گیری است که وظیفة او است. از مکه که راه می افتد و هجرت صغرای خود را شروع می کند، در بین راه چقدر دست گیری کرد! البته بعضی دعوت او را پذیرفتند و بعضی هم نپذیرفتند. مثلاً وقتی به «عبیدالله بن حُر جُعفی» می رسد، حضرت خودش از خیمه اش راه می افتد و برای دست گیری از او به آنجا می رود. این خودش یک هجرت است. حرکت های حضرت، دقیقاً حرکت های هجرتی است.
حضرت با عبیدالله صحبت می کند، ولی به هر حال زمینه در او مساعد نبود. عبیدالله می گوید از کوفه بیرون نیامدم مگر برای اینکه مبادا تو بیایی و من مجبور شوم با تو بجنگم و علیه تو شمشیر بزنم! اصلاً برای اینکه با شما مواجه نشوم، از کوفه خارج شدم! چون می دانستم که وضع کوفه علیه شما است. معنای این جملات چیست؟ معنایش این است که من تابع قدرت روز هستم. این مطلب در آن روایت بود که خداوند فرمود تحت سلطة افراد فاسق قرار نگیرید؛[9] اما معنای حرف عبیدالله حر جعفی این است که من تابع قدرت روز و تحت سلطة ملوک فاسق هستم.
امام حسین(علیه السلام) یک نفر را این طور دست گیری می کند و او دعوت حضرت را نمی پذیرد، اما دیگری را خود حضرت نمی رود؛ بلکه برای او پیغام می فرستد و او هم می پذیرد و می آید. کارِ امام این است، وظیفه اش این است، هجرت صغرای او برای این است که دیگران را هجرت کبری دهد. این یک بُعد از حرکت و هجرت صغرای حضرت است.
در تاریخ می نویسند زهیر، خَدَم و حَشَم خیلی داشت؛ کاروانش هم خیلی با تشکیلات و تجهیزات بود. بین راه و در حجاز مقید هم بود که جایی اُطراق کند که با امام حسین(علیه السلام) مواجه نشود. یکی از همراهان زهیر می گوید در خیمه مشغول غذا خوردن بودیم که دیدیم از طرف حسین(علیه السلام) قاصدی آمد، سلامی داد و رو کرد به زهیر و گفت: «یا زهیر أجِب اباعبدالله»؛ زهیر بیا، حسین با تو کار دارد! یعنی دقیقاً همان چیزی که زهیر از آن فرار می کرد! این همان دست گیری حسین(علیه السلام) است.
راوی می گوید: «کأن عَلَی رُؤوسِنَا الطَیر»! مثل اینکه پرنده روی سر ما نشسته باشد! ما یک چنین حالتی پیدا کردیم. به تعبیر من، لقمه ها همین طور در دستمان یا در دهانمان ماند! همه خشک شدیم! در این میان همسر زهیر، نگاهی به او کرد و گفت ای زهیر، سبحان الله! پسر پیغمبر تو را می خواند و تو درنگ می کنی؟! چه می شود اگر بروی و حرف هایش را گوش کنی و بیایی؟! ادب این طور اقتضا می کند.
زهیر رفت و وارد خیمه حسین(علیه السلام) شد. حالا همة اینها منتظرند که ببینند چه می شود. این همه خَدَم و حَشَم داشت، عشیره اش بودند، پسر عموهایش بودند، عدة خیلی زیادی همراه او بودند؛ حالا آن همه آدم بیرون ایستاده اند که ببینند چه می شود! صحنه باید صحنة عجیبی باشد! توقف او در خیمة حضرت خیلی مختصر بود. «فما لَبِثَ أن جاء مستبشراً»؛ یعنی رفت داخل خیمه، توقف کوتاهی کرد و آمد بیرون؛ اما این زهیر دیگر آن زهیر نیست! چرا؟ چون حسین(علیه السلام) او را هجرت داد، آن هم هجرتی درونی؛ و چه سریع هم هجرتش داد!
«فما لَبِثَ أن جاء مستبشراً، قَد أشرَقَ وَجهَه»؛ راوی می گوید وقتی زهیر از خیمة حضرت بیرون آمد، دیدیم نورانیتی و تلألویی پیدا کرده است. این نورانیت هم اثر همان هجرت درونی است. به محض اینکه به خیمة خودش برگشت، رو کرد به همراهان و گفت همه تان بروید؛ همه! پرسیدیم زهیر چه شد؟! در پاسخ، فقط یک جمله گفت: «عَزَمتُ علی صُحبۀ الحسین(علیه السلام)». یعنی می خواهم دیگر با حسین(علیه السلام) باشم! نمی خواهم از او جدا شوم! «إن الحُسَینََ مِصبَاحُ الهُدَی وَ سَفِینَةُ النِجَاة»؛ ببین چه کرد با زهیر!
حتی به همسرش می گوید تو هم برو! با تو هم دیگر کاری ندارم. همسرش گفت کجا بروم؟! من منشأ سعادت تو شدم! من تو را فرستادم که بروی و سخن حسین(علیه السلام) را بشنوی. چگونه است که تو می خواهی روز قیامت نزد پیغمبر اکرم(صل الله علیه و اله و سلم) سرافراز باشی، اما چرا من پیش فاطمه سلام الله علیها سرافرازی نکنم؟! این طور شد که همسرش هم آمد کربلا.
روز عاشورا وقتی نبرد تمام شد، همسر زهیر کفنی به غلام زهیر داد و گفت برو مولایت را کفن کن؛ بدنش روی زمین افتاده است. غلام رفت و برگشت، اما زهیر را کفن نکرد. همسر زهیر گفت چرا مولایت را کفن نکردی؟ غلام گفت آخر چگونه مولایم را کفن کنم، و حال آنکه بدن مطهر پسر پیغمبر به روی زمین افتاده است...