مقايسه عصر حسنين از ديدگاه شهيد مطهرى

موضوع نوشتار: 
سعيد روحانى
شهید مرتضی مطهری(ره)

1. سؤال: اين كه فرموديد: «اگر امام حسن (علیه السّلام) صلح نمى كرد، تاريخ او را ملامت مى كرد كه چرا با اين كه مى توانستى شرايط خود را در صلحنامه بگنجانى، اين كار را نكردى؟» درست به نظر نمى رسد، زيرا مردم فرستادن كاغذ سفيد امضاء براى امام حسن (علیه السّلام) را يك نيرنگ تلقّى مى كردند؛ چرا كه اين كار بدين معنى است كه تو هرچه مى خواهى بنويس، من كه حرف هاى تو را قبول ندارم. معاويه را مردم در زمان حضرت امير شناخته بودند...
جواب: اتّفاقا در آن [كاغذ] سفيد امضاء، معاويه مى توانست نيرنگ ديگرى به كار ببرد و آن اين است كه ببيند شرايطى كه امام حسن (علیه السّلام) مى نويسد، يك شرايط اسلامى است يا شرايط غيراسلامى؟ چون معاويه از نظر وضع و موقعيّت خودش ـ از نظر واقعيّت هم همين طور ـ مى خواست روشن شود كه امام حسن (علیه السّلام) چه مى خواهد؟ (هم امام حسن (علیه السّلام) مى خواست اين كار بشود و هم معاويه) آيا شرايط او به نفع خودش است يا به نفع مسلمين؟ ما ديديم همه شرايط به نفع مسلمين بود، و غير از اين، امام حسن (علیه السّلام) نه مى توانست بكند و نه مى كرد. شما مى گوييد كه: مردم اين را نيرنگ تلقّى مى كردند. اتّفاقا مردم مى گفتند: چه آدم خوبى است! (و به امام حسن (علیه السّلام) مى گفتند:) حرفهايت را بزن، ببينيم آخر تو چه مى خواهى؟ آيا حرفت فقط اين است كه من بايد خليفه باشم يا حرف ديگرى دارى؟ اگر حرف ديگرى دارى، اين كه حاضر است كه واقعا مسلمين را به سعادت برساند.
شما بعد فرموديد كه: معاويه را مردم در زمان حضرت امير شناخته بودند. اتّفاقا قضيّه اين طور است كه مردم معاويه را بد آدمى شناخته بودند و خوب حاكمى، و اين كه مردم كوفه سست شدند، يكى به همين خاطر بود ... آنهايى كه معاويه را شناخته بودند، به اين صورت شناخته بودند كه درست است كه آدم بدى است امّا حاكم خوبى است، اگر او حاكم شود، هيچ فرقى ميان مردم كوفه و غير كوفه نخواهد گذاشت. مخصوصا معروف شده بود به حلم و بردبارى.
معاويه يك حلم سياسى داشت و مورّخين به او عيب گرفته اند كه نتوانست حلم سياسى خود را در مورد كوفه عملى كند، و اگر مى كرد، از نظر معنوى هم پيروز مى شد. معاويه معروف بود به حلم سياسى. مردم مى رفتند به او فحش مى دادند، مى خنديد و در آخر پول مى داد و آنها را جلب مى كرد. مى گفتند: براى حكومت بهتر از اين، ديگر نمى شود پيدا كرد؛ حالا آدم بدى است، آدم بدى باشد. امام حسن (علیه السّلام) هم بر همين اساس (تصميم به صلح گرفت، و گوئى به مردم مى گفت:) بسيار خوب، ما اين آدم بد را آورديم كه كارها را خوب انجام دهد، حال ببينيد آن طور كه شما انتظار داريد كه اين آدم بد، كارها را خوب انجام دهد، انجام خواهد داد يا انجام نخواهد داد.
هرگز معاويه به عنوان يك حاكم جائر شناخته نشده بود، به عنوان يك مرد جاه طلب شناخته شده بود نه بيش از آن. معاويه را واقعا دوران صلح امام حسن (علیه السّلام) شناساند، از نظر اين كه چگونه حاكمى است.[1]
معاويه با آن دستپاچگى كه داشت، تمام شرايط صلح را پذيرفت، نتيجه اش اين شد كه معاويه فقط از جنبه سياسى پيروز شد؛ يعنى نشان داد كه يك مرد صد در صد سياستمدارى است كه غير از سياستمدارى هيچ چيز در وجودش نيست. زيرا همين قدر كه مسند خلافت و قدرت را تصاحب كرد، تمام موادّ قرارداد را زيرپا گذاشت و به هيچ كدام از اينها عمل نكرد و ثابت كرد كه آدم دغلبازى است. و حتّى وقتى كه به كوفه آمد، صريحا گفت: مردم كوفه! من در گذشته با شما نجنگيدم براى اين كه شما نماز بخوانيد، روزه بگيريد، حجّ بكنيد، زكات بدهيد؛ «وَلكِنْ لاَِتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ؛ من جنگيدم براى اين كه امير و رئيس شما باشم.» بعد چون ديد خيلى بد حرفى شد، گفت: اينها يك چيزهايى است كه خودتان انجام مى دهيد، لازم نيست كه من راجع به اين مسائل براى شما پافشارى داشته باشم.
شرط كرده بود كه خلافت، بعد از او تعلّق داشته باشد به حسن بن على (علیه السّلام)، و بعد از حسن بن على (علیه السلام)، به حسين بن على. ولى بعد از هفت هشت سال كه از حكومتش گذشت، شروع كرد مسئله ولايتعهدى يزيد را مطرح كردن. شيعيان اميرمؤمنان را كه در متن قرارداد بود كه مزاحمشان نشود، به حدّ اَشد، مزاحمشان شد و شروع كرد به كينه توزى نسبت به آنها.[2]
2. سؤال: حال كه بحث به اينجا كشيده شد، بفرماييد واقعا چه فرقى ميان معاويه و عثمان هست؟
جواب: هيچ فرقى نيست، ولى عثمان كم و بيش مقام خودش را در ميان مسلمين (غير شيعه) حفظ كرد به عنوان يكى از خلفاى راشدين كه البتّه لغزش هايى هم داشته است؛ ولى معاويه از همان اوّل به عنوان يك سياستمدارِ دغلباز معروف شد كه از نظر فقها و علماى اسلام عموما (نه فقط ما شيعيان؛ از نظر شيعيان كه منطق، جور ديگر است) معاويه و بعد از او، از رديف خلفا، از رديف كسانى كه جانشين پيغمبرند و آمدند كه اسلام را اجرا كنند، به كلّى خارج شدند و عنوان سلاطين و ملوك و پادشاهان به خود گرفتند.[3]
3. سؤال: آيا نمى توان بر اساس روايتى كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم نقل نموديد، منطقى رسا براى امام حسين عليه السلام منظور نمود كه اين منطق براى امام حسن عليه السلام وجود نداشت؟
جواب: (بله، براى) امام حسين يك منطق بسيار رسا و يك تيغ برنده اى (وجود) داشت. ... «مَنْ رَأى سُلْطانا جائِرا مُسْتَحِلاًّ لِحَرامِ اللّه  ...كانَ حَقّا عَلَى اللّه  اَنْ يُدْخِلَهُ مُدْخَلَهُ...»؛ اگر كسى حكومت ستمگرى را ببيند كه چنين و چنان كرده است و سكوت بكند، در نزد پروردگار گناهكار است.
امّا براى امام حسن (علیه السّلام) اين مسئله هنوز مطرح نيست. براى امام حسن (علیه السّلام) حدّاكثر اين مطرح است كه اگر اينها بيايند، بعد از اين چنين خواهند كرد. اين كه «اگر بيايند، بعد از اين چنين مى كنند» غير از اين است كه يك كارى كرده اند و ما الآن سند و حجّتى در مقابل اينها بالفعل داريم.
اين است كه مى گويند: «صلح امام حسن (علیه السّلام) زمينه را براى قيام امام حسين فراهم كرد.» لازم بود كه امام حسن (علیه السّلام) يك مدّتى كناره گيرى بكند تا ماهيّت اموى ها كه بر مردم مخفى و مستور بود، آشكار شود، تا قيامى كه بناست بعد انجام گيرد از نظر تاريخ، قيام موجّهى باشد.
پس از همين قرارداد صلح، كه بعد معلوم شد معاويه پايبند اين موادّ نيست، عدّه اى از شيعيان آمدند به امام حسن (علیه السّلام) عرض كردند: ديگر الآن اين قرارداد صلح كَأنْ لَمْ يَكُنْ است ـ و راست هم مى گفتند زيرا معاويه آن را نقض كرد[4] ـ و بنابراين، شما بياييد قيام كنيد. فرمود: نه، قيام براى بعد از معاويه. يعنى كمى بيش از اين، بايد به اينها مهلت داد تا وضع خودشان را خوب روشن كنند، آن وقت، وقت قيام است. معنى اين جمله، اين است كه اگر امام حسن (علیه السّلام) در آن وقت نبود و بعد از شهادت اميرالمؤمنين، امام حسين خليفه شده بود، قرارداد صلح امضا مى كرد، و اگر امام حسن (علیه السّلام) تا بعد از معاويه زنده بود، مثل امام حسين قيام مى كرد، چون شرايط مختلف بوده است.[5]
4. سؤال: اگر اميرمؤمنان به جاى امام حسن عليه السلام مى بود، آيا صلح مى كرد يا نه؟
جواب: اين سؤال را كه اگر حضرت امير عليه السلام در جاى حضرت امام حسن (علیه السّلام) بود، صلح مى كرد يا نه؟ به اين شكل نمى شود جواب داد. بله، اگر شرايط حضرت على مثل شرايط حضرت امام حسن (علیه السّلام) مى بود، صلح مى كرد، اگر بيم كشته شدنش در مسند خلافت مى رفت. ولى مى دانيم كه شرايط حضرت امير با شرايط امام حسن (علیه السّلام) خيلى متفاوت بود، يعنى اين نابسامانى ها در اواخر دوره حضرت امير پيدا شد، و لهذا جنگ صفّين هم جنگى بود كه در حال پيشرفت بود و اگر خوارج از داخل انشعاب نمى كردند، مسلّم اميرالمؤمنين پيروز شده بود. در اين جهت، بحثى نيست.[6]
5. سؤال: حضرت على عليه السلام مى فرمود: «من حاضر نيستم يك روزِ حكومت معاويه را تحمّل كنم.» چگونه امام حسن (علیه السّلام) راضى به حكومت معاويه شد؟
جواب: اين كه شما فرموديد: چرا اميرالمؤمنين حاضر نيست يك روزِ حكومت معاويه را قبول كند ولى امام حسن (علیه السّلام) حاضر مى شود؟ شما اين دو را با همديگر مخلوط مى كنيد. حضرت امير حاضر نيست يك روز، معاويه به عنوان نايب او و به عنوان منسوب از قِبَل او حكومت كند، ولى امام حسن (علیه السّلام) كه نمى خواهد معاويه را نايب و جانشين خود قرار دهد، بلكه مى خواهد خود كنار برود. صلح امام حسن (علیه السّلام) كنار رفتن است نه متعهّد بودن. در متن اين قرارداد هيچ اسمى از خلافت برده نشده، اسمى از اميرالمؤمنين برده نشده، اسمى از جانشين پيغمبر برده نشده، سخن اين است كه ما كنار مى رويم، كار به عهده او، ولى به شرط آنكه، اين كه شخصا صلاحيّت ندارد (معاويه)، كار را درست انجام دهد، و متعهّد شده كه درست عمل كند.
پس اين دو خيلى تفاوت دارد. اميرالمؤمنين گفت: من حاضر نيستم يك روز كسى مثل معاويه از طرف من و نايب من در جايى باشد. امام حسن (علیه السّلام) هم حاضر به چنين چيزى نبود، و شرايط صلح نيز شامل چنين چيزى نيست.[7]
6. سؤال: آيا اميرمؤمنان راجع به چگونگى برخورد با معاويه، وصيّتى به امام حسن (علیه السّلام) كرده بودند؟
جواب: يادم نمى آيد كه تا به حال برخورد كرده باشم در وصيّت هاى حضرت امير كه چيزى راجع به اين جهت گفته باشند، ولى ظاهرا وضع روشن بوده؛ اگر در متن تاريخ هم نيامده باشد، وضع روشن بوده است. اميرمؤمنان خودش تا آخر طرفدار جنگ با معاويه بود و حتّى همان اواخر هم كه وضع اميرمؤمنان نابسامان بود، باز چيزى كه اميرمؤمنان را ناراحت مى داشت، وضع معاويه بود و معتقد بود كه بايد با معاويه جنگيد تا او را از ميان برد. شهادت اميرالمؤمنين مانع جنگ جديد با معاويه شد. آن خطبه معروفى كه در نهج البلاغه است كه حضرت مردم را دعوت به جهاد كرد و بعد از اصحاب با وفايش كه در صفّين كشته شدند، ياد كرد و فرمود: اَيْنَ اِخْوانِىَ الَّذينَ رَكِبُوا الطَّريقَ، و مَضَوْا عَلَى الْحَقِّ، اَيْنَ عَمّارٌ؟ وَ اَيْنَ ابْنُ التَّيِّهانِ؟ وَ اَيْنَ ذُوالشَّهادَتَيْنِ؟[8]
و بعد گريست، اين خطابه را در نماز جمعه خواند، مردم را دعوت كرد كه حركت كنند؛ و نوشته اند: هنوز جمعه ديگر نرسيده بود كه ضربت خورد و شهيد شد. امام حسن (علیه السّلام) هم در ابتدا تصميم به جنگيدن با معاويه داشت[9] ولى امورى كه از مردم كوفه ظهور و بروز كرد مانع شد كه امام به جنگ ادامه دهد. حتّى امام لشكرش را به همان مقدار كمى هم كه آمدند، بيرون از شهر برد، گفت: برويد در نُخَيله كوفه. خودش هم خطبه خواند، مردم را دعوت كرد. و وقتى هم كه خطبه خواند، يك نفر جواب مثبت نداد تا «عدىّ بن حاتم» بلند شد و مردم را ملامت كرد و بعد گفت: من خودم كه راه افتادم. و خودش راه افتاد، يك هزار نفرى هم داشت، بعد ديگران راه افتادند، و بعد خود امام حسن (علیه السّلام) راه افتاد رفت به نخليه كوفه، ده روز آنجا بود، فقط چهار هزار نفر جمع شدند. بار دوم حضرت آمد مردم را بسيج كرد. اين بار جمعيّت زياد آمدند، ولى باز در همان جا ضعف نشان دادند، به يك عدّه از رؤساى شان پول دادند، شب فرار كردند و رفتند، يك عدّه به شكل ديگر، و يك عدّه به شكل ديگر؛ حضرت ديد زمينه، ديگر زمينه جنگيدن افتخارآميز نيست.[10]
7. سؤال: آيا امام حسين هم صلحنامه را امضاء كرده اند يا خير؟ و آيا ايشان به صلح امام حسن (علیه السّلام) اعتراضى داشته اند يا خير؟
جواب: من جايى نديده ام كه امام حسين هم صلحنامه را امضاء كرده باشد، از باب اين كه ضرورتى نداشته كه امام حسين امضاء كند، چون امام حسين، آن وقت به عنوان يك نفر تابع بود و تسليم امام حسن (علیه السّلام)، و هر چه كه امام حسن (علیه السّلام) مى كرد، آن را قبول داشت و متعهّد بود. حتّى يك عدّه اى كه با صلح امام حسن (علیه السّلام) مخالف بودند، آمدند نزد امام حسين كه: ما اين صلح را قبول نداريم، آيا بياييم با تو بيعت كنيم؟ فرمود: نه، هرچه برادرم امام حسن (علیه السّلام) كرده، من تابع همان هستم.
از نظر تاريخ، مسلّم اين است كه امام حسين صد درصد تابع صلح امام حسن (علیه السّلام) بود؛[11]  يعنى كوچك ترين ابراز مخالفتى از امام حسين نسبت به اين صلح ابراز نشده، و ديده نشده كه جايى اعتراض كند كه من با اين صلح موافق نيستم، و بعد كه ببيند امام حسن (علیه السّلام) مصمّم به صلح است، تسليم شود؛ نه، هيچ اعتراضى از او ديده نشده است.[12]
8. سؤال: چرا امام حسن (علیه السّلام) صلح كرد، يا چرا امام حسين صلح نكرد؟ اصلاً چرا ما درباره اين دو امام بگوييم، قدرى جلوتر برويم. چرا على بن ابى طالب در زمان خلافت ابوبكر قيام نكرد؟ چرا در زمان خلافت عمر قيام نكرد؟ چرا در زمان خلافت عثمان قيام نكرد؟ ولى بعد از عثمان كه آمدند با او بيعت كردند، محكم ايستاد، در صورتى كه از نظر على بن ابى طالب همان طورى كه ابوبكر غاصب بود، معاويه هم غاصب بود؟!
جواب: براى اين كه آنچه كه در نظر اسلام اصالت دارد، مطلب ديگرى است و آن، اين است كه آن اقدامى كه حفظ حوزه اسلام با او بشود، بر هر اقدام ديگرى مقدّم است. ... حال اگر مردم و صحابه پيغمبر به حرف پيغمبر گوش مى كردند و با على عليه السلام بيعت مى كردند و على در يك همچو شرايطى خليفه مى شد، منظور پيغمبر حاصل بود؛ يعنى تصدّى خلافت، سبب تقويت اسلام بود. ولى پيغمبر حضرت على را براى خلافت نامزد كرده است، يك دفعه بعد از پيغمبر به فكر مى افتند كه از اين قضيّه استفاده بكنند. در همان حال مردمى تازه مسلمان هستند كه هنوز اسلام در دل آنها نفوذ نكرده است، تازه شهرت اسلام به دنياى خارج عرب كشيده شده است. حالا مصلحت اسلام ايجاب مى كند كه يك آرامش كاملى برقرار باشد. اوّلاً بايد غائله مرتدها خوابانده شود. ثانيا آنها كه از دور مى آيند كه اين حساب ها سرشان نمى شود. از نظر آنها على بن ابى طالب و ابوبكر على السّويّه هستند. مصلحت اسلام اين طور ايجاب مى كند كه حالا كه اينها عمل ناشايستى مرتكب شده اند، آن كسى كه در اينجا ذى حقّ است، دندان روى جگر بگذارد البته نه به خاطر جان خودش، بلكه به خاطر مصلحت اسلام.
مصلحت اسلام اين طور ايجاب مى كند كه على عليه السلام دندان روى جگر بگذارد و در صف مأمومينِ ابوبكر هم شركت بكند و با عمر نيز همين طور رفتار كند و به سؤالات و اشكالات مردم جواب بدهد. چيزى كه از نظر على اصالت دارد، حيثيّت و آبروى اسلام است. در اينجا دندان روى جگر گذاشتن، بهتر آبروى اسلام را حفظ مى كند يا لااقلّ كمتر آبروى اسلام را مى برد.
امّا قضيّه مى گذرد، اوضاع زمان تغيير مى كند، اسلام جهانگير مى شود. زمان معاويه پيش مى آيد، معاويه حيثيّت عمر و ابوبكر را ندارد. او كسى است كه خودش و پدرش سالها عليه اسلام جنگيده اند. حسابها عوض شده است. در اينجا على عليه السلام با معاويه مى جنگد. زمان امام حسن (علیه السّلام) پيش مى آيد. در اين زمان در اثر جريانهاى زيادى كه در زمان اميرمؤمنان پيش آمد و از همه بالاتر، آن حالت سست عنصرى اى كه اصحاب امام حسن (علیه السّلام) به خرج دادند، اگر امام حسن (علیه السّلام) مقاومت مى كرد، كشته مى شد ولى نه كشته شدنِ شرافتمندانه و افتخار آميز آن گونه كه حسين بن على كشته شد.
حسين بن على با هفتاد و دو نفر كشته شد، يك شهادت آبرومندانه و در يك وضع و شرايط خاصّ كه هزار و سيصد سال دارد اسلام را آبيارى مى كند. در زمان امام حسن (علیه السّلام) يك حالت رخوت و سستى و خستگى در شيعيان پيدا شده بود كه اگر اين كار (مقاومت در مقابل معاويه) ادامه پيدا مى كرد، يك وقت خبردار مى شدند كه حضرت را دست بسته تحويل معاويه داده اند. هنوز صابون معاويه و بنى اميّه درست به جامه مردم نخورده بود. بيست سال معاويه حكومت كرد، «مغيرة بن شعبه» و «زياد بن ابيه» كه به جان مردم افتادند، آن وقت مردم فهميدند كه اشتباه كردند كه در زمان حضرت على دعوت او را لبّيك نگفتند، اشتباه كردند كه امام حسن (علیه السّلام) را تحويل معاويه دادند. لهذا بعدها (بعد از حادثه كربلا) عدّه اى پيدا شدند و «توّابين» را به وجود آوردند كه همان ها بودند كه دور «مختار» را گرفتند.
اين امر؛ يعنى آگاه شدن مردم از ماهيّت حكومت اموى، از عواملى بود كه شرايط را براى قيام امام حسين عليه السلام مساعد مى كرد. گذشته از اين، وضع يزيد با وضع معاويه فرق مى كرد. معاويه در لباس نفاق كار مى كرد، يزيد در لباس كفر. معاويه لااقل روى كارهايش سرپوش مى گذاشت، علنا شراب نمى خورد، علنا سگ بازى نمى كرد، صورت ظاهر را حفظ مى كرد، ولى يزيد جوانى بود ديوانه و پرده در كه حساب موقعيّت خودش را نمى كرد كه هر چه هست بالأخره مردم او را خليفه پيغمبر مى دانند. اين قدر شراب مى خورد تا مست مى شد و در حضور جمعيّت به پيغمبر ناسزا مى گفت. واقعا اگر قضاياى كربلا نبود و امام حسين قيام نمى كرد و سبب نمى شد كه يزيد از بين برود و او همان بيست سالى را كه معاويه خليفه بود، خلافت مى كرد، اصلاً حوزه اسلام منقرض مى شد.
پس «شرايط زمان» خيلى فرق مى كند. بنابراين، امام حسن (علیه السّلام) همان برنامه را اجرا كرد كه امام حسين اجرا كرد و امام حسين همان برنامه را اجرا كرد كه امام حسن (علیه السّلام) اجرا كرد، فقط شكل كارشان با هم فرق داشت، ولى روح هر دو يكى بود.[13]

 

منبع:http://www.bashgah.net
---------------------------------------
پی نوشت :
[1] سيرى در سيره ائمّه اطهار(علیهم السلام)، ص 106 ـ 108.
[2] همان، ص 94 و 95.
[3] همان، ص 95.
[4] همين كه (معاويه) روى كار آمد و سوار شد، در اوّلين خطابه اى كه مى خواند، مى رود بالاى منبر و اعلام مى كند: ايّها النّاس! از حالا به شما بگويم تمام موادّ قراردادى را كه با حسن بن على (علیه السلام) بسته بودم، زير پا گذاشتم. با پايش هم روى آن كوبيد و گفت: اين طور زير پا گذاشتم. گفتند: عجب آدم سياستمدارى است، آنجا كه مصلحتش است كه پيمان ببندد، پيمان مى بندد، امضاء بكند، امضاء مى كند، قسم بخورد، قسم مى خورد، وقتى كه به اصطلاح خرش از پل گذشت، مى گويد: همه را زير پا گذاشتم. آن زرنگى نيست، اسمش را زرنگى و زيركى نگذاريد، آن بى دينى است. فرق است ميان بى دينى و زيركى. آدم ديندار همه اين راهها را مى داند ولى نمى كند، امّا آدم بى دين اين كارها را انجام مى دهد. تفاوتش در پابند نبودن است، نه اين كه او چيزى درك مى كند كه ديندار درك نمى كند. (آشنايى با قرآن، ج 3،ص154).
[5] سيرى در سيره ائمّه اطهار(علیهم السلام)، ص 95 و 96.
[6] همان، ص 102.
[7] همان، ص 102 و 103.
[8] نهج البلاغه،ترجمه فيض الاسلام،خطبه181،ص596 .
[9] سيرى در سيره ائمّه اطهار(علیهم السلام)، ص 103 و 104.
[10] همان، ص 105 و 106.
[11] از نظر تاريخ عرض مى كنيم و الاّ از نظر امامت كه ما نمى توانيم تفكيك كنيم.
[12] سيرى در سيره ائمّه اطهار(علیهم السلام)، ص 108.
[13] اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، ص 224 ـ 227.

Share