دانلود صوت سخنرانی از حجت الاسلام هاشمی نژاد/ حکایتی از امام جواد (علیه السلام):
----------------------------------------------
*ماجرای آزاد شده امام جواد(علیه السلام) و معاف شدن از سربازی در ارتش رضاخان
یک شاعری در مشهد به نام «فاخر تبریزی» بود، زمان رضاشاه ملعون رفته بود نان بخرد؛ مأموران آمدند او را گرفتند و به پادگان برای سربازی بردند، این بنده خدا هم که دو تا بچه داشت، خیلی ناراحت شد، دلش شکست و گفت: خدایا! زن و بچه من سر سفره منتظر نان هستند، بعد شروع به خواندن دعای توسل کرد، تا به نام آقا جوادالائمه(علیه السلام) رسید: «یا اَباجَعْفَرٍ یا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِی اَیُّهَا التَّقِىُّ الْجَوادُ یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ»!
گفت: دلم شکست، گفتم: آقا! شما آن امامی هستی که آمدی زندان دست غلام پدرت «اباصلت» را گرفتی و از جلوی چشم همه مأموران بیرونش بردی و هیچ کس هم متوجه نشد، آقا! منم غلام آستان پدرت علی بن موسی الرضا(علیهما السلام) هستم، بیا دست من را هم بگیر و از این پادگان نجات بده!
همین طور که دعای توسل را می خواندم و گریه می کردم، یک مرتبه دیدم زمین و هوا نورانی شد، وجود اقدس جوادالائمه(علیه السلام) تشریف آوردند، دست مرا پسر فاطمه(سلام الله علیها) در دستش گرفت، از جلوی تمام سربازها و سرهنگ ها برد و هیچ کس من را ندید، حضرت(علیه السلام) من را نجات داد.
فردای آن روز یک سرهنگی من را در خیابان دید، گفت: فلانی! ما کاری به تو نداریم، از سربازی معافی! ولی تو را به خدا بگو چطور شد، در پادگان بسته بود، این همه میله، نرده و مأمور! تو کجا رفتی؟! همه حیران و سرگردانند.
گفتم: برو رفقایت را منزل ما بیاور، وضو بگیرید، مؤدب بنشینید تا به همه شما بگویم آزاد شده چه کسی هستم!
اینها همه آمدند و نشستند، گفتم: من دعای توسل خواندم به جوادالائمه(علیه السلام) گفتم، آقا همان طور که غلام پدرت «اباصلت» را نجات دادی، بیا دست من را بگیر و از این پادگان نجات بده، یک مرتبه جوادالائمه(علیه السلام) دست من را گرفت و از جلوی چشم شما من را بیرون برد، من شما را می دیدم، اما شما من را نمی دیدید.
صوت/آزاد شده امام جواد(علیه السلام) و معاف شدن از سربازی در ارتش رضاخان - حجت الاسلام هاشمی نژاد
تاریخ انتشار: 21 آوریل 2016 شماره مطلب: 1088 تعداد بازدید: 2149 نظرات: 0
صوت:
موضوع:
یک شاعری در مشهد به نام «فاخر تبریزی» بود، زمان رضاشاه ملعون رفته بود نان بخرد؛ مأموران آمدند او را گرفتند و به پادگان برای سربازی بردند، این بنده خدا هم که دو تا بچه داشت، خیلی ناراحت شد،